داستان رمان هرگز رهایم مکن در اواخر دههی ۱۹۹۰ در انگلستان از زبان «کتی اچ» روایت میشود. این اثر دربارهی دانشآموزانی است که با یک هدف خاص در مدرسهای خاص به نام «هیلشم» بزرگ میشوند. کتی که رمان را روایت میکند اکنون ۱۱ سال است بهعنوان پرستار خدمت میکند و این امتیاز بزرگ را دارد که بیمارانش را خودش انتخاب کند. او در جریان همین انتخاب بیمار، به دو دوست قدیمی خود یعنی «روت» و «تام» میرسد. بچههایی که با آنها در هیلشم بزرگ شده بود. روت، دوست صمیمی کتی است و تام، پسری با رفتارهای عجیب. تام همیشه مورد اذیت قرار میگرفته اما بهمرور زمان رابطهای نزدیک با کتی و روت پیدا میکند در حدی که روابط این سه نفر بسیار پیچیده میشود.
مخفی شدن نویسنده پشت مسئولیتها
در رمان کازوئو ایشیگورو به نام غیرقابلکنترل (همان هرگز رهایم مکن) که در سال ۱۹۹۵ منتشر شد، رایدر یک پیانیست است که قرار است کنسرت مهمی در یک شهر غریب داشته باشد. این رمان به شکل یک رویای گسترده و اضطرابآور نوشتهشده است؛ آبشاری از اتفاقات بد که باعث میشود او دیر با تالار برسد. درجایی او متوجه میشود که برای قطعهای که قرار بود بنوازد تمرین نکرده است. او خود را جای خارج از شهر در هزارتویی از دلایل مییابد و به ماشین خراب دوران کودکیاش برمیخورد.
من از پشت ترکهای روی شیشه پنجره به صندلیای خیره شدم که زمانی مدت زیادی را در آن سپری کردم. صندلیای که در حال حاضر بیشتر آن را غبار پوشانده است.
این گرایش، نوعی پوشش و مخفی شدن نویسنده پشت مسئولیتهاست. این موضوع در تمامکارهای این نویسنده وجود دارد و با زمینههای جدیدتر همراه است. چیزهایی مثل ترس از سازماندهی و کنار گذاشته شدن، تغییرات فیزیکی پس از کودکی و ارتباطات میان افراد و این نوع استرسها…
هرگز رهایم مکن رمان ششم ایشیگورو است که ثابت کرد موفقترین و پرطرفدارترین رمان اوست. این کتاب هم مانند کتاب باقیمانده از روز دارای اقتباسی است که با سلبریتیهای آمریکایی روی پرده نقرهای رفته است.
ایشیگورو در اولین خط کتاب، خود را اینگونه توصیف میکند:
سلام من کتی هستم سی و یک سال دارم و برای یازده سال پرستار بودهام.به نظر میرسد ۱۱ سال بهاندازه کافی طولانی باشد.اما آنها از من میخواهند تا برای هشت ماه دیگر هم به کار خود ادامه دهم تا سال تمام شود.
کتی یک پرستار است و طبق جامعهی حرفهای پرستاران، وظایف و انجام آنها گاهی آنطور که میخواهد پیش نمیرود. او نام افرادی که از آنها مراقبت میکند را اهداکننده گذاشته است. کتی در صفحهی سوم کتاب دربارهی مردی صحبت میکند که سومین اهدای خود را انجام داده و وضعیت مناسبی ندارد و احتمالاً زنده نمیماند. با این صحبتها موضوع اصلی کتاب مشخص میشود. شیطان مرگ و شیطان اهمیت ندادن: آنها میدانند که او زنده نمیماند…
شبیهسازی انسان در هرگز رهایم مکن
هرگز رهایم مکن در اواخر قرن بیستم در انگلستان جریان دارد. جایی که انسانها شبیهسازی و کلون میشوند تا از ارگانهای آنها برای اهدا شدن استفاده شود. این کلونها در مراکزی شبیه به مدرسه بزرگ میشوند. مدرسهای به نام هلیشم. جایی که کتی و دوستانش قبل از شروع به کار در آنجا زندگی میکردند تا برای آیندهی مشخص و تلخ خود آماده شوند.
زمانی که دوران مدرسهی آنها به پایان میرسد، بچهها به کلبههایی فرستاده میشوند تا بخشی از زندگی و بلوغ را با دسترسی محدودی از دنیای بیرون تجربه کنند و برای انجاموظیفهی اصلی خود یعنی اهدای عضو آماده شوند. اینجا جایی است که کتی بهعنوان پرستار وارد میشود. او فرشتهای است که اهداکنندگان را در میان عملهای جراحی پیاپی و درد و رنجشان تا زمان مرگ همراهی میکند. این نقش باعث شده است تا دیدگاه او نسبت به درد و اتفاقات رنجآور اطراف خود تغییر کند و واکنشهای حسابشدهتری نسبت به تلخیهای اطراف خود بدهد. درواقع این باعث شده است تا او بتواند این داستان را روایت کند.
به نظر میرسد که این رمان، داستان خونریزی بیوقفه و پرستاری رایگان است. شاید برای خیلیها سؤال پیش بیاید که این کتاب چه سبکی از ادبیات است؟ قطعاً اینیک کتاب علمی تخیلی نیست! البته اتفاقاتی که در داستان میافتد، تقلیدی از زندگی حال حاضر هم نیست؛ اما میتوان گفت این کتاب شائبهای از طبیعت درونی خود ماست.
اما معضلات عصر ما قطعاً آن چیزهایی نیست که نویسنده داخل کتاب میگوید: علوم جنجالی که با ساختار اخلاقی زندگی درگیر است.
هنر نوعی حقه است
در این رمان، ایشیگورو سعی میکند تا بگوید هنر هم نوعی حقه است؛ درست مانند مذهب و حاصل از دانستههای اخلاقی ما از جامعه است. این دقیقاً همان چیزی است که دانشآموزان هلیشم به آن تشویق میشوند: داشتن هنر و خلاقیت! ما باور داریم که هنر، اخلاقی است پس ما خلاقیت را بهعنوان چیزی کاملاً خوب میشناسیم. اما باوجوداین آیا هنر و خلاقیت چیزی برای تحمیل کردن مرگ به کودکان هستند؟
هرگز رهایم مکن ،مانند تصویری که از کلونها نشان میدهد، در پایان چیزی مثل دو شکل از طبیعت دارد. یا شاید این کتاب نیاز به دو شکل از خوانندگان دارد. خوانندهای که چشمانش را روی حقیقت ناراحتکننده میبندد و خوانندهای که عمیقتر و در روح پیچیده کتی جستجو میکند. برای آنان که جزو گروه دوم هستند، این رمان نهتنها اثر خود را روی قلب شما میگذارد، بلکه خطی از ترس را هم بر روی مغزتان میکشد.
بخشهایی از کتاب هرگز رهایم مکن
برای زندگی شما برنامهریزیشده. اول بزرگ میشین، بعد قبل از این که پیر بشین، حتی قبل از این که میونسال بشین، شروع میکنین به اهدای اندامهای حیاتیتون. شماها واسه همین به وجود اومدین.
اگه هیچکس باهاتون حرف نمیزنه، من میزنم. مشکل، اون جوری که من میبینم، اینه که حقایق رو به شما گفتن و نگفتن. به شما گفته شده، اما هیچ کدومتون درست درک نکردین، کاملا راضیان. اما من نه. اگه قراره زندگی شرافتمندانهای داشته باشین، باید بدونین و درستم بدونین!
با ماشین به نورفوک رفتم. دنبال چیز خاصی نبودم و تا کنار ساحل هم پیش نرفتم. شاید فقط دلم میخواست به آن مزارع هموار خالی و پهنههای عظیم و خاکستری آسمان نگاه کنم. یک دم بیاختیار به جادهای رفتم که نمیشناختم، و نیم ساعتی نمیدانستم کجا هستم و اهمیتی هم نمیدادم. پیدرپی از کنار مزارع یکدست و بیشکل میگذشتم، بیهیچ تغییری! جز هر از گاه که به دستهای از پرندگان نزدیک میشدم. پرندگانی که با شنیدن صدای موتور ماشین از میان شیارهای شخمخورده پر میکشیدند و میرفتند. عاقبت در دوردست چند درخت دیدم، که از جاده چندان دور نبودند، به سمتشان راندم، توقف کردم و پیاده شدم.