کمونیسم فرضی با طعم موز!
روزگار سخت عنوان جدیدترین رمان ماریو بارگاس یوسای بزرگ و برندهی بهترین رمان اسپانیایی زبان سال در جایزهی فرانسیسکو اومبرال است که به تازگی در اواخر سال ۱۳۹۹ چاپ اولش با ترجمهی سعید متن و نشر برج درآمده است، و میخواهم همین اول یادداشتم بگویم اینکه قبل از انتشار ترجمهی کتاب به زبان انگلیسی، در ایران و با ترجمهی فارسی منتشر شود، یک اتفاق خوش، کمنظیر است و مخاطب فارسیزبان شیفتهی ادبیات خوب و غنی را بیتاب خواندن میکند. من هم بیتاب و پرشور به سمت کتاب رفتم و مثل همهی تجربههای یوساییام، راضی و پر از اشک برگشتم. اگر قرار باشد یک مقایسهی کوتاه بین سایر آثار یوسا با روزگار سخت داشته باشم، میتوانم بگویم اگر در سور بُز ما سقوط و زوال یک دیکتاتوری را میبینیم، در روزگار سخت برعکس، سقوط یک حکومت دموکراتیک و نوپا و آرمانخواه، و روی کارآمدن یک حکومت سرکوبگر را شاهد خواهیم بود. اما قبل از آنکه درگیر مقایسه شوم، بهتر است بروم سراغ معرفی مختصری از رمان؛ اصلاً ماجرای این تازهترین رمان یوسا چیست؟ بزرگترین نویسندهی معاصر قرار است اینبار در هشتاد و پنج سالگی کدام برگ برندهی جذابش را برایمان رو کند؟
روزگار سخت
تاریخ کشورهای حوزهی آمریکای لاتین، همواره با جنگ و دخالت دولتهای ابرقدرت همراه بوده است. یوسا هم که اهل پرو است و تخصشش نفوذ به بافت سیاسی تاریخی سرزمینهای لاتین است. او در روزگار سخت، به گواتمالا سرک میکشد؛ پرجمعیتترین کشور آمریکای مرکزی، با زبان رسمی اسپانیایی که تاریخش گره خورده با محرومیت و تحتسلطه بودن. این کشور در سال ۱۸۲۱ از اسپانیا جدا میشود، اما همچنان بین مکزیک و ایالات آمریکای مرکزی، وصلهشده باقی میماند. بعد از آنکه در سال ۱۸۳۹، موفق میشود استقلال پیدا کرده و بهعنوان یک «جمهوری» اعلام موجودیت کند، باز هم سالهای آزاد و بیدغدغهاش فرا نمیرسند. قتلعام سرخپوستان، حکومتهای دیکتاتوری خودکامه، حکومت نظامی، سیستم فئودالی، نژادپرستی و جداسازی سرخپوستان، از جمله سختیهایی است که این سرزمین که درواقع متعلق به همان سرخپوستان بومی است، به خود میبیند تا سرانجام در سالهای میانی دههی ۴۰ میلادی، خوان خوسه آرهبالو رویکار بیاید و تلاش کند آسیبهای سابق را جبران کند. پس از او در سالهای ابتدایی دههی ۵۰ میلادی، خاکوبو آربنس در یک انتخابات آزاد، بهعنوان رئیس دولت منتخب مردم برگزیده میشود و اقدامات و تصمیمات او برای کشورداری، کلید اتفاقات مهم کتاب روزگار سخت را میزند. البته حکومت و اقدامات او نقطهی محرک ماجرای کتاب است و از نظر زمانی، داستان هنگام حکومت کارلوس کاستیو آرماس اتفاق میافتد؛ کسی که سالها بعد، حکومت قانونی آربنس را با کودتا، از قدرت انداخته و آربنس در نتیجهی این اتفاق، ناچار به استعفا و تبعید از کشورش میشود…
اصلاحات ارضی، انقلاب موزی و چند توصیهی پراکنده
اگر سطرهای بالا و توضیحات مختصری که دربارهی تاریخچهی گواتمالا دادم شما را خسته کرد، باید بگویم شما احتمالاً آدم مناسبی برای مطالعهی روزگار سخت نیستید! چرا؟ چون تقریبا هفتاد و چند صفحهی آغازین کتاب، پر است از اسم، واقعه و شرح دلایل انقلاب در گواتمالا. مطالبی که خوانندهی مطلقاً بیگانه با تاریخ این کشور، در مواجهه با آنها احساس گیجی میکند و حتی ممکن است تا مرز کنار گذاشتن کتاب هم پیش برود. اگر با هرکدام از این حالتها مواجه شدید، من چند توصیه برای شما دارم که امیدوارم خواندن روزگار سخت را آسانتر کنند؛ هرچند نام کتاب کاملاً برازندهاش است. اول اینکه شاید بهتر باشد موقع مطالعهی کتاب، یک دفترچه یادداشت و خودکار کنار دستتان داشته باشید. از همان اول و گیجی ابتداییای که حس کردید، شروع به نوشتن نکنید، بلکه بگذارید مسیر قصه به جریان بیفتد و شخصیتها یکییکی به شما معرفی شوند. در یک مقایسهی کلی میشود گفت بار تاریخیسیاسی روزگار سخت در نیمهی اول آن، به بار داستانی آن میچربد. در نتیجه طبیعی است که خوانندهی کمحوصله و بهویژه ناآشنا با سبک یوسا، موقع مطالعه خسته و گیج شود. پیشنهاد دوم من این است که ضمن دمدست داشتن کاغذ و خودکار، اجازه دهید آن هشتاد صفحهی ابتدایی شما را با خودش ببرد. خیلی در قید و بند حفظ کردن و فهمیدن نباشید. نگران نشوید، چرا که قرار است موقع خواندن، بارها به عقب برگردید!
درواقع این صفحات ابتدایی، مروری بر دلایلی کلی هستند که باعث میشوند آمریکا، تصمیم به دخالت و تغییر حکومت گواتمالا بگیرد. شاید خواندنش خندهدار بهنظر بیاید اما اگر بگوییم اتفاقات توی گواتمالا در آن سالها را میشود یک نوع «انقلاب موزی» نامید، پربیراه نیست. قضیهی موز از کجا شروع میشود؟ بیایید سری بزنیم به کمپانیای تحتعنوان یونایتد فروت. این کمپانی امریکایی با اعمال نفوذ و ایجاد شعبه در کشورهای امریکای لاتین، در آن سالها کارش این بود که میوههای استوایی این کشورها را به آمریکا صادر کند. نفوذ این کمپانی در مناطق به حدی بود که زمینهای لازم برای کشاورزی و تولید میوه را تصاحب میکرد، پوشش گیاهی را از بین میبرد، از پرداخت مالیات معاف بود و همچنین از سود صادرات، هیچچیزی به دولت میزبان خودش نمی بخشید و عملاً یک تشکیلات خودگران و غاصب به حساب میآمد. به دنبال علاقمندی مردم آمریکا به موز، این کمپانی در گواتمالا نیز شروع به کار و فرستادن نماینده کرد، تا بالاخره خاکوبو آربنس بیاید و تصمیم بگیرد با انجام اصطلاحات ارضی و تخصیص مالیات به این کمپانی و سایر شرکتهای سلطهگر و سودجو، یک گام رو به جلو برای کشورش بردارد:
جناب سفیر، بهنظر شما منصفانه است که شرکت میوهفروش در بیش از نیمقرن تاریخچهاش در گواتمالا حتی یک سنت هم مالیات نداده باشد؟ بله، خوب التفات بفرمایید: هیچوقت در طول تاریخش مالیات نداده! بگویید یک سنت. درست است! به دیکتاتورکهایی مثل استرادا کابرهرا و اوبیکو رشوه میداد و آنها هم قراردادها را امضا میکردند و شرکت را از پرداخت مالیات معاف میکردند. حالا هم چون نمیتوانند به من رشوه بدهند، باید مالیاتشان را پرداخت کنند. مثل کاری که تمام شرکتها توی آمریکا و تمام دموکراسیهای غربی میکنند!
اما نتیجه چه بود؟ آمریکا در مقابل، ضمن وضع کردن تحریمهایی علیه گواتمالا و ممنوع کردن خرید سلاح، مهمات و تجهیزات نظامی از کشورهای غربی و آسیب زدن به نیروهای مسلح این کشور، توطئهی موازیای نیز طراحی کرد و دولت آربنس را در سراشیبی سقوط قرار داد. اگرچه علت اصلی عملاً منافع آمریکا و بدون شوخی همین ماجرای موز و صادرات میوه بود، اما امریکا برای آنکه نیروهای نظامی خود گواتمالا را علیه دولتش بشوراند، یک توطئه برای آربنس طراحی کرد: او مسبب ورود کمونیسم روسی به گواتمالاست! و این تهمت دروغین، باعث سرنگونی دولت آربنس و روی کار آمدن کارلوس کاستیو آرماس شد:
وقتی آربنس به پیوریفوی میگفت که ضدکمونیست شماره یک گواتمالا خود اوست، میدید که سفیر پوزخند میزند. وقتی از او میپرسید که گواتمالا چهجور دولت اقماری روسیه است که نه تنها حتی یک شهروند روسی در آن اقامت ندارد، هیچوقت هم هیچ رابطهای، چه دیپلماتیک و چه حتی تجاری، با اتحاد جماهیر شوروی نداشته و قانون اساسیاش هم فعالیت احزاب سیاسی خارجی را ممنوع کرده است، پیوریفوی به حرفهایش گوش میداد بدون اینکه کلمهای پاسخ دهد…
در آن سالهای جنگ و خونریزی و وحشت، ابرقدرت و دستاندرکاران به وضوح میکوشیدند که مردم عادی را هم وارد بازی خونریزی وحشتناک خود کنند تا صحنهپردازی مخوفتری داشته باشند و با ایجاد رعب و وحشت، بتوانند ارتش و سایر نیروها را هم با خود همراه کنند و خود افراد دولت را هم علیه رئیس آن، بشورانند:
باید تلفات غیرنظامی وجود داشته باشد. باید بین مردم عادی وحشت بیفتد. تنها عاملی که وادارمان میکند علیه آربنس وارد عمل بشویم، همین است!
و اما توصیهی بعدیام برای مطالعهی کتاب، این است که حین خواندن، دربارهی گواتمالا تحقیق نکنید؛ چرا که هم گیجتر میشوید و هم لذت کشف زایل میشود. اجازه بدهید کتاب حرفش را بزند و برود. بعد از آن اتفاقاً جستوجو کردن و لذت پیدا کردن قطعات ریز گمشدهی روایت و دیدن تصاویر واقعی آدمهای توی رمان، لذتبخشتر خواهد بود.
قبل، بعد و حین یک فاجعه
کتاب به دو قسمت قبل و بعد تقسیم میشود. بخش «قبل» تقریباً عمده فصلهای رمان را دربرمیگیرد و بخش «بعد»، صفحات آخر آن را در بردارد که برایمان یک سورپرایز کنار گذاشتهاند. در قسمت اول کتاب و بعد از عبور از آن هفتاد و چند صفحه که شرح وقایع و برشمردن دلایل و معرفی همین یونایتد فروت و نفوذش در منطقه است، روایت به شیوهای غیرخطی شروع میشود و ماجرای ترور کاستیو آرماس، از چند زاویه، طوری که انگار در جاهای مختلف ماجرا دوربین مخفی کار گذاشته باشند، به بیننده نمایش داده میشود. اگرچه یوسا خودش را یک نویسندهی وابسته به رئالیسم میداند اما او در بیان واقعیتها از داستانگویی به شیوهای کلاسیک طفره میرود، و میکوشد زوایا و ابعاد مختلف یک اتفاق را نشان بدهد. به همین جهت دو ویژگی روایت و زمان غیرخطی، ویژگیهای ثابت و شناختهشدهی آثار او هستند.
این روایتهای بریدهبریده که لزوماً هم از نظر زمانی، دنبالهی یکدیگر نیستند، هرکدام مربوط به شخصیتهای اثرگذار در ماجرای ترور رئیسجمهور کاستیو آرماس میشوند. زاویهدید تقریباً در تمامی کتاب، دانای کل است و این دانای کل، هربار به قصهی یکی از شخصیتها سرک میکشد. سرهنگ «انریکه ترینیداد البا» رئیس سازمان امنیت و «مارتا» معشوقهی رئیسجمهور، دو تا از روایتهای اصلی را به خود اختصاص میدهند. سرعت در روایت هرکدام از این افراد، متفاوت است و بنابراین داستان شکستگی زمانی نیز دارد. مثلاٌ ممکن است در انتهای فصل X رئیسجمهور ترور شده باشد، اما در ابتدای فصل بعدیاش عوامل ترور همچنان توی کافه نشسته، و مشغول طرحریزی آن باشند. این ویژگی، رمان را به سور بز شبیه میکند؛ کتابی که در آن ماریو وارگاس یوسا دیکتاتوری رافائل تروخیو در جمهوری دومینیکن و سقوط آن را بررسی کرده و میشکافد و در هر فصل، دانای کل میرود توی سر یکی از شخصیتها. در روزگار سخت هم قضیه از همین قرار است. روایت هرکدام از شخصیتها بعد از تعیینتکلیف ترور، راه مستقل خود را میرود و در ادامه، سرنوشت هرکدام از آنها را میخوانیم. اما بهجز انریکه و مارتا، یکی دیگر از شخصیتهای کلیدی کتاب «جانی آبس گارسیا» است که اگر سوز بز را خوانده باشید، با اسمش آشنا خواهید بود.
او در این کتاب حتی از سور بز هم حضوری پررنگتر دارد و بیشتر به خواننده شناسانده میشود. همینجا لازم است یک پرانتز باز کنم و بگویم که مخاطبی که پیش از رفتن سراغ روزگار سخت، سور بز را خوانده باشد، از این رمان تازه لذت بیشتری خواهد برد. اگر در سور بز سرنوشت رافائل تروخیو، دیکتاتور بزرگ به تیرباران توی ماشینش ختم شد و او لای صفحات آن کتاب مُرد، در روزگار سخت او بار دیگر زنده میشود و اگرچه حضوری دائم و مستقیم و پررنگ ندارد، اما در حاشیه، او و دومینیکن اهمیت زیادی در وقایع گواتمالا خواهند داشت. درواقع میشود گفت کتاب در جاهایی، همپوشانی زیادی با سور بز دارد؛ بهویژه در فصلهای آخر؛ اما این همپوشانی اینبار وقایع دومینیکن را به حاشیه برده، و بهجایش چیزهایی که در موضوع گواتمالا اهمیت دارند را پررنگ می کند. مثلاً جانی آبس گارسیا رئیس سرویس اطلاعات و امنیت مخفی دومینیکن، یکی از شخصیتهای محوری کتاب روزگار سخت است. اتفاقاتی که برای او در دومینیکن میافتد اینبار نه با تمرکز روی موضوع تروخیو، بلکه با زوم کردن روی قصهی خود جانی بهعنوان یک شخصیت داستانی، روایت میشوند.
قلموی خاکستری یوسا بر بوم
یکی از ویژگیهای سبکی یوسا -که البته در این کتاب، بهشدت سایر آثارش به چشم نمیخورد اما کماکان باقیست- مسئلهی نام بردن از شخصیتها با عناوین و القاب مختلفشان است. برای مثال لقبی که مخالفین به یک شخصیت سیاسی دادهاند، باعث میشود خواننده بُعد دیگری از او را بشناسد. اما اسمی که همکارانش او را با آن خطاب میکنند، نمودی از جنبهی دیگری از زندگی کاری اوست. این موارد در جهت شخصیتپردازی بهتر در رمان انجام میشوند. در رمانهای مدرن و پستمدرن برخلاف آنچه از رمانهای کلاسیک در حافظهمان مانده، شخصیتپردازی از جنس توصیف و زیادهگوی نداریم. اگرچه ظاهر آدمها هم توصیف میشود و اتفاقاً یوسا هم استاد توصیفهای جزئی و بهجاست اما آنچه میکوشد از طریقش شخصیتها را به ما بشناساند، نقشهای گوناگون اجتماعی آنهاست. و البته نباید فراموش کرد که این شیوه، بار معمایی و گرهافکنی ماجرا را هم تقویت میکند. برای مثال خود رئیسجمهور «رختبری» است، و انریکه رئیس سازمان امنیتش از جانب او بهمنظور تحقیر و اشاره به ویژگی ظاهری، «دیلاق» لقب گرفته است:
من آدمهایی را دیدهام که زیر بدترین شکنجهها مقاومت میکردند و ترجیح میدادند بمیرند ولی نامونشان کسی را لو ندهند یا به همپالکیهایشان افترا نزنند. البته بله، بعضیهایشان تا به اینجا برسند، خلوچل شده بودند. بنابراین یک چیزی میدانم که میگویم.
تقریباً تا نیمی از کتاب، ما نمیدانیم «مرد دومینیکنی» توی کافه دقیقاً چیست و آنجا در گواتمالا چه میخواهد؟ اما کمی بعد با روشن شدن نقاط تاریک و مبهم روایتهای ابتدایی، میفهمیم او همان «جانی آبس»، منفورترین چهرهی دومینیکن و شکنجهگر بزرگ است. او در جواب دیالوگی که در بالا از زبان انریکه نوشتم، چنین میگوید که:
میخواهی یک چیزی برات تعریف کنم؟ مواقعی بوده که باید حساب یک بابایی را میرسیدم و به حرفش میآوردم، بعد یکهو هوس کردهام بزنم زیر آواز یا شعرهای آمادو نربو را بخوانم که مامانم عاشقشان بود. در حالت عادی از این کارها نمیکنمها! آواز، شعرخوانی هیچوقت به سرم نمیزند. فقط وقتهایی که باید یکی را شل و پل کنم تا به حرف بیاید. این کتاب شکنجههای چینی نمیدانم چند وقت بود که اصلاً سحرم کرده بود. هی میخواندمش و دوباره میخواندم. خوابش را میدیدم و حتی تصاویرش را هم قشنگ یادم است. میتوانم بازآفرینیشان کنم. روی همین حساب، بهت قول میدهم اگر شکنجههای چینی مرا داشتی، هیچکدام از آن قهرمانها حرف توی دهنشان بند نمیشد.
این جانی آبس که در اینجا یک شخصیت محوری است و از زاویهای تقریباً نزدیکتر از آنچه در سور بز خواندیم، به خواننده شناسانده میشود؛ اگرچه عملاً یک جانی و شکنجهگر مخوف است، اگرچه در سالهای دور از اوجش هم وقتی یادش میافتد که موقع فریاد و زاری زندانیان دلش میخواسته بزند زیر آواز، اگرچه از یادآوری سالهای تاریک قدرتش، همچنان لبخند رضایت به لبش میآید و از هیچ انتخاب و کردهای پشیمان نیست، اما دربارهی او هم مانند تمام شخصیتهای رمان، از پرداخت خاکستری فروگذاری نمیشود و او را مثل آدمی با همهی ترسها، دغدغهها، عشقها و حتی وفاداری به دیکتاتورش و آرمانهای خونبارش، میشناسیم بیآنکه سیاهنمایی در کار باشد. برای مثال، به بخشی از افکار این آدم و دغدغههایی که بهوضوح دربارهی امر شکنجه دارد، توجه کنید:
افسران و دانشجویان و نیروهای کمکی که انگار مشتاق بودند، فراوان ازش دربارهی نحوهی حرف کشیدن از زیر زبان زندانی سوال میکردند. او هم هزاربار برایشان توضیح داد: با ترساندن. باید حسابی ترساندشان، از عقیم شدن، از زندهزنده سوختن، از اینکه چشمهایشان از کاسه دربیاید، از اینکه با چوب یا بطری پاره شود. باید هول و هراس انداخت به جانشان، مثل همان حسی که او آن لحظه داشت. حتی سفارش داده بود یک صندلی الکتریکی شبیه همانی که در کوارنتای سیودادتروخیو علم کرده بود بخرند، شبیه آنکه ژنرال رامفیس در دانشکدهی افسری هوانوردی داشت. با یک تفاوت: صندلی الکتریکی پتیونویل، که آنقدر هم خرج روی دستشان گذاشته بود، هیچوقت آنطور که باید عمل نکرد. نمیشد درجهی الکتریسیتهاش را تنظیم کرد و عوض آنکه زندانیها را ریزریز کباب کند تا به حرف بیایند، همان اول کار، جزغالهشان میکرد و فیالفور آنها را با برقگرفتگی میکشت. یا «جان امیل پیوریفوی» که سفیر امریکا است در گواتمالا و پیش از این سفیر این کشور در یونان بوده، بین مردم با دو لقب «گاوچران» و «قصاب یونان» شناخته میشود:
ماموریتش را در یونان به خوبی هرچه تمامتر به انجام رسانده بود و کمکهای تعیینکنندهای به نظامیان سلطنتطلب کرده بود تا شورش براندازانهی چریکهای کمونیست را قلع و قمع کنند و به همین دلیل، لقب قصاب یونان را از آن خود کرده بود.
یک آمریکایی که مدام تاکید میشود اسمش هم مایک هست و هم نیست، مشهور به «گرینگو» است؛ و شاید مهمتر و جذابتر از همه، «مارتا» باشد که با لقب «ملکه زیبایی گواتمالا» شناخته میشود. زن زیبایی که در رمان، روایت زندگی و ازدواج ناخواسته و میلش به سیاست را میخوانیم، سپس به این میرسیم که او چگونه معشوقهی رئیس جمهور شد، چگونه در ترور او نقش داشت یا نداشت، و چرا به دومینیکن رفت؟ خطوط سرنوشت این زن که در برهههای مهم سیاسی تاریخی امریکای لاتین ترسیم شدهاند، از مهمترین چیزهایی هستند که به پیشبرد روایت، کمک میکنند.
صدای قدمهای نویسنده
اما از خلال شخصیت مارتا، میخواهم به بخش دوم کتاب تحتعنوان «بعد» برسم و سورپرایز! بعد از آنکه دانای کل سومشخص، صحبتهایش را تمام کرد و قصه را بست و رفت، یوسای عزیز خودش وارد متن میشود. این قسمت را هم میتوان یک جزء از رمان محسوب کرد و هم بهعنوان پانویسی بلند، یا داستانی کوتاه و یا یادداشتی از نویسنده که ضمیمهی اثر شده دانست. هرچه که هست، قسمت جذابی است که خود یوسا به حرف میآید و دربارهی مصاحبهاش با مارتای واقعی که هماکنون زنده و ساکن آمریکاست، صحبت می کند و از او نقلقول میآورد. تضاد برخی گفتههای مارتای واقعی با مارتای توی قصه، بار دیگر ابعاد پنهانی از داستان را پیش چشممان روشن میکنند؛ مثلا ممکن است یکی از شخصیتها، همچنان زنده بوده و مرگ خودش را جعل کرده باشد. در نتیجه مارتای واقعی، بهعنوان یک رای نامطمئن به ما معرفی میشود و در هالهی ابام باقی ماندن برخی وقایع بعد از خواندن صحبتهای او، به قصه جذابیت بیشتری میدهد. خلاصه، شاید فقط یوساست که میتواند با چسباندن چنین دنبالهی واقعنمایانهای به رمانش، آن چند صفحهی پایانی را از کل قصه هم جذابتر کند!
آشناییزدایی از معنای عبدالله کوثری
و اما دربارهی ترجمه، دوست دارم به چند نکتهی کوچک اشاره کنم. همانطور که گفتم، اتفاق خوشی است که ما ترجمهی فارسی این اثر را مستقیماً از روی نسخهی اسپانیاییاش میخوانیم. این یعنی مهارت و تسلط مترجم به زبان مبداء و زیستنش در فرهنگی که کتاب آن را پسزمینهی داستان خود قرار داده. خود سعید متین در انتهای کتاب، اشاره میکند که ضمن سفر به گواتمالا، سفر به نقاط مرزی که درگیری ها و جنگها در آنجا انجام شده و بهره گرفتن از آرشیو مطبوعاتی و کتابخانههای آنجا، کوشیده بر ابعاد مختلف اثر احاطه پیدا کند. بنابراین، او فقط نقش یک موتور جستجو را نداشته، بلکه عملاً در فرهنگ مبداء زیسته است تا بتواند حس آن را به خواننده هم منتقل کند. موفق بوده؟ من میگویم بله، موفق و سختگیر؛ اما شاید سختگیری بیشتر، نتیجهی کار را روانتر از چیزی که پیشروی ماست درمیآورده.
درواقع ایراد یا نقدی که میتوان به ترجمهی متین وارد دانست، بیشتر در سطح کلمات اتفاق میافتد. انتخاب برخی کلمهها مثل غرننه، افتیدن، پیشترک (بهجای قبلتر)، نوآمدنی، همپالکی و موارد مشابه که بیشتر حالتی قدمایی به متن میدهند، میتوانست با سلیقهی بیشتری انجام شود. بهجز این در کل کاری که سعید متین انجام داده قابلتحسین است. او حتی برای اینکه مسئلهی لحن را رعایت کند و تفاوتهای موجود توی لهجهی ساکنین کشورهای مختلف امریکای لاتین را در ترجمه هم پیادهسازی کرده باشد، تلاش خود را کرده و مثلاً برای افراد دومینیکنی، مکزیکی و… تکیهکلامها و محور جانشینی کلمات خاصی خلق کرده است تا تفاوتشان با سایر شخصیتهای گواتمالایی، مشخص باشد و اصل وفاداری به متن اصلی هم رعایت شود. مخاطبی که به خواندن یوسا با ترجمهی عبدالله کوثری عادت دارد را ناراضی برنمیگرداند.
در یک نگاه منصفانه باید بگویم رمان واقعاً جذاب است. سخت است و خسته میکند و روی اعصاب میرود؛ بله، همهی اینها را قبول دارم. اما مشقتی که در خواندنش هست به آدم لذت میدهد. همین کشاندن تاریخ و سیاست به قالب رمان است که باعث میشود مخاطب خسته و کلافه از گوش دادن یا خواندن اخبار، بعد از پایان مطالعهی یک قصه، برود سراغ تحقیق کردن، و به دانش تاریخی سیاسیاش بیفزاید. روزنامهی ال. کورئو در توصیف رمان نوشته «کلاس بزرگ نویسندگی، سیاست و تاریخ… یک شاهکار» و من با تکتک این کلمات موافقم و بهنظرم موجزترین و بهترین معرفی برای این کتاب هستند. من فکر میکنم همهی ما نیاز داریم با مطالعهی تاریخ انقلابها و سرنگونیها و روی کارآمدنهای قدرتها در کشورهای مختلف، دانش خودمان را در این زمینه تقویت کنیم، و در نتیجه بتوانیم برای جامعهی خودمان آدمی مفید با رویکردی انتقادی باشیم. به قول خود یوسا ادبیات خوب و فاخر، باعث میشود تفکر انتقادی در یک ملت تقویت شود و چه چیز بهتر از داشتن مردمی آگاه؟