شعرهای مولانا همیشه برای فارسیزبانان باعث افتخار بوده و از زمان حیات خود در فرهنگ ما ریشه دوانده است. وقتی حرف از فارسیزبانها میزنیم، منظورمان فقط ایرانیها نیست. در گذشته زبان فارسی رواج زیادی داشته و پهنهی فرهنگی وسیعی را دربر میگرفته؛ از شرق هند گرفته تا نزدیک به سرزمین اعراب. اما در گذشت چند هزار سال، امپراطوریهای باستانی ایران فروپاشیدند و طی قرنها، عوامل زیادی زبان فارسی را از رواج انداختند؛ که همگی وارد زبان ما شدند و ساختار آن را تغییر دادند. اما این اتفاق برای تمام زبانها میافتد و نکتهی مثبت در اینجاست که هنوز یادگاریهایی از قرنها پیش داریم.
شاید نویسندگان و شاعران ما از همه بیشتر مسحور و عاشق مولانا و شعرهایش باشند! و احتمالاً هیچ کشوری به اندازهی ما ادیب و محقق برای بررسی آثار مولانا نداشته است. اما اولین نکته اینکه، این تعداد فقط در قشر خاصی متمرکز است. مثلاً در کشروی مثل تاجیکستان، هنوز هم در مدارس بهطور جدی اشعار و آثار او تدریس میشوند و بچهها شعرهایش را از حفظاند. اما در فرهنگ ما همان مقدار مولاناخوانی هم وجود ندارد؛ یکیش هم خود من! دومین نکته هم اینکه باید آمار سالانهی تحقیقاتی را که روی آثار مولانا و شاعران بزرگ دیگر میشود، با تحقیقات جامعهی ادبی انگلستان روی آثار شکسپیر مقایسه کنیم! در این صورت متوجه میشویم برعکس کشورهای همسایه، ادبیات در فرهنگ ما روبهموت است! پس بیایید علاقهی جمعی به خواندن این اشعار را با شعر زیر، در خودمان تقویت کنیم! غزل زیر یکی از آخرین شعرهاییست که مولانا در دیوان شمس قرار داده و از اشعار موردعلاقهی من است. این شعر در یک غزل، روایتی را بازگو میکند؛ که این بهخودیخود نیاز به قافیهی تکراری کار را نسبت به مثنوی سخت میکند. در دل این روایت مولانا استعارهای از حالات روحی و عرفانی خود را میگنجاند که درسهای زیادی درونش دارد. حالا بلاغت و شاعرانگی افسانهای مولانا را هم که به آنها اضافه کنیم، میشود همین شعر!
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت:« ای آن
که در جحیم طبیعت چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا برای عشرت تست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری
سریر هفت فلک تخت تست اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زینسان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که میکاری
پی مراد چه پویی به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی جمله راحت انگاری؟!
حقیقت این شکم از آزپر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمت که رسیدی بدانچ میطلبی
ولی چه سود ازآن، چون بجاش بگذاری؟!
شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید
تو مست، خفته و آگه نهای ز بیداری