کتاب حکایت دولت و فرزانگی یکی از مشهورترین نوشتههای قرن درزمینه روانشناسی و موفقیت است که توسط مارک فیشر در سال ۱۹۹۰ به چاپ رسید.
مارک فیشر راز و رمز موفقیت و جنبههای روانشناسی را در این کتاب به بهترین شیوه به رشته تحریر در میآورد و سعی میکند که حقایقی را که برای انسان مفید است به ظریفترین صورت بیان کند. این کتاب در ایران توسط گیتی خوشدل به زبان فارسی ترجمه و توسط انتشارات قطره منتشر شد
در این کتاب اصول رسیدن موفقیت نه بهصورت بسیار فنی و تخصصی بلکه بهصورت کلی بیان میشود که شما را تشویق به خواندن آن میکند. کتابی که بر ۱۵ فصل کوتاه استوار است و زمان زیادی از شما برای خوانش آن نمیگیرد.
حکایت مشاوره مرد جوان با خویشاوندی دولتمند
داستان مردی جوان که از شغلش بهعنوان دستیار مدیر حسابداری در یک شرکت کوچک راضی نیست و به دنبال دولتمندی است.
به این فکر میکند که کاری انجام دهد تا پایانی بر وضعیت ناامیدکنندهاش باشد. شاید کتابی بنویسد و با رسیدن به موفقیت گرفتاریهای مالیاش به سر آید!
یک روز که از همهچیز به تنگ آمد به دیدار یکی از عموهایش رفت، عمویی که بسیار دولتمند بود و امید داشت عمویش به او اندرزی مفید بدهد شاید هم پولی را بهعنوان قرض!
عمویش با او ملاقات میکند و در خلال صحبتها پندهایی مفید به او میدهد؛ زیاد کار کردن را دلیلی بر موفقیت بیشتر نمیداند و به او انگیزه میدهد:
+آیا فکر میکنی کسی که ۲۵۰۰۰۰ دلار در میآورد، هفتهای ده برابر تو کار میکند؟ مسلماً نه! پس اگر این شخص ده برابر تو در میآورد بیآنکه بیش از تو کار کند، پس باید به کاری کاملاً متفاوت از کار تو سرگرم باشد. باید در کارش رازی باشد که تو یکسر از آن بیخبری.
– همینطور است
+خوشاقبالی که دستکم این را میفهمی. بیشتر مردم حتی همین را هم نمیفهمند. آنقدر در تلاش و معاشاند که دمی نمیایستند تا فکر کنند چگونه میتوانید از شر مشکلات مالی خویش برهند. بیشتر مردم حتی ساعتی از وقت خود را برای محاسبه اینکه چگونه دولتمند شوند، و چرا هیچگاه دولتمند نشدهاند صرف نمیکنند.
عمویش به حال او دل میسوزاند و او را به سمت کسی هدایت میکند که راز دولتمندی را به خود او نیز یاد داده است.
گفت:
این هم معرفینامهات. این هم نشانی دولتمند آنی! اما آخرین حرفی که باید بزنم: باید قول بدهی که این نامه را نخوانی. اما اگر بهرغم هشدارم آن را گشودی، اگر میخواهد همچنان برایت مؤثر واقع شود، باید وانمود کنی که آن را نگشودهای. اما کار کرده را چگونه ناکردهای؟
جوان به سمت شهر دولتمند آنی رهسپار میشود.
حکایت دیدار جوان با باغبانی سالمند
هرچه به خانه مرد دولتمند نزدیکتر میشد کنجکاوی بیشتر گلویش را میفشرد که از محتوی نامه سر درآورد و در آخر نامه را برخلاف توصیه عمویش باز میکند.
نامه سفید بود!
حیران شده ولی وارد خانه مرد دولتمند میشود. خدمتکاران به باغی هدایتش میکنند. باغبانی در آنجا از او تنها ۱۰ دلاری که همراهش دارد را طلب میکند. باغبانی که جیب خودش پر است از اسکناس!
باغبان همان مرد دولتمند است که او را به شام دعوت میکند و وقت وقت دادن اولین اندرز است:
وقت طلاست
و پس از آن پند و اندرزهایی که قطار میشوند:
یقین حاصل کن که در انتخاب حرفههایت مثبت باشی. همه دولتمندانی که میشناسم- و در طول مهرومومها تعداد قابلتوجهی از آنها را شناختهام- کارهایشان را دوست میداشتند، کار تقریباً برایشان فعالیتی لذتبخش بود؛ تفریحی دلپذیر.
حکایت آموزش جوان برای غنیمت شمردن فرصت و خطر
صحبتهایشان به درازا کشیده و جوان مسحور کلام دولتمند شده است. حرفهایی قشنگ که در جوان شور ایجاد کرده است:
اشخاصی که صبر میکنند تا اوضاع و شرایط عالی از راه برسد هرگز کاری را به انجام نمیرسانند. زمان مطلوب برای عمل همین حالاست.
دولتمند، خطر کردن را یاد جوان میدهد. و از او میخواهد که در یک شرطبندی همراهیش کند:
سکهای به هوا پرتاب کنند اگر شیر آمد دولتمند ۲۵۰۰۰ دلار برنده میشود، رقمی که مرد جوان روی برگ چک بانکیاش مینوشت درصورتیکه بیش از ۴ دلار در حساب نداشت! و اگر خط آمد جوان مبلغ را به چنگ میآورد
شیر آمد!
جوان چک را به دولتمند سپرد و او بر روی کاغذی، چیزی برای جوان نوشت و از او قول گرفت که فعلاً آن را نخواند.
حکایت به حبس افتادن جوان
با پیشنهاد مرد دولتمند، جوان شب را در یکی از اتاق مجلل خانه او گذراند و باز کنجکاویاش او را به سمت کاغذ کشاند:
کاغذ باز هم خالی بود!
در خلوتش در اتاق به این نتیجه رسید که خانه را ترک کند ولی در بر روی او قفل شده بود. فرصت فرار از پنجره هم مقدور نبود.
آیا او زندانی شده است؟
۲۵۰۰۰ دلار را برای یافتن رمز دولتمندی از دست داده و اکنون زندانی شده بود!
حکایت آموزش ایمان
صبح از خواب بیدار شد، این بار در قفل نبود و خشمناک در پی پیرمرد به راه افتاد.
دولتمند با آرامش پشت میز نشسته و گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. جوان از تلهای که دیشب در آن گرفتار شده بود و کاغذ سفیدی که ۲۵۰۰۰ دلار برایش آب خورده بود توضیح خواست و جوابی که شنید عجیب بود:
تضمین میکنم که با همان ورقه کاغذ سفید هم میتوانید بهراستی دولتمند شوید. مدتها پیش آن تنها چیزی بود که نیاز داشتم دولتمند آنی بشوم؛ اما چون باید زود برگردم و به مراقبت از گل سرخهای محبوبم بپردازم، به شما کمک خواهم کرد. بهدقت گوش کنید، زیرا بهمحض به کار بستن موفقیتآمیز این راز، باید آن را با دیگران تسهیم کنید. وقتی خود را از قیدوبندهای فقر رهاندید، باید راه را به کسانی که هنوز دستوپایشان بسته است نشان دهید..
حکایت آموزش تمرکز بر هدف
با دیالوگهای متوالی بین دولتمند و جوان این حکایت نیز جلو میرود و به خواننده درسی از نوع هدفگذاری و تمرکز بر روی آن را میدهد:
+حالا بیا تو را بیازماییم. به من گفتی که میخواهد دولتمند بشوی
-قطعاً
+به من بگو سال آینده چقدر میخواهد به دست آوری
جوان میدانست میخواهد دولتمند شود ولی نمیدانست چقدر میخواهد کسب کند و این اشتباه بود:
+ نمیدانم؛ اما گمان میکنم متوجه یکی از اشتباهاتم- شاید هم اساسیترین اشتباه- شده باشم
-خطایی جدی است. باید اصلاحش کنیم بیا رقمی را که در ذهن داری بنویس
حکایت ارزش تصویر از خود
همه رویدادهای زندگیات آینهای است که اندیشههایت را بازمیتاباند
تمام سعی نویسنده در این فصل متمرکز روی آن است که هر فرد باید قدر و منزلت خود را بداند و به خودش احترام بگذارد. تصویری بزرگ از خود متصور شود و در راه احقاق آن بکوشد. به این منظور پیرمرد تمرینی را به جوان میدهد و از او میخواهد در خلوتش به آن بیاندیشد:
پس اگر اشکالی ندارد، به اتاقت برو و مدتی را آنجا بگذران تا من هم به سراغ گل سرخهای گرانبهایم بروم. جملهای که به تو گفتم را بنویس: تا شش سال از تاریخ امروز دولتمند میشوم و همچنان دولتمند میمانم.
حکایت کشف نفوذ کلام
پسر در خلوتش فکر میکند ولی هرچه بیشتر با خودش کلنجار میرود این ترس همچنان با اوست؛ ترس از نرسیدن به هدف.
… تنها مشکل این است که فکر نمیکنم بتوانم صادقانه خود را مجاب کنم که میتوانم دولتمند بشوم.
و این ترس را با پیرمرد به اشتراک میگذارد و دولتمند همچون پدری دلسوز او را امیدوار نگه میدارد:
هرچه منش انسان نیرومندتر باشد، اندیشههایش قدرتمندتر خواهد بود و سریعتر متجلی خواهد شد و به موقعیتهای زندگیاش شکل خواهد بخشید. هراکلس، فیلسوف باستانی یونان که بیشک به او الهام شده بود گفت: منش یعنی تقدیر.
و جوان را به هر نحوی که شد قانع میکند که ایمان داشته باشد و برای رسیدن به هدفش لحظهای توقف نکند؛ نوبت آزمونی دیگر رسیده است و آن باور به کلمات است. نفوذ واقعی کلمات؛ و اینکه آنها چه تأثیری میتوانید روی آدم بگذارند، پیرمردی با طراحی نقشهای سعی در اثبات این نفوذ به جوان دارد:
جوان پرسید:
این فیلمنامه غریبی که الآن اجرا کردی چیست؟ آیا میدانی که میتوانستم تو را تحت پیگرد قانونی قرار دهم؟
آنها که فقط کلماتند. کلمهای نوشتهشده بر صفحهای کاغذ، چند کلمه بر روی یک کاغذ کامپیوتری. مگر تو به من نگفتی که به نفوذ کلام اعتقاد نداری؟ حالا ببین خودت به چه وضعی افتادهای.
حکایت نخستین آشنایی با دل گل سرخ
و جهان چیزی جز بازتاب ضمیر درونت نیست.
این فصل از کتاب حکایت دولت و فرزانگی، مارک فیشر بیشتر تأکید بر آن دارد که تنها استفاده از مغز کافی نیست و گاهی از دل نیز باید بهره جست. و همچنان توصیههای انگیزشیاش را از زبان پیرمرد ادامه میدهد:
به هر جهت بگذار به تو هشدار بدهم. سفر شاید پیش از رسیدن به تسلط، دراز و دشوار باشد؛ اما هرگز از آن دست نکش. به تو قول میدهد که ارزشش را خواهد داشت. روزی خواهی آموخت که تسلط بر تقدیرت و جامه عمل پوشاندن به رویهایت هدف غایی زندگی است. مابقی بیاهمیت است.
هر دو غرق در اندیشههایشان بودند و خاموش به آنها فکر میکردند..
حکایت تسلط بر ضمیر ناهشیار
پیرمرد سکوت را میشکند و درس ارزشمند دیگری را به جوان ارزانی میدارد:
قاعده یا عبارت تأکیدی که به تو دادم همینقدر قدرتمند است. اگرچه در آغاز معتقد باشی که احتمال اینکه هیچگاه دولتمند شوی اندک است، یکی از دولتمندان خواهی شد. با این قاعده همان کاری را بکن که با پیام کامپیوتری کردی: آن را بهصورت حقیقت بپذیر. اگر ایمان داشته باشی که کاری را به انجام خواهی رساند، به انجامش خواهی رساند.
پیرمرد بهترین راه برقراری تعادل بین ضمیر هشیار و ناهشیار را «تکرار» میداند و نام آن را «فن تلقین به خود» میگذارد:
تکرار قواعد منفی تأثیر عظیمی بر زندگیمان دارند، میتوانید به طریقی متفاوت مورداستفاده قرار گیرند. و این همان کاری است که ما خواهیم کرد. ذهن هشیار بردهای است که میتواند ارباب ما شود، صرفاً به این دلیل که بینهایت قدرتمند است اما کور نیز هست و باید بیاموزی که چگونه به آن حقه بزنی
حکایت بحث در باب ارقام و قواعد
نوبت یادگیری هدفگذاری مالی و پسانداز رسیده است و پیرمرد به جوان توصیه میکند که در نظر داشته باشد هرسال داراییاش را دو برابر کند. چرا باید این کار را کرد؟
زیرا عملی ساده است که ذهن نیمه هشیار بهآسانی از پس آن برمیآید
عمده این بخش حول مسائل مادی، جاهطلبی در موفقیت، خوبیها و بدیهای آن میچرخد. گاهی هم اندرزها از جنس ارجاعاتی به فصول پیشین میشود که بر این مهم تأکید میکند که باید ارزش خودت را بدانی چون خیلیها نمیدانند که تا چه اندازه باارزشاند:
چند سال پیش میخواستم مدیرعاملی را برای یکی از شرکتهایم استخدام کنم. به این نتیجه رسیدم که حاضرم حقوق سالانهای به مبلغ ۸۰۰۰۰ دلار به او بپردازم. وقتی زمان گفتگو بر سر حقوق فرا رسید، با صدایی عصبی و تقریباً آمرانه به من گفت: کمتر از ۵۰۰۰۰ دلار در سال نمیپذیرم.
پس از مکثی طولانی، بهگونهای که تخفیفی عمده میدادم گفتم: با در نظر گرفتن سابقهات ۵۰۰۰۰ دلار ازنظر من اشکالی ندارد. اگر ۶۰۰۰۰ دلار یا ۷۰۰۰۰ دلار هم خواسته بود، به او میدادم. درواقع، مصاحبه چنان خرسندم کرده بود که حتی مبلغ را تا ۱۰۰۰۰۰ دلار بالا میبردم
درنتیجه، کسی را که استخدام کردم دستکم ۳۰۰۰۰ دلار را در ظرف چند دقیقه از دست داد پول زیادی است
حکایت یادگیری نیکبختی و زندگی
در این فصل از کتاب حکایت دولت و فرزانگی به این نکته پی میبریم که تنها موفقیت مادی برای دولتمند شدن کافی نیست و دولت یافتن در گرو مفاهیم جامعتری مثل شادمانی و نیکبختی است.
چه سود اگر آدمی همه جهان را به دست آورد، اما روح را از دست بدهد؟ پول خادمی بیهمتا اما اربابی مستبد است.
جوان به هراس افتاده است که نکند اگر یکی بیاید آنیکی از دست رود:
ثروت را جلوی چشمم میآورید و آنگاه مرا میهراسانید؟
ولی پیرمرد برای این هراس هم توصیهای دارد:
این قاعدهای است که پزشک مشهور، امیل کوئه آن را برای بیمارانش تدبیر کرده است:
هر روز، زندگیام ازهرجهت بهتر و بهتر میشود.
مرد دولتمند به جوان از نزدیک بودن مرگ میگوید و او را با چالشی روبهرو میکند که اگر تنها یک روز وقت داشتی چه میکردی و بر اساس این سؤال دو دسته از افراد را طبقهبندی میکند: افرادی که کاری متفاوت انجام میداند و افرادی که همان شغل همیشگیشان را دنبال میکردند:
نبوغ یعنی به انجام رساندن آنچه از آن لذت میبرید. این نبوغ راستین زندگی است.
حکایت یادگیری بیان خواستهها در زندگی
این فصل با بیان اهداف قبلی پیرمرد زمانی که جوان بود و به دنبال دولتمندی، آغاز میشود. اهدافی مادی و غیرمادی. هدفگذاریهایی که تعجب جوان را با خودش به همراه میآورد که واکنش دولتمند جالب است:
میدانم که همه اینها اندکی شبیه مدینه فاضله مینماید. اما به تو گفتم که هرچه ذهنیت نیرومندتر شود، بیشتر در خواهی یافت که چیزی وجود ندارد که ذهنت از پس آن برنیاید. آیا نمیبینی که بهطور نسبی، خانهای به ارزش ۵۰۰۰۰۰ دلار توفیقی پیشپاافتاده است؟ گفته مسیح را به خاطر داشته باش: “ایمان میتواند کوهها را از جا برکند.”
پندهای دولتمند ادامه مییابد و در انتهای فصل، جوان را به گردش در باغ زیبایش دعوت میکند.
حکایت کشف اسرار باغ گل سرخ
در حال قدم زدن در باغ پیرمرد مقابل گلهایی سرخ ایستاد تا درس مهمی را به جوان یاد بدهد؛ حسرت گذشته را نباید خورد.
باید هزاران بار این گل سرخها را بو کرده باشم و بااینحال، هر بار تجربه تازهای است. میدانی چرا؟ چون آموختهام اکنون و اینجا زندگی میکنم، نه درگذشته نه در آینده. مسئله تمرکز ذهنی و کامل و مراقبه است که با کلامی بسیار توصیفشدهاند. هرچه بیشتر بر آنچه میکنی متمرکز شوی، مجذوبتر در کار با موضوع یا شخصی که در برابر توست، بیشتر در زمان حال زندگی میکنی. این تمرکز، کلید کامیابی در همه زمینههای زندگی است. هرچه تمرکز تو بهتر باشد، خواهی توانست سریعتر و مؤثرتر کارکنی. متوجه جزییاتی خواهی شد که از چشم دیگران مخفی میماند.
در ادامه او را به تمرکز دعوت میکند، تمرکزی که باید روی کاری که در همان لحظه مشغول انجام آن هست بگذارد.
هرچه ذهنت نیرومندتر باشد، مشکلاتت ناچیزتر خواهد نمود. این منشأ آرامش درون است، پس تمرکز کن. اینیکی از بزرگترین کلیدهای کامیابی است.
حکایت لحظهای که هر یک به راه خود میروند
به فصل آخر حکایت دولت و فرزانگی رسیدهایم، آنجایی که مرد جوان توسط نامهای که به قلم دولتمند بود میراث دار کتابخانه باارزش او میشود:
اینها آخرین درخواستهای مناند. همه کتابهای کتابخانهام را برای تو میگذارم. بعضی معتقدند که کتابها یکسر بیارزشاند. بر این اعتقادند که خودشان جهان را باز میسازند. و چون از دانشی که در کتابها یافت میشود بهرهای نبردهاند، وقت و ثروت هنگفتی را به هدر میدهند.
وقت رفتن رسیده است؛
پیرمرد رسالتش را انجام داده بود و پسر باید در مسیر دولت و فرزانگی قدم برمیداشت..
کتاب صوتی حکایت دولت و فرزانگی