یکی از نکاتی که نیما یوشیج سعی داشت تا به شعر کلاسیک ایرانی تزریق کند، عنصر «روایت» بود. البته این بدان معنی نیست که قبل از یوشیج، کلا این عنصر در شعر فارسی وجود نداشته است! بلکه این عنصر بیشتر در اشعاری که خودشان روایی بوده و در ژانرهای تعلیمی یا قالبهایی مثل مثنوی سروده شده بودند، استفاده میشد. نیما سعی کرد تا روایت را تبدیل به یکی از اساسیترین نکات شعر تبدیل کند و چون این موضوع با محدودیتهای وزنیِ خاستگاه شعر کلاسیک فارسی در تضاد بود، شعر نیمایی را خلق کرد. پس از نیما، افرادی مانند مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو و فروغ فرخزاد این راه را ادامه دادند؛ اما پس از این بزرگان، کمی کجراهه وارد شعر فارسی شد. زیرا تمامی این افراد، به سرودن اشعار موزون مسلط بودند و برای خلق چیزی جدید سراغ شعر نیمایی یا شعر سپید رفتند؛ ولی بسیاری از شاعران بودند که به دلیل ناتوانی به سراغ این سبکها نوگرا میآمدند.
بیژن الهی، شاعری است که اول از همه او را به عنوان همسر غزاله علیزاده، نویسندهی کتاب مشهور «خانهی ادریسیها» میشناسیم. اما الهی آنقدری بزرگ هست که در این تعریف نگنجد! او همزمان به شاعری، مترجمی، تحقیق و نقاشی میپرداخت؛ او سبکی خاص به نام «شعر دیگر» را ابداع کرده بود و سبک آثارش به دو گونهی «شعر حجم» و «شعر موج نو» هم مرتبط بود. در این مطلب، دو شعر مختلف از بیژن الهی را خواهیم خواند؛ اولین شعر، موزون و در قالب غزل (دُوری) و دومین شعر، سپید است؛ اما در کمال تعجب میبینیم که در هر دوی این اشعار، عنصر روایت به خوبی استفاده شده است. شعر اول از فرمی ستارهای برای روایت خود استفاده میکند و در شعر دوم، الهی از وجهِ اپیزودیک برای فرمش بهره برده است.
چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها،
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا
گوشه زد با ستارهی سحری
چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریهی ابر
از زمینْ رازِ آسمان نچشید
تازه شد داغِ لالههای طَرّی
چه خبر؟ مرگِ حقْحق و هوهو
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ دهزبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوهگری
چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب
سپر افکند هر زبانآور:
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟
چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید،
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛
نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند
شُکْرُ لِله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلهُالقَمَری
قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیدهوری،
دنیا تَیْه بود و بی سر و ته،
«خانه آبادِ» گفت و دید و شنید
شاهدی میکُنند و بَه بَه بَه
مگسِ بیمَریّ و خِیْلِ خری…
۱
در روزی بزرگ، راهسپاریم، اما از فروغ
سوزنی به ما نشسته، تنها
یک سوزن!
روزی بزرگ -آرام آرام- در اصالت ما، دست میبرد
تا شانه – رفتهرفته به پس رود
که تنها از دور، از دور توانائیم
در شناختن شانه خود، که همین پرندگان هوا
بر آن فرود میآیند،
و در شناختنِ دستهای خود، دستهای بریدهی خود،
که همین پرندگان هوا هستند.
در روزی بزرگ، به تو میرسم، به شانهی تو
دست میزنم، که به پسنگری و ببینی
که نمیخندم.
۲
در روز بزرگ، تنها
آن که بیشمار سوزن خورده است، میخندد:
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست میبرد
تا سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما –در یک گفتگوی معمولی روزانه– بر سر خود
ناگهان خبردار میشویم
از تاجی از هوا!
پی میبریم حرکات بیخودانه دستهامان –هنگام گفتگو–
نامههائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامهها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بیدلیل، دوست داشته
یا تبعید میشویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایهای کوتاه است،
در دم تبعید -کشیدن چارپایه –
در دم خفقان
بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم.
۳
در آخرین حنجره، من، بادبانهای بیشمار میبینم.
و به هنگام روز، همین امروز،
صدای افتادن میوههای رسیده را
بر زمین سرد، میشنوم.
اما هنوز، لغتی به شعر نیفزودهام، که آفتاب، کاغذ را
از سایهی دستم، میپوشاند
سوزن، میدرخشد و
کج شده است!
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایمتر، از پی تابوتی بیسرپوش
روانهایم و روان بودیم
و سایهی گلی، ناف مرده را
پوشانده است…