آیا شما دوستدار فلسفه بهشمار میآیید و با فلسفه معاصر آشنایی دارید؟ آیا تا بهحال بهمطالعهی رمانهای فلسفی پرداختهاید؟ اگر پاسخ شما به این پرسشها مثبت باشد قطعا نام ژان پل سارتر برایتان آشناست و از اندیشهها و نوشتههای او آگاه هستید. سارتر از مهمترین و جنجالیترین نویسندگان و اندیشمندان قرن بیستم بهشمار میآید. او را نهتنها در فرانسه بلکه در کشورهای زیاد دیگری نیز میشناسند و آثارش را به زبانهای مختلفی ترجمه کردهاند. در ایران نیز سالیانیسال است که کتابهای سارتر مورد توجه مترجمان قرارگرفته و بهفارسی بازگردانده شده و بهدست خواستارانش رسیده است. تهوع یکی از آثار سارتر است که مورد استقبال و توجه اهالی کتاب قرارگرفته است و ناشرین کتاب بارها نسبت به تجدیدچاپ ان اهتمام ورزیدهاند. ما در اینجا میخواهیم جملاتی از این کتاب را به شما تقدیم کنیم اما پیش از آن بهتر است کمی با ژان پل سارتر آشنا شویم. پس با ما همراه باشید.
آشنایی با ژان پل سارتر، نویسندهی کتاب تهوع
ژان پل سارتر نویسنده، فلسفهدان و اندیشمند اهل فرانسه است که در سال ۱۹۰۵ چشم به جهان گشود. پدر او افسر نیروی دریایی فرانسه بود و زمانی که ژان کمی بیش از یکسال داشت از دنیا رفت. سارتر در دوران کودکی گوشهگیر بود و در میان انبوهی از کتابهای ادبی و تاریخی وقت خود را سپری میکرد. او در سالهای ابتدایی عمرش به اب مروارید مبتلا گشت و همین باعث شد تا چشمانش کمسو شوند و در دوران پیری تقریبا قدرت بیناییاش را از دست بدهد. سارتر از طرفداران جدی فلسفهی اگزیستانسیالیسم بود و برای شناساندن این فلسفه دست به نگارش کتاب و مقاله زد. او همچنین از فعالان و حامیان کمونیسم محسوب میشد ولی با این حال هیچگاه به حزب کمونیست فرانسه نپیوست. سارتر در سال ۱۹۶۴ برندهی جایزهی نوبل شد اما در نامهای که به این اکادمی نوشت جایزه را رد کرد.
ژان پل سارتر در سال ۱۹۸۰ در پی خونریزی ریوی جان باخت.
جملاتی برگزیده از کتاب تهوع
بهترین کار این است که رویدادها را روزبهروز نوشت. دفترچهی خاطراتی داشت تا همهچیز را بهروشنی دید. نباید چیزهای جزئی و پیشامدهای کوچک را از قلم انداخت؛ حتی اگر پیشپاافتاده بهنظر برسند؛ بهخصوص باید طبقهبندیشان کرد. باید بگویم این میز را، خیابان و مردم، یا بستهی توتونم را چهطور میبینم، چون اینها هستند که تغییر کردهاند. باید بهدقت وسعت و ماهیت این تغییر را مشخص کرد.
***
وقتی چیزی نیست نباید مزخرف نوشت . بهگمانم خطر نوشتن خاطرات همین باشد: آدم در همهچیز اغراق میکند، گوش بهزنگ مینشیند و همیشه حقیقت را جور دیگری نشان میدهد.
***
امشب خیالم خیلی راحت است، مثل یک برژوای آسوده. اینجا اتاق من است، رو به شمالشرقی.آن پایین خیابان موتیله و کارگاه ایستگاه جدید راهآهن. از پنجرهی اتاقم نور سرخ و سفید کافهی راندوو دشمینو گوشهی بلوار ویکتورنوآر میبینم. قطار پاریس همین حالا رسید. مردم از ایستگاههای قدیمی بیرون میآیند و میریزند توی خیابانها. صدای پا و سروصدا میشنوم. جمعیت زیادی منتظر آخرین تراموا هستند. آنها حتما گروه کوچک غمزدهای دور تیر چراغگاز تشکیل دادهاند درست زیر پنجرهام. خب باید هنوز چند دقیقهای صبر کنند: قطار قبل ده و و پنجدقیقه نخواهد آمد. امیدوارم امشب فروشندههای دورگرد را با خودش نیاورد: خیلی خوابم میآید و بهشدت کمبود خواب دارم. یک شب آرام، فقط یک شب، برای پاکشدن تمام این چیزها از ذهنم کافی است.
***
گمان نمیکنم شغل تاریخنگاری بتواند کسی را آمادهی تجزیه و تحلیل مسائل روانی کند. در حرفهی ما آدم فقط با احساسهایی کلی سروکار دارد که رویشان اسمهای عامی مانند «بلندپروازی» و «منفعت» میگذارد. با اینحال، اگر سرسوزنی از خودم شناخت داشته باشم، الان باید ازش استفاده کنم.
***
گمانم خودم تغییر کردهام: این سرراستترین جواب است. ناخوشایندترینش هم. ولی بالاخره باید اقرار کنم که من در معرض این دگرگونیهای ناگهانی هستم. واقعیت این است که من بهندرت فکر میکنم و اکنون انبوهی از دگردیسیهای کوچک در وجودم تلنبار شدهاند بیآنکه بهشان توجه کنم و بعد یک روز انقلابی واقعی روی میدهد. این همان چیزی است که به زندگیام لطمه میزند و بهآن ناپیوستگی میدهد. مثلا وقتی فرانسه را ترک کردم خیلیها میگفتند که این تصمیم یکهو بهسرم زده. وقتی هم بعد ششسال سفر بهطور ناگهانی برگشتم باز خیلیها از تصمیم یکهویی حرف زدند.
***
بهگمانم اگر تمام نشانههایی که با هم جمع میشوند خبر از آشفتگی تازهای در زندگیام میدهند، پس من ترسیدهام. نه اینکه زندگیام یک زندگی پربار، وزین یا ارزشمند باشد. نه، از چیزی میترسم که قرار است زاده شود، مرا مال خودش کند و ببردم به کجاها؟ هنوز لازم است بروم و همهچیز، تحقیقاتم، کتابم را نیمهکاره رها کنم؟ آیا چند ماه دیگر یا چند سال دیگر کوفته و سرخورده میان ویرانههای دیگری ویران خواهم شد؟ میخواهم پیش از آنکه خیلی دیر شود واضح درونم را ببینم.
***
هنوز بیستتایی مشتری ماندهاند، مجردها، نیمچه مهندسها، کارمندها. آنها در پانسیون خانوادگی و بهقئل خودشان غذاخوری یک ناهار هولهولکی میخورند و بعد چون به کمی تجمل نیاز دارند میآیند اینجا و قهوهای مینوشند و ورقبازی میکنند کم سروصدا راه میاندازند، سروصدایی ناپایدار که آزارم نمیدهد. آنها هم برای وجودداشتن باید کنار هم جمع شوند.
***
قبلا به آنی فکر میکردم، حتا مدتها پس از آنکه ترکم کرد. حالا دیگر بههیچکس فکر نمیکنم و حتا زحمت جستوجوی کلمهها را به خودم نمیدهم. خودشان با سرعتی کموزیاد در ذهنم جاری میشوند؛ چیزی را ثبت نمیکنم، اجازه میدهم راه خودشان را بروند. بیشتر وقتها، بهخاطر اینکه پایبند کلمات نیستم، افکارم مهآلود میمانند. شکلهای مبهم و بامزهای ترسیم میکنند و محو میشوند: برای همین بلافاصله فراموششان میکنم.
***
کنار بخاری نشستهام، غذایم را بهسختی هضم میکنم و پیشاپیش میدانم روزم هدر رفته است. شاید فقط بعد از تاریکشدن هوا کار مفیدی بکنم. دلیلش آفتاب است. این آفتاب مه ناپاک سفیدی را که بالای سر کارگاه پراکنده است، کموبیش طلایی میکند؛ رنگهای گندمگون بیرمقش را توی اتاقم میریزد و چهار شعاع کدر و جعلی روی میزم پهن میکند.
***
آسمان دیروز را خیلی دوست داشتم. گرفته، تیره و آمادهی بارش، آسمانی که خودش را مانند صورتی مضحک و جذاب به شیشه میچسباند. ولی این آفتاب خندهدار نیست. برعکس روی هر چیز که دوستدارمش، مثلا ورقههای زنگزدهی کارگاه یا تختههای بادکردهی نرده، نوری حسابگر و عقلانی میافتد؛ نوری شبیه نگاه آدمی که پس از یک شب بیخوابی میاندازد به تصمیمهای هولهولکی شب قبل یا صفحههایی که بیوقفه و بدون خطخوردگی نوشته.
***
شب آمد تو با خودشیرینی و تردید. دیده نمیشود. ولی همینجاست و روی چراغها را میپوشاند. چیز غلیظی در هوا بهمشام میرسد: خودش است. سرد است.
***
اگر زمانی قرار شد سفر بروم فکر میکنم دلم میخواهد قبل از حرکت جزئیترین ویژگیهای شخصیتیام را یادداشت کنم تا وقتی برمیگردم بتوانم مقایسه کنم که چه بودهام و چه شدهام. جایی خواندم بعضی مسافرها جوری قیافه و رفتارشان عوض میشود که موقع برگشتن نزدیکترین بستگانشان هم آنها را بهجا نمیآورند.
***
… مردم به خانههایشان برگشتهاند، روزنامهی عصر میخوانند و به رادیو گوش میدهند. یکشنبهی روبه پایان بهخاکستر نشسته و از حالا فکرشان به دوشنبه چرخیده. ولی برای من نه دوشنبهای در کار است نه یکشنبهای: فقط روزهایی که همدیگر را در آشفتگی هل میدهند و بعد ناگهان درخششهایی از ایندست.
***
من هیچ ماجرایی نداشتهام. برایم پیشامدهایی، اتفاقهایی، تصادفهایی یا هرچیزی که بشود اسمش را گذاشت رویداده است. ولی ماجرا نه. این بازی کلمهها نیست و کمکم دارم میفهمم. به یک چیز بیشتر از هر چیز دیگری دلبسته بودم، بدون آنکه خودم متوجه باشم. عشق که نبود، خدا هم نه، افتخار هم نه، ثروت هم نه. اسمش… آخر با خودم فکر میکردم که در برخی لحظهها زندگیام کیفیت کمنظیر و ارزشمندی پیدا میکند. موقعیتهای فوقالعاده لازم نبود. فقط کمی دقت میخواستم، همین. زندگی کنونیام هیچچیز درخشانی ندارد ولی گهگاه مثلا وقتی توی کافهها آهنگ پخش میشد بر میگشتم عقب و با خودم میگفتم: قبلا در لندن در منکاس در توکیو لحظههای تحسین برانگیزی داشتهام ماجراهایی داشتهام. این همان چیزی است که امروز از من ربودهشده. حالا یکهو بدون هیچ دلیل روشنی متوجه شدهام دهسال است به خودم دروغ میگویم. جای ماجرا توی کتابهاست. البته هر چیز که توی کتابها تعریف میکنند میتواند بهواقعیت برسد. اما نه به یک شیوه. من شدیدا بههمین شیوهی رویدادن دلبستهام.