چارلز بوکوفسکی تلخ‌ترین شوخی خود را در رمان «ساندویچ ژامبون» به کار می‌برد. از همان ابتدا که کتاب را به همه‌ی پدرها تقدیم می‌کند، گویی قصد دارد به زننده‌ترین و صریحانه‌ترین شکل ممکن، با پدرها شوخی کند. البته، بابت آن کتک‌های زیادی هم می‌خورد. در ادامه کمی بیشتر راجع به او صحبت می‌کنیم و سپس به تحلیل این رمان می‌پردازیم.

ساندویچ ژامبون

ساندویچ ژامبون

ناشر : نگاه
قیمت : ۳۳۷,۵۰۰۳۷۵,۰۰۰ تومان

چند کلامی راجع به نویسنده

چارلز بوکوفسکی، شاعر و داستان‌نویس آمریکایی است که در سال ۱۹۲۰ چشم به جهان گشوده و در سال ۱۹۹۴ میلادی، فوت کرد. او آثار و شاهکارهای ادبی مختلفی را ثبت کرده است که اکثرا فضای سیاسی و اجتماعی لس‌آنجلس را به تصویر می‌کشد.

رمان «ساندویچ ژامبون» او را به نوعی زندگی‌نامه‌ی خود بوکوفسکی می‌دانند. زندگی‌نامه‌ای که فقط نیمی از زندگی واقعی او را تشکیل می‌دهد و نصفه‌ی دیگر آن ساخته و پرداخته‌ی ذهن او است. از دیگر آثار بوکوفسکی می‌توان به پستخانه، هزارپیشه، زن‌ها، موسیقی آب گرم، هالیوود و عامه پسند اشاره کرد.

عامه‌پسند

عامه‌پسند

ناشر : چشمه
قیمت : ۱۹۸,۰۰۰۲۲۰,۰۰۰ تومان
هالیوود

هالیوود

ناشر : چشمه
قیمت : ۲۹۷,۰۰۰۳۳۰,۰۰۰ تومان

محتوای «ساندویچ ژامبون» همه را نقد می‌کند

این رمان از زبان یک پسر بچه «هنری چیناسکی» بیان می‌شود و روزگار تلخ مهاجر‌ها در بحران اقتصادی آمریکا را به تصویر می‌کشد. البته برخلاف سایر رمان‌ها که وضعیت اسفناک و ناراحت‌کننده‌ی یهودی‌ها، آسیایی‌ها یا سیاه‌پوستان مهاجر در آمریکا را بیان می‌کنند، این رمان راجع به یک خانواده‌ی آلمانی نوشته شده است.

هنری چیناسکی، پسر بچه‌ی آرام و فکوری است که زیاد حرف نمی‌زند. چون پدر او معتقد است:

بچه باید دیده بشه، ولی صدایی نداشته باشه

او کودک معصومی است که از جنگ و دعوا فراری است و حتی از دست‌شویی رفتن هم خجالت می‌کشد. پدرش با بقیه رفتار خشونت‌آمیزی دارد و هیچ کس جز خودش را قبول ندارد.

با اینکه آن‌ها به عنوان مهاجر در آمریکا زندگی می‌کنند و به خاطر نژادپرستی آمریکایی‌ها، تحت فشار روحی قرار دارند، پدر هنری هم نژاد پرست است. او از همان صفحه‌های اولیه‌ی کتاب، دیدگاه نژاد‌پرستانه‌ی خود را به تصویر می‌کشد و این روحیه‌ی خشن را به هنری نیز منتقل می‌کند:

دوست داره وایسه. اینجوری قوی می‌شه و می‌تونه با چش تنگا بجنگه.

این نژاد پرستی در گوشه و کنار ماجرا وجود دارد و  تا پایان داستان شما را رها نمی‌کند. یک رفتار نژادپرستانه‌ی که سد بزرگی برای موفقیت خانواده‌های مهاجر در آمریکا محسوب می‌شود:

ما فرم‌ها را عین هم پر کردیم، تنها تفاوت، جایی بود که گفته بود محل تولد، من نوشتم آلمان و جیمی نوشت «ریدینگ پنسیلوانیا». مادرم گفت «جیمی کار پیدا کرد. چرا تو نتونستی تو کارخونه هواپیماسازی کار پیدا کنی پس؟

توصیف فقر اسفناک مهاجران در آمریکا

در کتاب «ساندویچ ژامبون» علاوه بر نژاد پرستی، فقر خانواده‌های مهاجر نیز به خوبی نشان داده شده است. اگرچه خانواده‌ها دائما سعی دارند خود را ثروتمند نشان دهند و مغرورانه به زندگی در آمریکا ادامه می‌دهند، ولی این فقر با طنزی تلخ و قلمی صریح به نمایش کشیده شده است. پدر هنری با اینکه بیکار شده است، هر روز صبح با ماشین بیرون می‌رود تا کسی متوجه بیکار شدن او نشود. او خودش را «مهندس» جا می‌زند و پسر خودش را به مدرسه‌ی ثروتمندها می‌فرستد. او عالم و آدم را فقیر و بدبخت می‌داند جز خودش. اما از اینکه برای معالجه‌ی پوست هنری پولی بپردازد، اجتناب می‌کند. سر هر وعده‌ی غذایی، هزینه‌ای که بابت غذا پرداخت کرده را به رخ می‌کشد و برای اینکه در رستوران‌ها پول ندهد، جار و جنجال بی‌جا به راه میندازد. این فقر نه تنها در خانواده‌ی چیناسکی بلکه در سایر خانواده‌های مهاجر نیز مشهود است:

زن‌عمو آنا گفت: «ما تازه ناهار خوردیم.»

دخترها داشتند ذره‌ای مربا را روی تکه‌ای نان خشک می‌مالیدند و همچنان چاقو را در ظرف خالی مربا می‌چرخاندند.

هنری در دوران کودکی، فشار زیادی را تحمل می‌کند. او کودکی خجالتی است که هم باید قلدری همکلاسی‌هایش را تحمل کند، هم با رفتار زننده و زشت پدرش کنار بیاید. او کماکان ساکت است و بزرگتر که می‌شود، توسط پدرش مورد خشونت فیزیکی قرار می‌گیرد.

شاید اولین کتکی که می‌خورد را زیاد جدی نگیرید. ولی متاسفانه پدر هنری به این قضیه عادت می‌کند. رفتار وحشتناک او تا حدی پیش می‌رود که به خاطر ساده‌ترین موضوعات (مثل نامنظم‌بودن چمن‌های جلوی خانه) هنری را کتک می‌کند.

این کتاب بوی بوف کور می‌دهد؟

هنری هرگاه که سعی می‌کند با کسی دوست شود، مورد خشونت پدرش قرار می‌گیرد. او پس از مدتی، تصمیم می‌گیرد که به کتاب‌خانه‌ای پناه ببرد و به جای دوست پیدا کردن، کتاب می‌خواند.

او به خواندن ادامه می‌دهد و بهترین و بزرگترین آثار ادبی را مطالعه می‌کند. رفته رفته نوع تفکر او نیز تغییر می‌کند و مخاطب به آینده‌ی او امیدوار می‌شود. ولی بوکوفسکی به شوخی تلخ خودش ادامه می‌دهد و امیدواری شما را با ناامیدی عمیقی جابه‌جا می‌کند. اگر «بوف کور» صادق هدایت را خوانده باشید، متوجه خواهید شد که او، کم کم به جای اینکه نسبت به آینده‌ی خود امیدوار باشد، مثل شخصیت اول بوف کور، گوشه‌گیر و منزوی می‌شود.

کل دنیا چیزی نیست جز دهان و مقعد‌هایی که می‌بلعند و دفع می‌کنند و تولید مثل می‌کنند.

و چه بسا صادق هدایت نیز در بخشی از بوف کور، همین جمله را به زبانی دیگر تکرار می‌کند:

این آدم‌ها چیزی نیستند جز مشتی دهان و روده.

هنری کتاب می‌خواند. روزی یک کتاب می‌خواند و به جای اینکه به زندگی امیدوار شود، فقط پوچ‌گرا می‌شود. البته قبل از اینکه اعتقادش را به همه چیز از دست بدهد، منتظر است تا بلکم خدا در حق او لطفی کند. اما زندگی آنقدر با او بد تا می‌کند که به همه چیز مشکوک می‌شود. او حتی در استخاره‌ی سنتی‌ای که مادربزرگش ترتیب داده، با جمله‌ی «خداوند تو را ترک گفته است» روبه‌رو می‌شود. پس از همانجا، نگاه او به اعتقادات تغییر می‌کند.

خیلی‌ خب خدا، فرض می‌کنیم تو واقعا مرا در این شرایط قرار داده‌ای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکل‌ترین امتحان‌ها یعنی با پدر و مادر و جوش‌هایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم…کشیش به ما گفت که هیچ‌وقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفته‌ای، پس من ازت می‌خواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!

صبر کردم. برای خدا صبر کردم. صبر کردم و صبر کردم. فکر کنم خوابم برد.

هنری با زندگی تلخی که دارد، نگاه ساده و معصومانه‌ی خود را از دست می‌دهد و در عوض، به نظریه‌ی انتخاب داروین و طبیعت‌گرایی رو‌می‌آورد. اما رفته رفته با خیام هم نظر می‌شود و لذت زندگی را چیزی جز شراب نوشیدن و نوشتن و تارک دنیا شدن، نمی‌بیند. او دیگر برای پدر و مادر خودش هیچ ارزشی قائل نیست. به غذا خوردن پدرش نگاه می‌کند و یاد جمله‌ای از کتاب برادران کارامازوف میفتد: «و چه کسی در دنیا به کشتن پدرش فکر نمی‌کند؟».

دنیایی که هر روز در آن اتفاقات بدی رخ می‌دهد

هنری که زمانی خود را بهترین بازیکن بیسبال می‌دید و می‌خواست در مسابقات تا بیش از ۵۰۰ هوم ران ثبت کند، از ورزش متنفر می‌شود و به نوشتن رو می‌آورد. البته بوکوفسکی باز هم شما را ناامید می‌کند. پدر هنری داستان‌های کوتاه او را پیدا و هنری را از خانه بیرون می‌کند.  هنری قرار نیست نویسنده شود، بلکه قرار است با ماشین تایپ خود، بر سر کسی بکوبد و فرار کند! بوکوفسکی این شوخی را صرفا در حق هنری تمام نمی‌کند. بلکه با همکلاسی‌ها و دوست‌های او نیز بازی می‌کند.

برای مثال، درست زمانی که دوست هنری در اوج خیال‌بافی و رویا‌پردازی برای آینده است، او را تا سر حد مرگ از ادامه‌ی زندگی ناامید می‌کند. تا جایی که دیگر حتی می‌ترسد تا ایستگاه اتوبوس تنهایی برود.

بوکوفسکی با اینکار حتی طرف خود را نشان می‌دهد و شما متوجه می‌شوید که نویسنده، با کدام شخصیت هم نظر است. او هنری را خلق نکرده که سرزنشش کند. او هنری منزوی و ناامید را خلق کرده تا به شما ثابت کند، دنیا درست به همان تلخی است که هنری می‌گوید.

به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه کنید. ژاپنی ها پرل هاربور را بمباران کردند. تمامی نیروهای نظامی سریعا به پایگاه‌هاشون برگردند!

و حدس بزنید چه کسی باید به نیروگاه برگردد؟ بکر، همکلاسی قدیمی که حالا در نیروی دریایی کار می‌کند و آرزوهای زیادی در سر دارد. او به فاصله‌ی یک صفحه، هنری را به خاطر ناامید و خمار بودنش «بدبخت فلک‌زده» خطاب کرده بود.

نقد اوضاع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی با زبانی طنز

بوکوفسکی را معمولا به قلم طنزش می‌شناسند. اما در رمان «ساندویچ ژامبون» تنها زمانی تبع طنزش گل می‌کند که بخواهد راجع به رئیس جمهور، اساتید دانشگاه‌ها یا کلیسا و کشیش‌هایش حرف بزند. معلمی که در اغوا کردن دانش‌آموزهایش حرف ندارد، استاد مردم شناسی که به جای علوم اجتماعی، طرز تهیه‌ی استیک را آموزش می‌دهد و رئیس جمهوری که با حضورش، ابرها به کنار می‌روند، خورشید به چهره‌اش می‌تابد و برای پرنده‌ها دست تکان می‌دهد.

رمان «ساندویچ ژامبون» را می‌توان یک رمان نمادین نیز در نظر گرفت. اما بوکوفسکی در استفاده از نمادها نیز، قلم صریح و بی‌رحم خود را به کار گرفته است. از همان ابتدای داستان، مگس‌ها نقش پررنگی دارند. ته حلق پدر هنری می‌روند و او را کفری می‌کنند. در تار عنکبوت گیر میفتند و گاهی به خوبی از مخمصه فرار می‌کنند. تنها زمانی در رمان به مگس‌ها اشاره می‌شود که به طور همزمان حقیقتی راجع به کاراکترها بیان گردد.

هنری گاهی دلش می‌خواهد مگس باشد و از خشونتی که در اطرافش وجود دارد فرار کند. او با عنکبوت‌هایی که مگس می‌خورند حسابی مشکل دارد و وقتی که مگسی را در دام یک عنکبوت می‌بیند، حسابی کفری می‌شود.

البته هنری به طور کلی با حیوانات رفتار بهتری دارد و از رفتار بی‌رحمانه‌ی آدم‌های دوروبر خود، در عجب است. آدم‌هایی که از مرگ یک بچه گربه لذت می‌برند یا با تماشای خورده شدن مگس توسط عنکبوت، تفریح می‌کنند.

او در طول داستان، از مگس تنزل درجه پیدا می‌کند و با مشکلات روحی شبیه خود کم بینی، کمبود اعتماد به نفس و … نیز درگیر می‌شود. بوکوفسکی سر حد ناامیدی و حال بد هنری را اینگونه به نمایش می‌گذارد:

راستش اینکه من از نظر این احمق‌های کند ذهن، قوی و جذابم آزارم نمی‌داد. عوض اینکه گلی باشم که زنبورها و پروانه‌ها می‌پسندند، بیشتر مثل پشگلی بودم که مگس‌ها را دور خودش جمع می‌کند.

عنصر نمادین دیگری که در داستان دیده می‌شود. رنگ سفید است. هنری هر وقت که شخصی را با ریش یا موی سفید می‌بیند، به نظرش زیبا و باوقار است. از پدربزرگش گرفته تا مدیر مدرسه، که او را مردی جنتلمن می‌بیند.

علاوه بر این، او از عنصر «لبخند» به صورت نمادین استفاده کرده است. هرگاه کسی به هنری لبخند می‌زند، او تصور می‌کند که انسان خوبی است، یا جایی که در آن قرار گرفته محیط خوبی است. تا حدی که دیگر نمی‌خواهد به خانه‌ی پدری‌ خودش برگردد و ترجیح می‌دهد در خانه‌ی لبخند (بیمارستان!) تا ابد زندگی کند. اما از آنجا که هنری کودک فکور و دانایی است، به خوبی می‌داند به محض اینکه پایش خوب شود، پرستار زیبایی که به او لبخند می‌زند دیگر نمی‌خواهد «ریخت» او را ببیند.

آرایه‌ی دیگری که بوکوفسکی به خوبی در آن بازی می‌کند، پارادوکس است. او از پارادوکس با لحن‌های مختلفی استفاده می‌کند و با زبانی رک و ساده، به بیان حقیقت‌ها می‌پردازد:

اگه همسایه‌ها بفهمن چی؟ پیش خودشون چی فکر می‌کنن؟

آن‌ها هرگز با همسایه‌ها حرف نمی‌زدند.

به طور کلی، شاید رمان «ساندویچ ژامبون» داستانی ناامید کننده و تلخ را به تصویر بکشد. شاید برخلاف سایر آثار بوکوفسکی، به جای اینکه شما را بخنداند، اشک از چشمانتان جاری کند. اما به هر حال، رمانی است که ارزش خواندن را دارد و فکر شما را تا مدت‌ها مشغول خودش نگه می‌دارد.

دسته بندی شده در: