اگر کتاب «بیگانه»ی کامو را خوانده باشید، با صراحت لهجه و طنز تلخی که در کلام کامو جریان دارد آشنا هستید. حکایت داستانهای کامو همان صدای خندهای است که در اوجِ پوچی، دریا را درمینوردد و ریاکاری انسانهای جامعه را یکبهیک، به صورتشان تف میکند. قاضی تائبِ داستان کامو، یا همان راوی قصهی ما، با صراحت خاصی از زندگی دلپذیر آمیخته به ریایی که در گذشته داشته سخن میگوید. از اعمال و همدردیها و محبتهایی که تنها به وقت مضیقه و برای برتر نشان دادن خویشتن دفع میشوند و سپس چون حبابی در هوا میترکند. ما با او همراه میشویم و گویی در آینهی اعترافات او اعمال خودمان را نیز باز مییابیم. «سقوط» عنوان آخرین اثر مهم «آلبر کامو» نویسندۀ شناختهشدۀ فرانسوی الجزایریالاصل است. کامو این کتاب را در سال ۱۹۵۶ یعنی یکسال قبل از کسب جایزۀ نوبل ادبیات و چهارسال قبل از مرگ، منتشر کرد. ژان پل سارتر فیلسوف فرانسوی، رمان سقوط را زیباترین و فهمناشدهترین رمان کامو معرفی میکند. این کتاب توسط کاوه میرعباسی به فارسی برگردانده شد و توسط نشر چشمه به چاپ رسید.
صدای خنده به مثابه وجدانی معذب
مدتی پس از جنگ جهانی دوم، در یک بار در آمستردام کنار مردی نشستهاید. نام او ژان باتیست کلمنس است؛ کسی که قبلاً وکیل بوده و اکنون یک قاضی توبهکننده است. او سرگذشت و احوالات خود را با زبان اول شخص روایت میکند و توضیح میدهد که شما هردو اهل پاریس هستید، هردو در چهلسالگی و هردو مرد هستید. ژان باتیست از طریق مونولوگ مدتی را صرف توصیف آمستردام میکند، چیزی که به اعتقاد او شبیه تصویر دانته از جهنم است.
شما با آثار دانته آشنایید؟ حقیقتاً؟ عجب! بنابراین شما میدانید که دانته در نزاع میان پروردگار و اهریمن، قائل به فرشتگان بیطرف است و آنان را در برزخ که بهمنزلهی دالان دوزخ است، جای میدهد. دوست عزیز ما در این دالانیم!
طی جلسات بعدی شما، ژان باتیست شما را با گذشتهی خود آشنا میکند. روزهای پرشکوهش در پاریس را برایتان مجسم میکند. او ثروتمند، موفق، جذاب و خوشمشرب بود و با خانمها ارتباط خوبی داشت. او به عنوان وکیل نجیبانه از بیوهها و یتیمان دفاع میکرد و با عظمت از «عدالت» سخن میراند. کلمنس قبلاً از کمک به نابینایان در عبور از خیابانها و کمککردن به افراد لذت میبرد، زیرا این امر باعث میشد محبوب و نیکوکار به نظر برسد و احساس کند در مقام بالاتری نسبت به دیگران قرار دارد. همه چیز در این راه ادامه داشت تا اینکه یک شب، هنگام عبور از روی پل رودخانه سن در پاریس، ژان باتیست صدای خندهای را شنید که بعد با صدایی شبیه سقوط در آب محو شد، او با سکوت و عجز از کنار پل رد شد و خود را به نشنیدن زد. این موضوع زندگی او را به شدت تغییر داد. او ناگهان به نفس دروغین زندگی و اعمالش پی برد، در واقع او به نابینایان کمک میکرد تا خود را خوب جلوه دهد. تظاهر به فروتنی میکرد، فقط برای این که بتواند نفس خود را بکشد، و در این بین ناگهان فهمید که زندگیاش به بدترین شکل ممکن ریاکارانه بوده است.
من هرگز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجهی عهدی است که با خود بستهام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. و آنوقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را به آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید! یا او را به حال خود وا میگذارید، و شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارد.
ژان باتیست میشنود که جهان به او میخندد زیرا احساس میکند جهان در مورد او قضاوت میکند. گویی این صدای خنده که در اعماق شب پیچید و بارها در حین روایت در گوش کلمنس تکرار میشود صدای وجدان معذبی است که در دریا فرو رفت، سقوط کرد، و حال ما نیز به همراه قاضی تائب پلهپلهی این پلکان را تا سقوط و رسیدن به اعماق دوزخ و دخمهها طی میکنیم تا نه فقط سقوط او که سقوط سادهترین مفاهیم روزمره را نیز شاهد باشیم، و حتی گهگاه میان اعترافاتش با او احساس همدلی و شرم کنیم. بنابراین جالب است که چرا خنده؟ آیا او نباید صدای فریاد از آب بشنود؟ یا شاید کلماتی مانند «بزدل! ریاکار!» از دهان یک قاضی به صورت او پرتاب شود تا او را محکوم کند؟ اما از نظر او، بردهداری باید با لبخند پوشانده شود و شاید، قضاوتی که سعی دارد از آن فرار کند نیز چنین است. از دیدگاه دیگر با توجه به افکار و سبک فکری کامو که اغلب به پوچی نظر دارد، این صدای خنده، صدای وحشت دائمی انسان از پوچی جهان نیز هست. صدایی که در اعماق میپیچد و در اعصار میپاید. گویی «سیزیف» اینبار به جای حمل تخته سنگ از وحشت میخندد.
اولین سنگ را کسی بزند که گناهی نکرده باشد
بیگناهی و معصومیت در سقوط وجود ندارد. در دنیای این رمان، همه گناهکار هستند حتی عیسی مسیح. فلسفه راوی شامل اعلام گناه خود (برای جلوگیری از قضاوت) و محکوم کردن خود به یک حبس ابد است. از نظر وی، زندانی بودن به معنای مقصر بودن است و آزادی به معنای بیگناه بودن شما است. علت و معلول کلاسیک برعکس شده است. ما به دلیل مجرم بودن در غل و زنجیر انداخته نمیشویم، بلکه به عنوان مجرم مورد قضاوت قرار میگیریم زیرا خود را در بند میبینیم. او میگوید رهاییِ نهایی نه در طلب آزادی که در پذیرش بردگی است. چه بسیار که دربارهی آزادی نطق ایراد کرده است و یا در فکر و حال و هوای آن بهسر برده است، اما آزادی واقعی در پذیرش بردگی و محکومیت است.
در انتهای هر آزادی حکم دادگاهی است، برای همین است که آزادی بر دوش سنگینی میکند.
در سقوط همه ما مقصریم. از نظر او ما نه تنها با اعمال خود، بلکه با بیعملی، یا عدم اقدام خود نیز مقصر هستیم؛ و در جرایمی که نمیتوانیم جلوی آنها را بگیریم به اندازه کسانی که خود مرتکب آن جرم میشوند تقصیر داریم. این رمان چندین ایده وجودی را نیز مورد بررسی قرار میدهد، از جمله «ایمان» سارتر و«ترس» کیرکگارد. ایده تردید و عدم اطمینان جهانی نه تنها در مضامین رمان، بلکه در تکنیک و روایت آن نیز وجود دارد. سقوط یکی از باورهای گیجکننده ذهن آلبر کامو را نیز بررسی میکند: ما همه مسئول هستیم. برای همهچیز. به گفته کامو، در زمان او، دوران جنگ جهانی دوم، همه کسانی که زندگی میکردند مقصر جنگ بودند. اگر آنها مستقیماً باعث آن نشدند، تقصیر آنها این بود که جلوی آن را نگرفتند.
آیا می دانید که این چه معنایی دارد؟ گرم شدن کره زمین؟ گرسنگی؟ فقر؟ خشونت؟ تقصیر شما است؟
ایکاروس
ایده «سقوط»، مانند هر مفهوم مهم در رمان، بیش از یک معنی دارد. واضح ترین تفسیر، اعتراف ژان باتیست کلمنس است. اصطلاحاً سقوط او از فضل خودش. از زندگی شاد و بینقصی که در پاریس داشته، از اینکه همیشه از وسایل نقلیه تا طبیعت و انتخاب شغل به بلندیها علاقه داشته و از زندگی در دخمهها، نقب، غار و مغاک بیزار است. سرانجام آنکه زمانی که وکیل دعاوی بوده است بر روی مرتبهای بلند قرار میگرفته و حالا چون قاضی تائبی میان مردمان و در مرتبه آنها به اعتراف مشغول است. همچنین میتواند اشارهای به سقوط در آب که سرآغاز سقوط کلمنس شد، داشته باشد. احتمالاً جمله «سقوط» را در مورد آدم و حوا شنیدهاید، همانطور که در سنت یهود-مسیحی در مورد اولین زن و مرد وجود دارد. در سناریوی کتاب مقدس، تصمیم آدم و حوا برای خوردن یک سیب تبدیل به سقوط انسان میشود و نشانگر تبعید آنها از باغ عدن است. در سقوط نیز وقتی ژان باتیست را خود خدا میدانید، خود را کامل و سپس خود را گناهکار میبیند. اگر ژان باتیست=خدا باشد، این نقطه نمای جدید بسیار شبیه سقوط آدم از فضل خدا است. تفسیر دوم مربوط به لوسیفر یا شیطان است. روزگاری، لوسیفر یک فرشته بود. در حقیقت بهترین فرشته خدا. سپس علیه خدا قیام کرد و از بهشت رانده شد، در آن زمان او دوباره به جهنم نقل مکان کرد. به طور دائم لوسیفر لقب «فرشته افتاده» را بدست آورد، زیرا او از بهشت به جهنم سقوط کرد. یکی از بسیاری از نقش های ژان باتیست، نقش لوسیفر است. وی حتی از آمستردام به عنوان جهنم یاد می کند.
اعترافاتی نزد کشیش
سقوطِ آلبر کامو دعوتی است برای پلهپله پایین رفتن از معبر وجدان خویش به پایینترین درجات وجدان. به آنجا که هر شب پیش از خواب خود را در آینه مینگریم و بی آنکه کلامی بگوییم رذایل و دوروییهای خود را مرور میکنیم. دعوتی است به اعتراف، به پذیرش محکومیت برای آزاد شدن، به بازنگری در مفهوم داوری، عدالت، آزادی و هرگونه مفهوم اخلاقی دیگر. ممکن است با بیگانهی کامو همذاتپنداری نداشته باشید چرا که او به راستی بیگانه، و روحِ عریانِ عدم تندادن به قواعد موجود در جامعهی ماست؛ اما سقوط تجربهی شرم و همدلی با اعترافات قاضی تائب است. دست در دستش بگذارید و مانند کشیشی نزد او به گناهان خود اعتراف کنید.
ای دختر جوان باز هم خودت را در آب بیفکن تا من یکبار دیگر فرصت کنم هردویمان را نجات دهم.
ممنون از توضیحات خوبتون در مورد کتاب. لطفا همیشه هر قسمت از بحثتون رو کامل توضیح بدید یا اصلا مطلب رو مطرح نکنید.:)
هرچند که نقد فوق العاده بود.
بسیار عالی و دلنشین
نقد فوق العاده بود،ممنونم ازتون
عالی بود ..دست کم نسبت به حجم توضیحات ارائه شده متن عالی بود ممنون ازتون??
نقدی فوق العاده و محشر. کمتر اینطور نگاه عمیق رو دیده بودم کاش مفصل تر و کامل تر بود???
خیلی نقد فوق العاده ای بود و دید منو خیلی بازتر کرد،ممنونم ازتون و امیدوارم کتاب های بیشتری رو از اقای کامو نقد کنید و سری های بعد خیلی مفصل تر و ریزتر باشه، موفق و سربلند باشید.