ای کسانی که یوسا را نمیشناسید!
برای من نوشتن از کسی که او را بزرگترین نویسندهی معاصر میدانم، همزمان هم خیلی سخت است و هم خیلی لذتبخش. «ماریو وارگاس یوسا» اسم بزرگی است که به سمتش رفتن یعنی تغییر زاویهدید و توقع آدم نسبت به آنچه از ادبیات میخواهد. یوسا که معتقد است ادبیات بهترین ابداع بشر برای مقابله با ناامیدی بوده است، سطح سلیقهی مخاطب جدی را تغییر داده و همچنین تعریفی که خواننده از یک رُمان خوب دارد را دگرگون میکند. در واقع یوسا دست خواننده را میگیرد و او را از سطح عبور داده و به عمق میبرد. دربارهی یوسا و آثارش در مجلهی کتابچی مطلب زیاد وجود دارد. یعنی اگر تا امروز و این لحظه که دارید یادداشت مرا میخوانید، این اسم به گوشتان ناآشنا بوده، بهنظرم وقتش است -و حتی از وقتش گذشته و دیر هم شده- که شناختن این نویسندهی بزرگ را شروع کنید. اما برای شروع این آشنایی، یک پیشنهاد دارم: بهنظرم با خواندن زندگینامهاش شروع نکنید!
خواندن زندگی آدمی که هنوز با آثارش آشنایی نداریم، ممکن است از جهاتی جالب بهنظر بیاید اما وقتی یک هنرمند را ابتدا با آثارش میشناسیم و سپس جذب این میشویم که توی سر این آدم چه میگذرد که قادر است چنین شاهکارهایی را خلق کند، قطعاً خواندن زندگینامهاش آن زمان لذت بیشتری خواهد داشت و پر خواهد بود از مُرور خاطره؛ بهخصوص وقتی میفهمیم کدام فصل و تجربه و اتفاق در زندگی شخصی یک هنرمند، باعث خلق یک کتاب یا یک شخصیت ویژه شده و یا برای خلق آثاری که برای ما خاطرهبرانگیزند، چه مراحلی را طی کرده و خلاصه این شروع شناخت با آثار، لذت خواندن زندگینامه را دوچندان میکند. پس اگر تا الان با اسامیای مانند «سالهای سگی»، «گفتگو در کاتدرال»، «سور بز»، «جنگ آخرالزمان»، «مرگ در آند»، «در ستایش نامادری»، «قصهگو» و «چه کسی پالومینرو را کشت؟» غریبه بودید، به انتخاب خودتان یکی از این رمانها را بردارید و فراموش نکنید که موقع خواندن کتابهای حجیم، بد نیست یک کاغذ و خودکار کنار دستتان باشد!
چراییاش را خودتان وقتی حدود نیمی از کتاب را خواندید، متوجه خواهید شد. اگر تجربهی من را میخواهید، من با سالهای سگی شروع کردم و بهنظرم انتخاب بدی هم نیست؛ چرا که نخستین رمان مشهور نویسنده است که در ۲۶ سالگیاش منتشر شده و وابستگی زیادی به زندگی واقعیاش دارد. دربارهی مطالعهی زندگینامهی یوسا هم آخر این یادداشت توضیح خواهم داد. در این یادداشت قرار است مشخصاً دربارهی امر «نویسندگی» از منظر یوسا صحبت کنم و نظرگاههای مختلف او در این زمینه را بیاورم. برای نوشتن این یادداشت، منابعم مصاحبههای مختلف یوسا به زبان انگلیسی و یا مصاحبههای ترجمهشده به فارسی بودهاند و همچنین از کتاب او به نام «نامههایی به یک نویسندهی جوان» که منحصراً توصیههای اوست به جوانی که رویای نویسندگی در سر دارد، بسیار کمک گرفتهام.
نوشتن به مثابه موهبت الهی
دربارهی باباطاهر عریان و آگاه شدنش به عرفان با شکستن یخ حوض و چهل بار فرو بردن سرش در آن و سپس شاعر شدن یکشبهاش، حکایتهای مختلفی وجود دارد که لااقل برای مخاطب امروزی، بیشتر به افسانه شبیهاند تا واقعیت. تصور اینکه انسانها بدون زحمت کشیدن و یادگیری، به علمی آگاه شوند، امروز دیگر باوری طنز و دور از واقعیت بهنظر میرسد. یوسا دربارهی حرفهی نویسندگی، عقیدهای دارد که کاملاً با دیدگاهی که شاعر یا نویسنده شدن را به شکل یک الهام و فرآیند یکشبه تعریف میکند، در تضاد است و فکر میکنم لازم است آدمی که رویای نویسندگی در سر دارد و نمیداند چه باید بکند، ابتدا بپذیرد که این پروسه بدون زحمت کشیدن ممکن نیست و قرار نیست نویسندگی به شکل یک وحی سراغش بیاید:
بندهی پرویی الأصل را اگر قابل بدانید، به شما خاطرجمعی میدهم که هرگز هیچ تنابندهای از بطن والدهی مکرمهشان با طالع و بخت نویسندگی، آن هم از نوع شهیر و کبیر به دنیا نمیآید! یعنی آقا، عزیز، استاد، مرید و مراد! شما نمیتوانید نویسنده به دنیا بیایید و دارای استعدادی ورای دیگر مخلوقات کرهی خاکی باشید. امروز دیگر هیچکس را درنمییابید که صبح علیالطلوع از خانه بیرون آید و فریاد برآورد که بشتابید که بنده دیشب خوابزده شدهام و این که: یکی بود، یکی نبود… خیر! از این خبرها نه بوده، ببخشید بوده ولی امروزِ روز نخواهد بود و نیست!
اگرچه یوسا در نظریاتش وجود استعداد، ذوق و قریحهی ادبی برای نویسنده شدن را کتمان نمیکند و اتفاقاً آن را لازم هم میداند، اما معتقد است اینها به تنهایی و به خودی خود، کافی نیستند:
ویژگی اصلی قریحهی ادبی شاید همان باشد که فرد دارای قریحه و استعداد ذاتی ادبی، آن را به عنوان بهترین پاداش در زندگی حرفهایاش داراست، یعنی گاه نباید دنبالش گشت و در پی آن دوید. قریحه در ذهن من نقطهعطفی است اجتنابناپذیر برای آنکه بگوییم او را برمیانگیزد و وی را دلسرد و خود بر جای مینشاند. انگیزهی اینکه چگونه میتوان نویسنده شد و یا بیانگیزگی شما از اینکه اصلاً هرچه میخواهد بشود، برایش فرق ندارد هرچه بشود و اصلاٌ اگر نویسنده هم نشود، هرگز نمیفهمد چرا نشده. امروز اما هیچکس از این نوع قریحهی ادبی و هنری یادی نمیکند، گرچه هضم و جزم و درک گذشته، امروزِ روز به مراتب سهلتر است ولی به هرحال این نوع استعداد خدادادی را مشتری و خریداری نیست. یعنی پذیرش این نکته که نوشتن یک موهبت الهی است و فقط ارزانی برخی زنان و مردان خداپسند! که قضای الهی بر تارک ذهنشان مهر نویسندگی حک نموده… خیر! با نهایت احترام، اینها فقط مجموعهای حرف است و لاغیر!
غذایی برای جانهای عاصی
همانطور که رُمانهای یوسا مخاطب خاص ادبیات را راضی میکنند، آموزههایش در زمینهی نویسندگی نیز برای کسی که با رویای جدی نویسنده شدن قلم به دست میگیرد مفیدند. او در همان ابتدای صحبتهایش، تکلیفش را با مخاطب روشن میکند و بین کسی که نوشتن را به مثابه سرگرمی انتخاب کرده با کسی که میخواهد آن را سبک زندگی خود قرار دهد، تفاوت قائل میشود و مشخصاً مخاطب حرفهایش را تعیین میکند و ادبیات را فراتر از هر چیز، یک «حرفه» تعریف میکند:
حرفهی ادبیات، سرگرمی یا ورزشی برای گذران اوقات فراغت نیست؛ بلکه یک دلمشغولی مدام، بیوقفه و اختصاصی است و نیازی ضروری و مقدم و همچنین انتخاب آزادانه ی خدمتی که از قربانیان خود –قربانیان خوشبخت خود!- بردگانی تمامعیار میسازد. ادبیات هم سوای فعالیتی مداوم که تمام هستی و وقت فردی که خود را وقف نوشتن کرده است، اشغال میکند، دیگر کارهای او را هم تحت تاثیر قرار میدهد و بی کموکاست درست شبیه کرمهای درازی که به بدن میزبان خود هجوم میبرند، از شیرهی زندگی و هستی شخص نویسنده ارتزاق میکند. فلوبر میگفت نوشتن نوعی زندگی کردن است. به بیان دیگر، کسی که این حرفهی زیبا و جذاب را بهعنوان شغل خود برمیگزیند، برای زندگی کردن نمینویسد بلکه برای «نوشتن»، زندگی میکند.
یوسا در مقالهای تحتعنوان «چرا ادبیات؟» که همراه با دو مقالهی دیگر او در کتابی به همین نام، با ترجمهی عبدالله کوثری منتشر شده است، دیدگاههای جدی خود که منحصراً دربارهی ادبیات هستند را با ذکر مثالهای مختلف، معلوم میکند. این نظریات هم برای مخاطب خاصپسند ادبیات و هم برای کسی که نوشتن به مثابه سبک زندگی را انتخاب کرده است، تلنگری مهم محسوب میشوند:
ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدانگونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید! ادبیات خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است. زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه میآورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد. تاختن در کنار روسیناته زار و نزار و دوش به دوش شهسوار پریشان دماغ لامانچا، پیمودن دریا بر پشت نهنگ همراه با ناخدا اهب، سرکشیدن جام آرسنیک با مادام بوواری، اینها همه راههایی است که ما ابداع کردهایم تا خود را از خطاها و تحمیلات این زندگی ناعادلانه خلاص کنیم؛ زندگیای که ما را وامیدارد همیشه همان باشیم که هستیم، حال آنکه ما میخواهیم بسیاری آدمهای متفاوت باشیم، تا بسیاری از تمناهایی را که بر ما چیرهاند، پاسخ گوییم.
دروغ جذابی به اسم داستان
یوسا در این مقاله به ادبیات بهعنوان راهی برای تجربهی زندگیهای نکرده اشاره میکند و این تعبیر زیبا را بارها در مصاحبهها و مقالات مختلف خود میآورد. او در جایی دیگر، این ویژگی ادبیات را در رابطه با «داستان و عالَم آن» بررسی میکند و چارهی نیاز به تخیل و تجربهی آنچه نمیشود در زندگی واقعی تماماً تجربه کرد را پناه بردن به رویاها و روایتها میداند؛ فراتر از هر واقعیتی:
داستان دروغی است که بر حقیقتی عمیق سرپوش مینهد؛ داستان زندگیای است که تجربه نشده، همانی که مردان و زنان دورهای آرزویش را داشتهاند، ولی نداشتندش! پس مجبور به ابداعش شدند. داستان، چهرهی تاریخ نیست بلکه نقاب یا واژگونهاش است، آنچه که روی نداده است. و از اینرو برای فرونشاندن هوسها و خواستههایی که زندگی واقعی از پس ارضایشان برنمیآمد و نیز برای پر کردن فضاهایی خالی که زنان و مردان در پیرامون خود مییافتند و سعی در سکنی دادن ارواح خودساختهشان در آنها داشتند، وجود آفریدههای از خیال و کلمه لازم بود.
ماگمای آشوبزده
شاید به خاطر همین دیدگاه است که وقتی سراغ آن دسته از رمانهای یوسا میرویم که مانند «سور بز»، منشائی واقعی دارند و تا حد زیادی برآمده از دل حقیقت هستند، باز هم میبینیم آن مرز بین داستانبودگی یک اثر هنری و گزارشبودگی آن، کاملاً قابل تفکیک است. درواقع یوسا باوجود تجربهی فراوان در امر خبرنگاری و حتی عکاسی از پشتصحنهی جنگ و واقعیتهای زنده، وقتی دست به نوشتن داستان میبرد، دیگر راوی لحظه به لحظهی یک رویداد سیاسیتاریخی نیست؛ بلکه کاملاً آن اتفاق را میبرد به قالب یک رمان و عناصر داستانی را در پلات آن زنده میکند و شخصیتهای حقیقی را با تمام ابعادشان پردازش میکند تا از یک واقعه، یک داستان بسازد؛ نه یک مستند خشک و خالی از یک رویداد. او معتقد است موقع آغاز به نوشتن یک رمان، همهچیز برایش از یک رویای روزانه شروع میشود و از جهنم بینظمی ایدههایش، شروع میکند به ایجاد یک نظم ساختاری:
همهچیز از یک رویای روزانه شروع میشود، یک نوع نشخوار فکری در مورد یک شخص یا یک وضعیت، چیزی که فقط در ذهن اتفاق میافتد. سپس یادداشت برداری میکنم، خلاصهای از سلسله مراتب روایی: در اینجا کسی وارد صحنه میشود، آنجا را ترک میکند، فلان کار را انجام میدهد. زمانی نوشتن خود رمان را آغاز میکنم، یک طرح کلی از داستان ترسیم میکنم که هیچوقت آن را حفظ نمیکنم، و حین نوشتن کتاب کلاً آن را تغییر میدهم. این طرح فقط برای شروع کار است. در مرحله بعد، نوشتهها را کنار هم جمعآوری میکنم، بدون اینکه کوچکترین دغدغهای برای سبک داشته باشم، مینویسم و یک صحنه را بارها بازنویسی میکنم، گاهی موقعیتهای کاملاً متناقض بازسازی میکنم.
این نویسندهی بزرگ که نوبل ادبی را هم برده و سالیان طولانی تجربه دارد، همچنان معتقد است که که نوشتن سختترین مرحلهی کارش است و دائماً در حال ویرایش کردن کارهایش است؛ به همین علت هیچوقت نمی تواند حدس بزند که یک رمان، کی تمام میشود:
سختترین قسمت کار برای من نوشتن است. در این مرحله، خیلی محتاطانه پیش میروم، هیچوقت به نتیجهی کار اطمینان ندارم. نسخه اول به معنای واقعی کلمه با تشویش نوشته میشود. وقتی پیشنویس به اتمام میرسد -که گاهی ممکن است زمانش خیلی طولانی شود؛ برای جنگ آخرالزمان، مرحله اول تقریباً دو سال طول کشید- همهچیز تغییر میکند. آنجاست که میدانم داستانی وجود دارد، اما در آنچه اسمش را «ماگما» میگذارم به خاک سپرده شده است. ماگما یعنی آشوب مطلق، اما رمان در آنجاست، در تودهای از عناصر مرده گم شده است، صحنههای زائدی که ناپدید میشوند و یا صحنههایی که چند بار از زوایای مختلف با شخصیتهای مختلف تکرار میشوند. اینها پر از هرج و مرجند و فقط برای خود من معنی دارند. اما داستان بر پایه همین ماگمای آشوبزده متولد میشود. باید بتوانید داستان را از بقیه عناصر جدا کنید، آن را پیرایش کنید، و این لذتبخشترین قسمت کار است. از آن مرحله به بعد میتوانم ساعتهای متمادی بدون اضطراب و تنشی که هنگام نوشتن پیشنویس اول رهایم نمیکند، به کار مشغول شوم. من فکر میکنم چیزی که به آن علاقه دارم خودِ نوشتن نیست، بلکه بازنویسی، ویرایش، و تصحیح است. به نظرم این خلاقانهترین بخش نویسندگی است. هیچوقت نمیدانم چه زمانی یک داستان را به پایان خواهم رساند. قطعهای که فکر میکردم فقط چند ماه طول میکشد گاهی بعد از چند سال تمام شده است. یک رمان زمانی برای من به پایان میرسد که احساس کنم قرار نیست زود آن را به آخر برسانم، در این صورت حس بهتری به من میدهد. وقتی که اشباع شده باشم، وقتی بهاندازه کافی کار کردم باشم، وقتی که دیگر حوصلهاش را نداشته باشم، در آن صورت داستان تمام شده است.
و در پایان بعد از آوردن این بریدهها از نصیحتهای آقای نویسنده در رابطه با امر نوشتن و چند تکه از تجارب شخصیاش، به مخاطب جدی ادبیات، چه شور نویسندگی داشته باشد و چه فقط حریص خواندن آثار خوب باشد، خواندن رمانهای ماریا وارگاس یوسا را توصیه میکنم. بهنظرم بعد از خواندن مثلاً «سالهای سگی» و «گفتگو در کاتدرال» و آشنایی نسبی با نویسنده، بد نیست سراغ خواندن زندگینامهاش تحتعنوان «ماهی در آب» بروید و با ابعاد مختلف شخصیت او آشنا شوید. در مجلهی کتابچی نیز مطلبی تحتعنوان «نگاهی به خودزندگینامهی ماهی در آب» دربارهی این کتاب منتشر شده است؛ کتابی که آن هم برخلاف تمام کارهای خلاقانهی یوسا، یک زندگینامه با فرمتی خشک و خالی و کلاسیک نیست و همان دیوانگیهای یوسایی همیشگی را در بردارد.
استفاده کردم، سپاس از تحلیل و قلمتون?