یک اسم آشنا روی جلد کتاب
اسم مسعود کیمیایی معمولاً برای مخاطب، به قیصر، داشآکل و گوزنها و کارهای دیگر سینماییاش گره خورده؛ و اگرچه نمیشود گفت این سینماگر مولف بهخاطر اشعار و داستانهایش شناخته نمیشود، اما شاید درستتر باشد بگوییم آثار ادبی او نسبت به کارهای سینماییاش، مهجورتر ماندهاند. کیمیایی در زندگیاش یک مجموعه شعر به نام زخم عقل، و سه رمان منتشر کرده. دومین رمان او حسد بر زندگی عینالقضات نام دارد؛ سومی یک مجموعه سهجلدی است به نام سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند؛ و اولی که قرار است در این یادداشت معرفیاش کنیم، رمانی است دو جلدی به نام جسدهای شیشهای؛ اسمی که خواندنش و تماشای تصویر ماهی قرمز درون یخ روی جلدش، یک لحظه بدن آدم را سرد میکند و به او نوید خواندن یک رمان پلیسی را میدهد. اما آیا کتاب، یک اثر کارآگاهی و جنایی است و قرار است برویم به جستجوی اجساد؟
طاووس و پرواز رو به عقبش در دل زمان
این رمان که نخستین بار در سال ۱۳۸۰ توسط نشر آتیه در قالب دو جلد منتشرشده، چند سال بعد توسط انتشارات اختران تجدید چاپ میشود و اینبار به شکل یک نسخه تکجلد ۷۷۰ صفحهای به بازار میآید. جسدهای شیشهای را میتوان اثری در ژانر سیاسی، عاشقانه و اجتماعی قرار داد. در پسزمینهی حوادث مهمی که در دل تاریخ معاصر رخ دادهاند، مانند گسترش حزب توده، برپایی محاکمهی دکتر مصدق و یا رخ دادن انقلاب ۵۷، کیمیایی یک قصه برایمان تعریف میکند. او پلات داستانیاش را حول یک خانواده رقم میزند و مرکزیت دوربینش را هم اختصاص میدهد به پسری به نام کاوه. بعد از رخ دادن یکسری اتفاق مرموز و عجیب، کاوه که هم پدر و هم رفیق عزیزش احمد و هم دختر موردعلاقهاش ثریا را از دست داده، تصمیم میگیرد سرکی به گذشته بکشد و سوالاتی که سالهاست توی ذهنش هستند را به جواب برساند. او خانهی قدیمیاش را ترک و مُهر و موم میکند و میرود سراغ خالهاش طاووس. زنی تنها با رازهایی بسیار، که در گذشته را به روی کاوه باز میکند و دربارهی پدر واقعیاش برای او حرف میزند.
این سرک کشیدن به گذشته، دقیقاً در کتاب نمود دارد و صرفاً به شکل نقلقول و خواندن دیالوگهای بین خاله و کاوه نیست، بلکه از طریق فلاشبک اتفاق میافتد. داستان در زمان به عقب حرکت میکند و ناگهان، علاوه بر سه چهار شخصیتی که توی صفحات اول شناختهایم و تصور کردهایم قرار است تا آخر با آنها و ماجراهایشان طرف باشیم، یکعالمه شخصیت دیگر به سمتمان سرازیر میشوند. از علی و طلعت، پدر و مادر واقعی کاوه گرفته، تا پدربزرگ و مادربزرگ و داییاش و شخصیتهای فرعی دیگری که به طریقی به حوادث وابسته هستند. آدمهای توی داستان، هرکدام به شکلی تحتتاثیر فضای سیاسی حاکم بر جامعه قرار گرفتهاند و زندگیشان به این خاطر، دستخوش تغییراتی شده است. مثلاً چندین و چند شخصیت مهم داریم که به دلیل عقاید و فعالیتهایشان، رنج زندان و شکنجه را تجربه میکنند. در این میان که قصهی زمان گذشته، جلو میرود؛ تا طاووس دوباره به حرف بیاید و رشتهی داستانی را از سر بگیرد، چند مرتبه بازگشت به زمان حال را هم داریم و مجدداً فلاشبک، و در این رفت و آمدها سرنوشت شخصیتهای گوناگون رمان مشخص میشود. در دل این فلاشبک عمیق، قصهگویی به شیوهی کلاسیک انجام میشود و با هر شخصیت، نه شبیه رمانهای پر طول و تفصیل روسی، اما به طریقی تقریبا مشابه آنها، به شیوهی توضیحی آشنا میشویم و پیشینهی هرکدام از شخصیتها را میشناسیم.
جای خالی ایجاز، با احترام به خردهروایتهای جذاب
در کنار معرفی شخصیتهای مربوط به زمان گذشته و خانواده، کمکم کاوه از یاد خواننده میرود و در ذهن او کمرنگ میشود؛ انگارنهانگار که اینها دارند برای کاوه تعریف میشوند. اگرچه در بازگشتهای معدود به زمان حال، کاوه همچنان وجود دارد، اما به عبارتی، خواننده چنان در گذشتهی خاندان او حل شده که ترجیح میدهد بخشهای مربوط به کاوه، زود تمام شوند و گذشته دوباره از سر گرفته شود. از این نظر شاید بتوان گفت کاوه همزمان اصلیترین اما مهجورترین شخصیت کتاب است و تعداد بخشهای کمتری به او اختصاص داده میشود. در نتیجه شاید در انتها خواننده آنقدری که یک شخصیت فرعی در گذشته را میشناسد، کاوه را هم بشناسد. گذشته ی شخصیتها که به آن اشاره شد، سرشار است از تفصیل و جزئینگری. از بیان جزئیات عقاید پدربزرگ دربارهی شیوهی تربیت دخترهایش و سیاست و… گرفته، تا شیوهی لباس پوشیدن سرایدارهای خانه، و اینها همه و همه در کتاب جای مخصوص خودشان را دارند.
اما آیا این جزئینگری، زیادهگویی است و به کلیت داستان لطمه زده؟ من ترجیح میدهم لفظ زیادهگویی را به کار نبرم، بلکه به جای خالی «ایجاز» در متن اشاره کنم، که اگر خیلی جاها به آن توجه میشد، داستانی موجزتر و گیراتر به دست میآمد و درواقع، میشد نویسنده در بریدن و دور ریختن برخی بخشهای کتاب، سختگیرانهتر عمل کند. برای مثال، برخی از خردهداستانهایی که به میان میآیند، حضور کارکردگرای چندانی در پیشبرد کلیت داستان ندارند. این دست خردهروایتها، به نظر میآید که نوعی جنبهی ادای دین کردن دارند؛ ادای دین به سینما، به تهران، به کوچهها و کافهها و محلهها، به خیابانها و لبوفروشها و قهوهخانهها… درواقع میشود گفت یکی از نقاطقوت کیمیایی در رمان، تهرانشناسی قوی اوست. او وقتی دست میگذارد روی توصیف این شهر، آنقدر زنده صحبت میکند که خواننده، با سرمای دربند پوستش یخ میزند و با بخار داغ بساط یک لبوفروش، خودش را گرم نگه میدارد. با شخصیتها توی لالهزار و خیابان ری و دربند قدم میزند و بوی پیازداغ توی دکان مامان آش را با تمام وجود تنفس میکند.
مسعود زیر پوست کاوه
همچنین نویسنده، بخشی از وجود عاشق سینمای خودش را در کاوه، شخصیت اصلی جا گذاشته و میل به فیلم دیدن و حرف زدن از آن و قرارهای هفتگی توی سینما را تبدیل به ویژگیهای برجستهی کاوه کرده است. کیمیایی در کتاب هرجا از سینما حرف میزند، انگار روح قلمش ناگهان تازهتر میشود و جان دیگری میگیرد و پررنگتر از قبل مینویسد. درواقع کتاب، علاوه بر ادای دین به تهران و لوکیشنهای پرخاطره و دوستداشتنیاش، به نوعی ادای دینی به سینما و موسیقی هم هست:
موسیقی را کاوه میشناخت و دوست داشت که یاد احمد افتاد. دوک الینگتون بود و فشاری که به ذهنش آورد نامش را پیدا کرد. فاریست سویت. کاوه از وسط پیادهرو درحالیکه اسلحهی پنهان زیر کتش کمی برجسته شده بود، حساب شده راه میرفت. کیوکر، الیا کازان، جنگل آسفالت، در کمال خونسردی، جیببر خیابان جنوب، مرد سوم… حالا خیابانهای شیکاگو بود و خودش بوگارت…
رمدیوس خوشگله در کاشان!
نقطهقوت دیگر او، جایی است که قلمش از حد و اندازهی یک داستان رئال فراتر میرود و مرزها را رد میکند، و نویسنده ناگهان جسورانه رگههای رئال جادویی به کارش اضافه میکند. نمود این اتفاق را میتوان در فصلهای مربوط به توصیف توهمهای شخصیتها و خوابنویسیها مشاهده کرد. یا در یکی از بخشهای کتاب، زنی را داریم که میرود توی دیگ گلابگیری و تبدیل میشود به سه شیشه گلاب و دیگر تقریباً جسمی از او نمیماند. چنین تصویری را میشود مثلاً با عروج «رمدیوس خوشگله»ی «مارکز» به آسمان مقایسه کرد؛ با این فرق که در رمان مارکز، رئالیسم جادویی مرکزیت داشت و پذیرفتنی بود و در اثر کیمیایی، رئالیسم در لحنی شاعرانه تنیده شده و وقتی که نویسنده از چارچوبی که ساخته خارج میشود و ناگهان آن فضای متشنج سیاسی و تعقیب و گریز با چمدان حاوی اسناد دادگاه دکتر مصدق و… را برهم زده و تخیل میکند، مثل این است که خطایی در داستان رخ داده، و خواننده ممکن است تصور کند این شیطنتهای ژانری، با منطق کلی روایت داستانی چندان جور درنمیآید. اما بههرحال این مسئله، نقطهقوت نویسنده است و نمیشود از زیبایی آن گذشت.
رفیقم کجایی؟ دقیقاً کجایی؟
درست مانند کارهای سینمایی کیمیایی، «رفاقت»، «عشق» و «آرمانهای بربادرفته» سه درونمایهی اصلی داستان هستند و بسیار روی آنها مانور داده میشود؛ و این پرداخت بیشازحد به این مضمونها، جوری است که دیگر داستان از حالت قصهبودگی خود خارج شده و تبدیل میشود به یکسری جملهی قصار تکراری در مدح و ستایش این مضمونها و یکی دیگر از نقاط ضعف رمان، خودش را رو میکند:
اگه آقا طاهر… زندگی واسهت جدی باشه و خرابش باشی، جاشم واسهت جدی میشه. اونجایی که میشینی و رفیقاتو میبینی و پاتو دراز میکنی اصل زندگیه. چاکر، حلیم نمیخورم دیگه واسه اینکه نوچچه. چاکر تمیزم. اونیام که خوردهخلاف میکنه جاش پیش چاکر نیس. از غلوم بدم میاد. آدم باهاس رو کون خودش بشینه.
آفتی به نام شاعرانگی داستان
نقطه ضعف دیگری که در کنار این جملات قصار و مدحگونه میشود به آن اشاره کرد، مسئلهی شاعرانگی متن است. در برخی صحنهها و توصیفها، ممکن است شاعرانگی در ادبیات داستانی تاحدی جواب بدهد؛ مثلاً در همین کتاب هم درجاهایی مثل نامگذاری فصلها، این روش نسبتاٌ جواب داده. برای مثال میتوانم به نام چند فصل کتاب اشاره کنم:
سروش صدای یخزدهای داشت
رضا، در یک اسلحه بود
جنونی لطیف و زنانه، و دهانی که ماهی بود
بهار من اندک بود. چه باک؟ پاییزم طولانیتر است
ساقهای که از عشق بر داس نشست
و…
اما وقتی در سراسر متن یک کتاب، راوی دانای کل مدام به مدح و ستایش میپردازد، و یا آه میکشد و به نقل از شخصیتها یا در توصیف آنها، جملات اندوهبار به هم میبافد، دیگر این شاعرانگی کارکردگرایی خود را کاملاً از دست میدهد و تبدیل میشود به آفت نویسندگی. همچنین در تکمیل این مورد، میشود اضافه کرد که شخصیتپردازیها اگرچه خوب پیریزی شدهاند، اما وقتی پای خلق لحن و ابراز اندیشهی شخصیت به میان میآید، ناگهان یک صدای شاعرمسلک میرود توی دهان همهی شخصیتهای کیمیایی و به جای آنها حرف میزند؛ از قهوهچی گرفته تا زندانی سیاسی و دختر نوجوانی که دارد خاطره تعریف میکند، همه و همه گویی شبیه به هم صحبت میکنند و انگار میزان دانش و دانایی و نحوهی تفکر و پردازش ذهنیشان شبیه به هم است. برای مثال، کدام آدمی در خصوصیترین گفتگوهای درونی ذهنش و آن جریال سیال یا هدایتشده، با چنین لحنی صحبت میکند:
عروسی رحیم است با زنی به نام کبری با صرف چای و شیرینی در نشانی خانهای که… آخ… خواهر رفتهام برای پسرت کاوه گذاشتی که بیخانمان نباشد. آخ… کاوهی عزیزم! مرگ مادرت میان ماست؛ چگونه نگویم و پست باشم و چگونه بگویم و تو را تحمل کنم؟ چه بر سرت خواهد رفت اگر بدانی مادرت که بود. رحیم را پدر دانستن جرم ماست، تو را در کنار رحیم گذاشتن در آن خانه و این کبرای تازه آمده، جرم ماست. اما چه باید گفت و چگونه باید گفت. پدرت زنده به بوی مادرت شد. هیچ انسانی در باورش نخواهد گنجید…
در مشت بیرحم دانای کل
در نتیجه این شخصیتها معمولاً دهان که باز میکنند، ناگهان تا حد یک تیپ پایین میآیند. برای مثال، دیوانگیها و عاشق شدن طلعت در نوجوانی، خصوصیتی در اوست که با روحیات محافظهکارتر و به عبارتی، دوراندیشتر خواهرش طاووس، کاملاً تفاوت دارد. اما هنگامی که طلعت و طاووس شروع میکنند به حرف زدن، تفاوت چندانی میان لحن و صدای ذهنیشان حس نمیشود و این نکته، زیاد جالب نیست. همچنین نفوذ بیشازحد راوی دانای کل نیز به اکثر شخصیتها، اجازهی استقلال و داشتن صدای خودشان را نمیدهد. شاید اگر در دل این داستانها و فصلهای متعدد، گاهی بخشهایی داشتیم که در آنها راوی اختصاصاً یکی از شخصیتها باشد و اول شخص بودن خودش را به رخ بکشد، میشد شخصیتهایی مستقل و متفاوت از هم را بهتر ساخت؛ اما دانای کل چنان بر شخصیتها چنبره زده و از آنها دور نمیشود که نمیشود حتی با وجود تفاوت اندیشگانی، صدای متفاوت آنها را شنید.
مهجورترین شخصیت هم این وسط شاید خود کاوه باشد که اگرچه درباره ی زندگی و اوضاعش چیزهای مفید و مهمی را به شکل تیتروار میدانیم، اما آنقدرها فرصت نمیکنیم که پای حرف زدن این شخصیت بنشینیم و او را فراتر از تیپ یک جوان باهوش و عاصی و اهل فیلم بشناسیم و در یک برخورد سلیقهای، من ترجیح میدادم لااقل صدای کاوه، از این حالت تیپیک دربیاید و بلندتر و مستقلتر شنیده شود. اما در مجموع، شاید بتوان گفت کیمیایی در ساخت شخصیتهای خاکستری متمایل به سیاه داستانش، بهتر عمل کرده و زبان آنها تاحدی منحصر به خودشان و گزنده است. مثلاً دو تا شخصیت رحیم و سروش که گویی در جاهایی وجود خارجی ندارد و صرفاً سایهای است از رحیم، دو نظامی عیاش هستند که خیلی هم مقبول جمع نیستند و شوخیها و تفریحات کثیفی دارند. مسئلهی خلق لحن برای کریم و سروش، از جاهایی است که خواننده ناگهان به خودش میآید و تفاوت را در دایرهی واژگانی انتخابی، تن صدا و بیان شخصیت، مشاهده میکند. اگرچه افراط و تفریط درمورد این دو شخصیت و خرده ماجراهایشان کمی بر سایر بخشهای بار داستانی میچربد و شاید لازم باشد که در پرداخت قصهی رحیم و سروش نیز، موجزتر عمل شود.
بله به ویرایش! حتی شما دوست عزیز!
و اما نقطه ضعف بعدی چیست؟ مسئلهی دوگانگی زبان و سرگشتگی آن در برخی جاها میان معیار و محاوره. این مسئلهی مهم، ایرادی است که لزوم ویراستاری درست و صحیح کتاب را بعد از اینهمه سال یادآوری میکند؛ زیرا تعمدی پشت این زبان سرگشته احساس نمیشود و مشخصاً ایراد کار است و نمیشود به خاطر بزرگی اسم نویسنده، این مورد را بر او بخشید و موقع معرفی کتاب، از آن حرف نزد. اتفاقاً خواننده از اسمهای بزرگ توقع و انتظار بیشتری دارد که بدیهیترین اصول را به خوبی رعایت کنند.
این مردان از جنون برگشته
درمجموع میشود گفت این رمان عظیم -که شاید پانوشت داشتن و توضیح دربارهی تعدادی از وقایع و یا احزاب یا مکانهای مهم و…، میتوانست بر جذابیت آن بیفزاید- کاری است که مخاطب عامپسند را احتمالاً راضی نگه میدار اما مخاطبی که که در رمان دنبال ریتم و پویایی قصه در حرکت رو به جلوی خود است، احتمالاً با کتاب خسته و کلافه خواهد شد، به ویژه اینکه داستان تقریباً نقطهی اوج خاصی هم ندارد و همهچیز خودش را از همان ابتدا، لو میدهد و سپس در تصویر و توصیف گم میشود. اما شاید یکی از ارزشمندترین بخشهایش، جاهایی باشد که به توصیف زندان و شکنجه میپردازد، و تصویری از آدم زندانرفته و رنجدیده ارائه میدهد که به شدت دردناک و ملموس است. هرچند که میتوان گفت شخصیتها تعمداً انگار فرجامی یکسان دارند و راه همهشان به «جنون» ختم میشود و این ممکن است مخاطب را راضی نکند، اما اگر بخواهم با چند جمله، دیوانگی و سرگذشت اکثر شخصیتهای داستان –حتی آنها که به ظاهر از جنون و رنج نجات یافتهاند- را توصیف کنم و بگویم این آزادی از زندان و بیرون نرفتن ابدی زندان از درون شخصیت، چطور در کتاب ترسیم میشود، بسنده میکنم به آوردن این بریدهی کوتاه از شعر«رویایی دیگر» دکتر براهنی عزیز:
از زندان که بیرون بیایم
-البته اگر بیایم-
خواهم ترسید که از زنم جدا باشم
خواهم ترسید که از دوستانم جدا باشم
خواهم ترسید که از کودکانم جدا باشم
خواهم ترسید که بیرون نیز زندان دیگری باشد
یک سررسید قطور
و در نهایت اینکه بههرحال، یک سینماگر مولف صاحبسبک داریم که ۷۷۰ صفحه رمان نوشته و در آن لایههایی سیاسی اجتماعی را در هم تنیده و گویی، فیلمهای نساختهاش و ایدههای سینمایی بیشمارش را هم در دل این رمان به امانت گذاشته است. احتمالاً به همین علت است که زمزمهی ساختن فیلم و یا سریال اقتباسی از جسدهای شیشهای، گاهی به گوش میرسد. کیمیایی همچنین در این رمان به نوعی، یک تقویم داستانی از تاریخ معاصر خلق کرده. و در نهایت همهی اینها، باید گفت که نمیشود به سادگی از کنار او و اثرش و زحمتی که کشیده رد شد؛ حتی باوجود عدمعلاقه به کتاب، مانند نویسندهی این معرفی.