دختری که رهایش کردی رمانی به قلم جوجو مویز، نویسندهی مطرح انگلیسی است که پیشتر مصاحبهی مفصل این نویسنده با سایت گودریدز را روی مجلهی کتابچی قرار داده بودیم.
این بار نیز با اقتباسی آزاد که از مطلبی در سایت penguinrandomhouse.com گرفتیم، خلاصهی کوتاهی از این کتاب به همراه مصاحبهای با جوجو مویز را در اختیارتان قرار دادهایم.
خلاصهای از رمان دختری که رهایش کردی
فکر میکنم میتوانیم در خصوص چیزهایی که دوستشان داریم، قانون شکنی کنیم.
ادوارد لفوره، زمانی که از سوفی میخواهد تا مدل او شود، یک نقاش مشهور در مکتب ماتیس است. سوفی از انجام این کار تردید دارد، اما احساس خوشحالی میکند از اینکه “مردی قدرتمند که میتواند باعث شود یکی از درخشانترین ستارگان پاریس، احساس ناراحتی و نامرئی بودن کند” (صفحه ۴۶)، اکنون به یک دختر فروشندهی متواضع علاقمند است. همانطور که ادوارد تصویر او را نقاشی میکند، او و سوفی به شدت عاشق همدیگر میشوند. و خیلی زود، جنگ شروع میشود.
وقتی ادوارد در آغاز جنگ جهانی اول به ارتش فرانسه ملحق میشود، سوفی خود را در انتظار بازگشت همسر خود در سنت پرون، دهکدهی کوچکی در فرانسه، رهاشده میبیند. او ترس خود را نسبت به سلامت ادوارد، با خواهر خود، هلن، که بخاطر جنگ بدون شوهر شده بود، در میان میگذارد. آنها به همراه یکدیگر، هتل کوچک خانوادگی خود را اداره میکردند و از برادر کوچکترشان، اورلین و دو فرزند هلن مراقبت میکردند. آنها نهایت تلاش خود را میکردند تا هتل لو کوک روژ را به عنوان مکانی برای گردهم آمدن همسایگان باز نگه دارند.
زمانی که آلمانیها سنت پرون را اشغال میکنند، زندگی حتی ترسناکتر میشود. منبع غذایی کاهش مییابد و سربازان آلمانی نیازهای خود را با دراختیار گرفتن احشام فرانسویها و کالاهای خانگی آنها تامین میکنند. شایعه میشود که یکی از زنان روستا همدست آنها بود و دیگر روستاییان به طور وحشیانه و بدون هیچ دلیلی، وی را مورد ضرب و شتم قرار میدهند. سپس، فرماندهی جدید و سرسخت آلمانیها از راه میرسد.
چیزی که برای سوفی بسیار تعجب برانگیز است، این است که افسر آلمانی در مورد هنر او آگاه است و هم نقاشیهای آویزان شدهی ادوارد و هم هتل لو کوک روژ و خود سوفی را تحسین میکند. همانطور که فرماندهی آلمانی زمان زیادی را در هتل میگذراند، یک علاقمندی وافر و خطرناکی شکل میگیرد و سوفی را وادار به معامله بر سر زندگی شوهرش میکند که میتواند عواقب ویرانگری را برای خود، خانواده و دوستانش داشته باشد که برای حفاظت از آن سخت تلاش و مبارزه کرده اند.
بیش از یک قرن بعد، نقاشی سوفی، “دختری که رهایش کردی”، بر دیوار خانهی زن جوان دیگری آویزان میشود. لیو هالستون در ۲۸ سالگی بیوه شده بود. او هنوز در خانهی شیشهای زیبا زندگی میکرد که پیش از این به همراه همسرش، دیوید، در آنجا زندگی میکرد. دیوید که یک معمار مشهور بود، و چندین ساختمان معروف از جمله خانهی خودشان که لیو به سختی میتواند آن را به دست آورد، طراحی کرده است.
مرگ ناگهانی دیوید، لیو را از نظر مالی و همچنین از نظر عاطفی نابود کرد. “مرگ دیوید به بخشی از زندگی سوفی تبدیل میشود، همانند بار سنگینی که او مجبور به حمل آن میشود که برای دیگران قابل دیدن نیست” (صفحه ۱۵۱). اما وقتی لیو به طور اتفاقی با پاول مککافرتی آشنا میشود، احساس میکند که زندگی ممکن است هنوز چیزی برای او داشته باشد. کار پاول، استرداد و اعادهی آثار گم شده و غنایم جنگی است، و در یک پیچوتاب غافلگیرکننده و سنگدلانه، کار بعدی او به استرداد تصویر و نقاشی سوفی تبدیل میشود که لیو آن را بیشتر از همه چیز در دنیا دوست دارد.
در سالهای اخیر که برای لیو نامشخص و ناآشنا بود، علاقه به ادوارد لفورده شدت پیدا کرده بود و آن نقاشی که دیوید در ماه عسل برای لیو خریده بود، میتوانست دو یا سه میلیون پوند ارزش داشته باشد. اگرچه نقاشی سوفی امضا نشده است، اما خانوادهی ادوارد هیچ مدرک محکمی به جز پاول مککافرتی و سازمان بازیابی آثار هنری که پاول برای آنها کار میکرد، یعنی شرکت ردیابی و برگرداندن اجناس گمشده (TARP)، نداشتند. وقتی لیو به تاریخچهی نقاشی و داستان خود سوفی نگاه میکند، متوجه میشود که این موضوع با این حال بسیار پیچیدهتر از آن است که هرکسی میتوانست از آن آگاه باشد.
علاقهی بین پاول و لیو، سریع و قدرتمند است، اما جنگ بر سر اینکه چه کسی مالک واقعی این نقاشی است، هر کدام از آنها را وادار میکند تا تصمیم بگیرند که چه چیزی اهمیت دارد و آنها چقدر تمایل دارند برای نجات آن خطر کنند.
لازم به اشاره است که راجعبه این کتاب در مطلبی با عنوان «درباره کتاب دختری که رهایش کردی» در مجله کتابچی صحبت کرده بودیم.
در مورد جوجو مویز
جوجو مویز یک روزنامهنگار و نویسنده چندین کتاب، از جمله رمان پرفروش از نظر مجلهی نیویورکتایمز، یعنی “من پیش از تو” و “آخرین نامه معشوق” میباشد. او با شوهرش و فرزندانش در اسکس انگلستان زندگی میکند.
گفتگویی با جوجو مویز
آیا رمان “دختری که رهایش کردی” الهام گرفته شده از یک شخص واقعی است؟ چه چیزی تصمیم شما را برای تعیین بخش تاریخی این رمان تحت تاثیر قرار داد تا به جای جنگ جهانی دوم، جنگ جهانی اول را انتخاب کنید؟
بله، من مقالهای در مورد یک خبرنگار جنگی زن در جنگ جهانی دوم خواندم که مسئول یکی از انبارهای آثار هنری به سرقت رفتهی هیتلر بود که به او یک نقاشی ارزشمند به عنوان تشکر نیز داده بود. این موضوع مرا به فکر واداشت که چگونه اخلاقیات در زمان جنگ میتواند حتی برای افراد خوب نیز، نسبی و مربوط شود. و سپس من چیزی در مورد فرانسهی اشغالشده در جنگ جهانی اول دیدم و فهمیدم که در مورد این بخش از تاریخ چیزی کمی شنیده بودم و این دو چیز کم کم در ذهنم شکل گرفت.
برای رمان “دختری که رهایش کردی”، چه نوع تحقیقاتی انجام دادید؟ آیا هنرمندی واقعی وجود دارد که آثارش را همانند نقاشیهای ادوارد لفوره در نظر گرفته باشید؟
هیچ هنرمند به خصوصی وجود ندارد. من به موزه ده اورسی در پاریس رفتم و به امپرسیونیستها در طبقات بالایی نگاهی انداختم و لفوره را به عنوان ترکیبی از هنرمندانی بیشماری که دیدم، تصور کردم.
شما به وضوح نویسندهای نیستید که از موضوع بحثبرانگیز دوری کنید. آخرین رمان شما، “من پیش از تو”، تا حدودی داستان یک مرد فلج است که دیگر نمیتواند تحمل زندگی بر روی ویلچر را داشته باشد. در رمان “دختری که رهایش کردی”، شما از یک تکه اثر هنری محتمل به عنوان سکوی پرتابی برای رابطهی عاشقانه و ادعای بسیار مشهور برای استرداد استفاده میکنید. چه چیزی شما را به این نوع داستانها میکشاند؟
من داستانهایی را دوست دارم که در آن، پاسخها سیاه یا سفید و یا درست یا غلط نیستند، داستانهایی که شما را به این فکر وا میدارند که، “اگر در آن موقعیت بودم، چه کاری انجام میدادم؟” و اغلب داستانهای خبری هستند که با تکرار و تلقین این سوال، الهام بخش من هستند. من دوست دارم در مورد مسائلی بنویسم که کمی مفهوم آنها را داشته باشد. بله، کتابهای من داستانهای عاشقانه دارند، اما امیدوارم کمی همانند شن در صدف نیز باشند.
شما همدلی شگفتانگیزی برای سوفی و لیو نشان دادید، هر دوی آنها که از نظر مردم، به طور ناعادلانهای محکوم شدهاند. آیا تا بحال خود یا شخصی که تحسین میکنید را در شرایط مشابه پیدا کرده اید؟
نه، خدا را شکر. اما موج افکار عموم مردم بر علیه شما، به خصوص در عصر شبکههای اجتماعی، باید یک چیز بسیار ترسناک باشد و حدس زدن در مورد اینکه بودن در طرف نادرست و خلاف عموم مردم چه احساسی دارد، نیاز به یک جهش فکری عظیم ندارد.
همانطور که شما در این رمان نشان میدهید، در بیشتر موارد استرداد آثار هنری، احساس مردم به طور کلی در طرف مدعی و مطالبهکننده است، به جای اینکه در طرف مالک فعلی آن اثر هنری باشد. به عنوان یک خبرنگار، آیا احساس میکنید که مطبوعات از قدرت خود برای شکل دادن افکار عمومی بهره میبرند یا خیر؟
فکر میکنم به درستی، حس همدردی عظیمی نسبت به کسانی وجود دارد که داراییهای ارزشمند خود را در زمان جنگ از دست داده اند. اما هرچه از ضرر و زیان اصلی دور میشویم، موضوع اصلی کمتر روشن میشود، مخصوصاً اگر که مردم این اقلام را با نیت خوبی خریده باشند. وقتی در مورد این موضوع تحقیق کردم، مقالات دانشگاهی در مورد هزینههای قانونی استرداد و طول مدت این پروندهها را مطالعه کردم و مشخص بود که این موضوع به یک صنعت تبدیل شده است، و همیشه یک چیز خوبی نیست.