«بیگانه» اثری است که خوانندهاش را از بند خود رها ساخته، از حدود فراتر رفته و مخاطبانش را به سرزمین پوچی میبرد. از اضافه گویی پرهیز میکند و با سکوتی معنادار به بیمعنی بودن زندگی، جامعهی انسانی، روابط و پیوندهای آن طعنه میزند.
این درامِ انسانی، روایتی زنده از موقعیتِ بشری است. و سرشار از جملاتی کوتاه که با جملهی قبل و بعد خود ارتباط چندانی ندارد که این نثر بریدهبریده و بهاصطلاح تلگرافی عدهای را در زمان انتشار اثر و مدتی پس از آن بر آن داشت که این کتاب را اینگونه توصیف کنند:
این یک کافکاست که به دست همینگوی نوشتهشده
تعبیری که بدون شک بسیاری را از روی کنجکاوی به این اثر کشانده و همچنان میکشاند.
«بیگانه» همان انسانیست که مقابل دنیا قرارگرفته است. بین هم نوعانش غریبه است و میان او و دیگران قرابتی نیست. کسی که از احساسات و عواطف انسانی چیزی نمیداند و سراسر تحلیلهایش با واقعبینی بیرحمانهای همراه است. او پوچ است و این پوچی ، او را صاحبِ دیدگاهی منحصربهفرد کرده است.
نگاه میکند و هیچ نمیگوید. قهرمانِ «بیگانه» اسطورهی سکوت است که میتوان جملهای از نویسنده اثر را در «افسانه سیزیف» کتابی که پس از بیگانه منتشر شد به این مفهوم تعمیم داد:
یک انسان بیشتر بهوسیلهی چیزهایی که نمیگوید شناخته میشود.
اسطوره سیزیف
قهرمان کتاب، مردی ساکت است که در دریای بیهودگی غوطه میخورد. و بیهیچ امید و آرزو گرفتار در چرخهی روزمرگی است، فارغ از هر مسئولیتی. کسی که از دنیا و متعلقاتش به تنگ آمده ولی اهل خودکشی هم نیست. گویی به این عبث اعتیاد دارد.
کامو؛ نابغهای بیرقیب
آلبر کامو(۱۹۶۰-۱۹۱۳) نویسنده، کارگردان، نظریهپرداز و روزنامهنگار الجزایریالاصل فرانسوی و در زمرهی بزرگترین فلاسفهی قرن بیستم میلادی است.
بهمانند بسیاری از نویسندگان نوشتن را با روزنامهنگاری آغاز کرد. و چندین سال در روزنامههای مختلفی فعالیت داشت. در سال ۱۹۳۸ از کنشهای هنری فارغ نبوده و کارگردانی چند نمایش تئاتری را بر عهده میگیرد. که در ادامه با استفاده از این تجربه، در بهکارگیری شخصیتهای داستانش به بازیهای مختلف با دقتی مثالزدنی موفق است.
او در سال ۱۹۴۰ مقالهای در باب فقر و شرایط سخت معیشتی عربهای الجزایر نوشت که دستگاه سانسور و خفقان موجود، او را بر آن داشت که اجبارا الجزایر را به مقصد پاریس ترک کند.
دو سال بعد کتاب «بیگانه» کامو را به شهرتی جهانی رساند و نام او را بهعنوان یکی از نویسندگان صاحب سبک، پوچگرا و هیچانگار مطرح کرد. و او را در کنار دوستش، ژان پل سارتر به عنوان متفکرین طراز اول اروپا قرار داد. که البته پس از چند سال دوستی بین آنها، به دلیل اظهارنظرهای تند او درباره حزب کمونیسم و دلخوری سارتر، جایش را به مشاجرههای شدید مطبوعاتی داد.
کامو، انسانگرایی بیپرواست که انسان را در دنیایی عجیب و بیمعنا تنهای تنها میداند. موجودی که باید پوچیاش را بپذیرد. در آثارش انسان را با دوگانگیهای متناقض ابدیاش به تصویر میکشد. انسانی که شاد است و درعینحال غمگین است، درد دارد و بیدرد است و بنمایهی اغلب آثارش را بر سه مفهوم کلی ملال، طغیان و عشق بنا میکند.
آلبر کامو در سال ۱۹۵۳ میلادی مجددا به تئاتر بازگشت. و دغدغههای هنریاش را با نمایشنامههایی اقتباسی از فاکنر و داستایفسکی به نمایش گذاشته و کارگردانیشان را به عهده میگیرد. ۴ سال پس از آن مجموعه داستان «تبعید و دیار خویش» را که شامل ۴ داستان کوتاه بود منتشر میکند. و در همین سال در سن ۴۴ سالگی به عنوان جوانترین نویسنده، موفق به دریافت بزرگترین دستاورد ادبی جهان یعنی جایزه نوبل میشود.
از دیگر آثار مطرح کامو میتوان به «مرگِ خوش»، «سقوط» و «طاعون» اشاره کرد.
فراغت از دنیایی ملالآور
فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبههای دیگر گذشت. که مادرم اکنون به خاک سپردهشده است، که فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و از همهی اینها گذشته هیچ تغییری حاصل نشده است
از همین ابتدا حالت بیتفاوت مرسو نسبت به مرگ مادرش خواننده را مبهوت میکند. این بیتفاوتی از چیست؟ کسی که در طول مسیرِ رسیدن به خانهی سالمندانی که مادرش را به آنجا سپرده بود، تنها به گرمای هوا فکر میکند. بی تفاوتی که حتی عیادت از مادرش را در گذشته، به دلیل بلیت گرفتن و سوار اتوبوس شدن زحمت میدانست. این بیگانگی با روابطِ انسانی است؟ یا خود از خود بیگانه است؟
در مراسم یادبود ذهنش خالی است و تنها خوابش میآید. پیرمرد پیرزنهای مقیم آنجا دورهاش کردند و گویی در محکمه است. ولی هیچ احساسی نیست و بیخیالیاش گاهی به رقتانگیز شدن میل میکند :
من مدتها بود که به روستا نرفته بودم و فکر میکردم اگر مادرم در میان نبود چه لذتی از گردش امروز میتوانستم ببرم
ولی او محکوم به دفن مادرش بود. و در حین مراسم و پس از آن تنها به خوابیدن و خانهاش فکر میکرد. مرسو قهرمانی است که برای هیچچیز تصمیم قبلی ندارد، در لحظه تصمیم میگیرد و در لحظه عمل میکند. هیچ هدفی برای آینده متصور نیست و این مشخصات در افرادِ از خود و از همه بیگانه، مشترک است.
پس از یک روز از درگذشت مادر تصمیم میگیرد به شنا برود. و پس از برخورد کردن با ماری، دوست قدیمیاش در ساحل به او وعدهی سینما در همان شب را میدهد. انگار اصلا اتفاقی نیفتاده و حداقل اتفاقی که برای او محسوس باشد رخ نداده است.
کامو از ماری رونمایی کرده است. کسی که بهمانند همه از بیتفاوتی مرسو یکه میخورد ولی مرسو توجیهی یکسان برای همهی یکهخورندگان دارد:
این تقصیر من نبوده است
ملال جز لاینفک زندگی اوست. هر چیزی میتواند او را بهراحتی کسل کند، یکشنبهها، همصحبتی با دیگران، فکر کردن به آپارتمانش که بیقواره است و همه و همه.
مرسو قهرمان هیچ کاری نکردن است. بیگانهای که میتواند یک بعدازظهر را در تراس بنشیند، رفتوآمدهای مردم را در خیابان تماشا کرده و عصر را به شب برساند و تنها سیگار دود کند.
برای او در زندگی اتفاق جالبی نیست و تعطیلاتش را خستهکننده میگذراند. در محل کارش همان کارهای تکراری را انجام میدهد، برای ناهار تنها به یک رستوران مشخص میرود و اسیر زندگیِ ماشینی چاپلینی است؛ اسیری بیگانه.
هیچ هیچ هیچ
وقت ورود شخصیتهای دیگر است. و این وقتشناسی کامو باعث میشود که خواننده به سرنوشت ملالانگیز قهرمان «بیگانه» دچار نشود.
همسایگانی عجیب که نویسنده به خلق خرده داستانهایشان میپردازد. سالانو پیرمردی بددهن با سگی از خودش پیرتر که سالیان سال است که برای گردش سگش از یک مسیر همیشگی میرود. آیا بیتفاوتی مسری است؟
دیگر همسایهاش، ریمون، کسی که درگیر داستانی با زنی است. داستانی که قرار است سایه تاریکی بر سرنوشت مرسو بیندازد. در دیدار اتفاقیاش با مرسو از آشنایی با معشوقهاش و گرفتاریهای به وجود آمده در خلال روابطش میگوید. از کشمکشها و درگیریهای لفظی که گاهی همرنگ خشونت فیزیکی میگرفت. مردی مشکوک که بعدها حس کرده بود فریبی در کار است.
ریمون میگفت و میگفت و مرسو تنها میشنید و قضاوتی نداشت، با همان سکوت زجرآور همیشگیاش. ولی درد و دل کردن ریمون را سبک کرده بود و او مرسو رو دوست خودش میدانست! شاید تنها دوستِ مرسو در تمام عمر. بهقدری که از صمیمیت او متعجب شد. او نه میخواست و نه میتوانست دوستی داشته باشد. ورود ریمون به «بیگانه» و داستانهایش ریتم تندی به قصه میبخشد، گاهی به ملاقات دوستش میآید و گاه او را شاهدی بر فریبکاری معشوقهاش میگیرد و گاه از او کمکی میخواهد.
در آنطرف سگ پیرمرد هم گمشده و کامو در میان این گمگشتکی و شیداییِ ناشی از تنهایی پیرمرد، معنای پنهان کلماتش را آغشته به آشفتگی میکند. قطعاً اتفاقی در پیش است؛
پس از داستانهای ریمون با معشوقهاش که اصالتی الجزایری داشت، دستهای از عربها در تعقیب او بودند. و این امر کمی او را نگران کرده بود و او به دوستش! ،مرسو خبر داده است. ولی مرسو بیتفاوتتر از همیشه در زندگی هیچ تغییری نمیبیند. در جواب پرسش ماری برای ازدواج میگوید فرقی برایش ندارد یعنی هیچ تصمیمگیرنده نیست؛ اگر ماری بخواهد، باشد، و این یعنی انفعال کامل.
خواست بداند که آیا دوستش دارم؟ جوابش را دادم که این حرفها معنایی ندارد ولی بیشک دوستش ندارم.
کامو مخالف عشق نیست. ولی به هر رابطهای که انسانها را به هم متصل میکند نام عشق نمیگذارد.
ترفیع گرفتن در کارش و سفر به پاریس و ادارهی دفتری در آنجا برایش فرقی ندارد. این قهرمان با تکه کلام «هیچ فرقی نداره» با بیاعتناییاش قلب مخاطبانش را تسخیر کرده است یا بیتفاوتیاش آنان را عصبی؟
پاسخها متفاوت است.
همه به خدا معتقدند، حتی منکرانش!
به دعوت ریمون به همراه ماری به خانهی ساحلی دوست ریمون میروند. و داستان به سمت تنش و جذابیتی بیحد کشیده میشود. از ابتدای راه عربها را دیده بودند و پس از رسیدن به ساحل و دیدار مجدد آنان همهچیز برای درگیری آماده بود. مرسو، ریمون و دوستش در مقابل دستهای از عربها.
ریمون اسلحهای که از قبل تهیه کرده بود را به مرسو میسپارد. هوا گرم است و توصیفات هوای دمکردهی ساحل و تابش مستقیم خورشید و همچنین زد و خورد بین دو گروه همه و همه، خوانندگان را وارد لحظاتی نفسگیر میکند . آنجا که مرسو گرمای سوزان ساحل را تاب نمیآورد و با دیدن چاقویی در دست یکی از عربها، ۵ گلوله به سمت او خالی میکند. اول یکی و پس از مکثی چهارتای دیگر را.
خواننده در بهت فرو رفته است، باورش نمیشود ولی مرسو عمل کرده است. بیتفاوتی جای خودش را به اضرار غیر داده است؟
نه او همچنان بیتفاوت است. ولی فقط چون گرمش شده ماشه را کشیده است!
جنایت انجام شد. مکافاتی در پیش است؟
اگر هم باشد بیاعتنایی مرسو غالب میشود و وکیل نگرفتنش شاهدی بر این مدعاست، قاضی را جدی نمیگیرد و به نظرش امور بیش از اندازه ساده میآیند، به وکیل تسخیریاش اعتنایی نمیکند و همه و همه را به تعجبی آغشته با خشم وا میدارد.
چرا بین شلیک اول و شلیک چهارگانهی دومی تأخیر انداخته است؟
پردهبرداری از اختلال روانی و داستان را با مباحث روانشناسی ملایمی آمیختن جذابیت این شاهکار را بیشتر میکند ولی مرسو نه خود را روانی میداند و نه چیز دیگر. هوا گرم است و اتاق مگس دارد، همین!
سوالاتی که از او میشود را بیدلیل میداند، دینداری یا ملحد بودنش را مرتبط با قضیه نمیداند یا اینکه مادرش را دوست داشته یا خیر.
در ابتدای زندانی شدنش، افکار یک انسان آزاد و آرزوی ساحل و شنا کمی آزارش داد ولی بهزودی خودش را غرق در تفکراتش کرد و مانند یک زندانی که در انتظار جلسه دادگاه و حکمش است در تکراری عبثآلود بسر برد؛
آنوقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بیهیچ رنجی صدسال در زندان بماند چون انقدر خاطره خواهد داشت که کسل نمیشود.
زندان هم با او کاری نکرده است. گذر زمان را نمیفهمد و با این بیتفاوتی روانه دادگاه میشود. ولی مواجهی او با بزرگترین مسئله وجودی چه خواهد بود؟
اگر حکم مرگ باشد، همچنان بیتفاوت است؟
بسیار روان و شیوا نوشته شده بود.موفق باشید