تمام ناتمام من…
اگر آثار ادبی یا سینماییای که حول محور گم شدن یک شخصیت میچرخند و مثل فیلم «دختر گمشده»ی «دیوید فینچر» یا کتاب «جای خالی سلوچ» از «محمود دولتآبادی»، حال و هوای غمناک و رازآلود پس از گم شدن یک شخصیت را به تصویر میکشند سلیقهی شماست، من رمان «ناتمامی» را به شما پیشنهاد میکنم. رمانی که به خواننده نوید میدهد که به نسل جدید نویسندگان فارسیزبان و آشناییزدایی کردنشان از آنچه تحتعنوان «رمان فارسی» جاافتاده بوده، میتوان امیدوار بود. ناتمامی که توسط «نشر چشمه» منتشر شده است را «زهرا عبدی» نوشته، نویسنده و شاعر جوانی که در زمینهی ادبیات فارسی، ادیان و عرفان تحصیل کرده، مجموعه شعری با عنوان «تو با خرس سنگینتر از کوه رقصیدهای» منتشر کرده است و بعد از آن، با انتشار رمانهایش یعنی «روز حلزون» و «ناتمامی»، خودش را کمکم در قامت یک نویسندهی مستعد ثابت کرده است. ناتمامی برای خانم عبدی جایزهی ادبی هفت اقلیم بهعنوان بهترین رمان سال را به ارمغان آورده؛ و وقتی صحبت از یک رمان جایزه برده میشود و رزومهی نویسنده هم قابل توجه است، نمیشود ساده از آن رد شد. بهخصوص که رمان، با یک جملهی خبری رازآلود و نگرانکننده و پرکشش شروع شود:
امروز درست یک هفته است که لیان جفرهای، دانشجوی ارشد ادبیات فارسی، ناپدید شده!
دختر گمشده
همین مسئلهی ناپدید شدن است که قرار است در ادامه، دست ما را بهعنوان خواننده بگیرد و تا انتهای این رمان ۲۵۳ صفحهای بکشاند. لیان کیست؟ چرا ناپدید شده؟ الان کجاست؟ و چرا اصلاً گم شدنش باید برای ما و یا راوی، اهمیت داشته باشد؟ به شما قول نمیدهم که برای تمام این پرسشها که همزمان با خواندن صفحات آغازین کتاب به ذهنتان هجوم میآورند، در کتاب پاسخ روشن و واضحی کنار گذاشته شده باشد؛ اما قول میدهم از خواندن ناتمامی، شاکی و ناراضی برنگردید. لیان که دانشجویی اهل بوشهر است که در تهران تحصیل میکند، یک روز غیبش میزند. سولماز دوست و هماتاقی او از همان ابتدا، شروع به مطرح کردن پرسشهایی در زمینهی گم شدن او میکند. اما لحن سولماز، لحن هیجانی یک آدم پر از اضطراب و در جستجوی یک گمشده نیست و اگرچه کمکم سرعت میگیرد؛ اما گویا بیشترین هدفش این است که از ماجرای گم شدن لیان، نقب بزند به داستانکهای دیگری پیرامون شخصیت او، و وجوه مختلف شخصیتپردازی این دختر را نشان بدهد؛ دختری تحصیلکرده و پرشور و دارای دغدغههای عشقی و اجتماعی که از لحاظ شخصیتی، نقطهی مقابل راوی است که گویا بیشترین دغدغهاش خودش است؛ اما هماتاقی بودن و سازش و تاثیری که لیان بر راوی گذاشته، باعث شده یک دوستی با احترام به تفاوتها، شکل بگیرد و ادامه پیدا کند. این تفاوت در یک نگاه جامعتر، میتواند تفاوت بین دو زاویهدید در اجتماع باشد؛ کسی که بیتفاوت است و به پوچی رسیده و کسی که پی دغدغههایش را میگیرد و دست از تلاش و کنش، برنمیدارد. اما باید دید این دو زاویهدید متفاوت نسبت به مسائل، در کتاب چگونه کنار هم جای گرفته و مطرح میشوند:
من، دختر تبریزی با نخوت و اعصابندار را آوردند کنار لیان، دختر خوشمشرب و بساز، تا آدم بشوم. من با هیچکس نمیساختم. انگار همه توطئهای در سر داشتند. مرا هماتاقی لیان کردند تا مدارا یاد بگیرم. من و لیان، بعد از آن اوایل که من سر جنگ داشتم، با هم دوست شدیم بدون آنکه هیچکداممان آن یکی را به شکل خودش دربیاورد. البته با اینکه دوست شده بودیم، از همهی کارهایش خوشم نمیآمد، مخصوصاً از بیادعا بودنش. کمتر دختری اینطوری بود. بهطرزی حسادتبرانگیز، آن بخشی از وجود من را زندگی میکرد که همیشه سعی میکردم نادیده بگیرم، چون زندگی کردن آن بخش همیشه برایم سخت بود. اندام ناورزیدهی روحم بود. باید رویش کار میکردم. وقت میبرد، حوصله نداشتم. ادعایم از خودم جلوتر میرفت…
در محاصرهی ارجاعات برونمتنی
کتاب دارای ۲۳ فصل است و در هرکدام از آنها، از راز گم شدن لیان به شکلی پردهبرداری میشود؛ اما نه آنقدر واضح و روشن، جوری که خواننده از یک رمان پلیسی پرهیجان انتظار دارد. درواقع رمان تمایل دارد که تعلیق، ابهام و فضای رازآلود خود را حفظ کند و مدام با طرح پرسش، خواننده را از شور رسیدن به جواب، منحرف کند. دو راوی اصلی کتاب، شامل سولماز میشوند و یک دانای کل، که به لیان محدود میشود و از اتصال -و شاید هم عدم اتصال- این روایتها به یکدیگر، قرار است داستان به مسائل و مضامین سیاسی، تاریخی و بهویژه اجتماعی گوناگونی راه پیدا کند و در این میان، شخصیتهای تازهای را هم به خواننده بشناساند. بُعد اجتماعی اثر که بیشتر به چهرهی زیرپوستی شهر تهران و کودکان کار و دغدغههای اجتماعی لیان مربوط میشود، یکی از دغدغههای اصلی خود نویسنده هم هست، همانطور که خودش در مصاحبهای عنوان میکند:
من ۲۱ سال در جنوب شهر تهران کار آموزشی کرده ام و میتوانم بگویم خون جنوب این شهر در رگهایم جاری است. تحقیقات من در این باره از روی کتابها و منابع نبوده و مبتنی بر مشاهدات مستقیم است. بهنظر من دیدن باید در ذهن اتفاق بیفتد. تلاش کردم کاری کنم که خوانندهی رمان من بعد از این اگر در چهارراهها با کودکان کار روبهرو شد، با بیاعتنایی از کنار آنها رد نشود تا دیگر نتواند این بچهها را فراموش کند.
بهجز بُعد اجتماعی اثر، نویسنده در زمینهی تاریخ و بهویژه اسطورهها هم دستی بر آتش دارد و کوشیده از آنها نیز در بافت داستان خود کارکرد بگیرد:
توی آینه نگاه میکنم. سینههایم زیر زره ای که بر تن کردهام معلوم نیست. شاید برای همین باستانشناسان گمان کردهاند من مَردم. دامن گلیام از همهی چیزهایی که دارم مهمتر است، با دوازده لوح که هرکدام یک لایه چین شده بر دامنم. هر لوح پر از کلمههای نک تیز میخی با دستخط لیان است دربارهی من و خودش و همهی اهالی دانشگاه، خوابگاه و محل کارش و من دفتریادداشتهای لیان را مثل دامن پوشیدهام.
یک بررسی تطبیقی مختصر
اما بیایید از وسط این دیالوگ و کلمهی «دفتر یادداشت»، یک بررسی تطبیقی کوچک بین «ناتمامی» و رمان «سرزمین گوجههای سبز» نوشتهی خانم «هرتا مولر» انجام دهیم. سرزمین گوجههای سبز خیلی خلاصه، در زمان حکومت دیکتاتوری چائوشسکو در رومانی اتفاق میافتد، بستر اصلی آن یک فضای دانشجویی است، راوی اصلی نمایندهی قشر جوان و دانشجو است، هماتاقیاش به نام «لولا» خودش را به دلایلی دار زده و راوی، از طریق خواندن دفترچه یادداشت لولا، ابعاد مختلف شخصیت او و آنچه از سر گذرانده را به خوانندگان میشناساند. تم اصلی کتاب یک تم سیاسی انتقادی است و جنبهی اجتماعی آن نسبت به سایر ابعادش کمرنگتر است، اما بههرحال دغدغهی نویسنده نوعی از انتقاد نسبت به سیستم حاکم بوده؛ سیستمی که لولا را در خود بلعیده و نابودش کرده است. حال در ناتمامی هم، دقیقاً یک فضای دانشجویی داریم، البته که فضا فقط به محیط خوابگاه یا دانشگاه محدود نمیشود و راوی ما را به زیر پوست شهر تهران و محیط بوشهر و جنوب میبرد و تلفیقی ازاین فضاها در متن داستان مشاهده میشود. لیانِ توی داستان برخلاف لولا که از همان ابتدا تکلیفمان با او مشخص بود و معلوم شد مرده است، گم شده و پیدا نمیشود و راوی، با مرور خاطرات مختلف او و سر زدن به یادداشتهایش، او را به ما میشناساند. بستر اصلی ناتمامی به شدت سرزمین گوجههای سبز، انتقادی نیست؛ اما با وارد کردن خردهداستانهای مختلف به متنش، از مسائل اجتماعی و کودکان کار گرفته تا مسئله ی یک دانشجوی ستارهدار که از تحصیل در دکترا بازمیماند و موارد مشابه، تلاش میکند به شیوه ی خودش انتقادش از مضامین مختلف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی را هم داشته باشد. در یک بررسی تطبیقی خیلی خلاصهوار میتوان گفت دو رمان از نظر زمینهی کلی و شخصیتپردازی بسیار به یکدیگر شبیه هستند و شاید عمده تفاوت آنها این باشد که در سرزمین گوجههای سبز، از یک جایی به بعد لولا تقریباً به حاشیه میرود و راوی زندگی خودش بعد از دوران دانشجویی را روایت میکند اما در ناتمامی، لیان تا انتها حضوری پررنگ دارد.
خرده روایتها و مسئلهی سلامت روایت اصلی
اما صحبت از خردهروایتها و داستانهای فرعی شد. گاهی خردهروایتها خیلی بیربط به تنهی اصلی داستان، فقط وارد متن میشوند که حجمی از صفحات را اشغال کنند و خواننده را سرگرم؛ اما کار یک خردهروایت خوب این است که هم سرجای خودش و به تنهایی خوب و قابل قبول باشد و هم به پیشبرد روایت مرکزی، کمک کند. در ناتمامی خردهروایتها چیزی بین این دو حالت هستند. از یکطرف میشود در یک برخورد سلیقهای، تعدادی از آنها را خط زد و حذف نمود و مشاهده کرد که به بدنهی اصلی رمان آسیبی نمیرسد؛ و از یکطرف هم میشود آنها را همانطور که هستند، پذیرفت و با توجه به تم کلی داستان نگاهشان کرد؛ تمی که حتی در امر شخصیتپردازی هم به آن صفت «ناتمامی» وفادار است و درست مثل زندگی واقعی، خیلی از مسائل را عامدانه نیمهکاره رها میکند و رد میشود و میرود. خود زهرا عبدی دربارهی خردهروایتهای موجود در ناتمامی میگوید:
باید بگویم همهی این خردهروایتها مربوط است به دو مضمون: ناتمامی و تکرار قصهها.
به جز مسئلهی ورود داستانهای فرعی به متن، یکی دیگر از نکات قابل توجه در ناتمامی، مسئلهی دیالوگهاست. حتی در جاهایی که دیالوگها به شکل نقلقول نیستند و عملاً مکالمهای هستند بین دونفر، مسئله ی زبان دوگانه توی ذوق میزند. برای رمانی که دارد در سالهای پایانی دههی نود اتفاق میافتد، انتخاب نکردن زبان محاوره برای دیالوگها و سرگردان بودن بین جملاتی که بین زبان محاوره و معیار پریشانند، نقطهضعفی است که لااقل من، بهعنوان مخاطبی امروزی که یک داستان امروزی خوانده، توجیهی برایش پیدا نمیکنم.
قصههای تکراری و تکرار قصهها
ناتمامی درواقع فقط یک اسم سلیقهای برای رمان نیست، بلکه بهعنوان تم و فرم کلی داستان، بر اکثر کلیات و جزئیات آن قالب است. برای مثال روابط و مسائل عشقی سولماز هیچوقت به یک پایان خوش و مشخص آن طور که خواننده انتظار دارد منتهی نمیشود:
نقشِ بعضیها تا آخر ماجرا نقش مکمل است. مثل نوح که نقشِ مکمل توفانش بود و موسا، نقشِ مکمل عصایش و از همه بامزهتر عیسا، که نقشِ مکملِ دموبازدمِ خودش بود. من از نقشِ مکمل متنفرم. باید خودم نقشم را از نو بنویسم.
مسئلهی گم شدن شخصیتها نیز قرار نیست مثل ماجراهای پلیسی و رمانها آگاتا کریستی، به حل معما و بازگشت خوشحال همگی به خانه ختم شود. ناتمامی در فرمش، دقیقاً این امر ناتمام بودن و قصه در قصه آوردن را رعایت میکند. با انتخاب تهران بهعنوان یکی از عمدهترین فضاهایی که داستان در آن روایت میشود، میتوان گفت این تعدد شخصیتها و خردهداستانهای عمداً رها شده، درست مثل زندگی واقعی است؛ مثل همهی آدمهایی که میبینیم و از قصهشان رد میشویم، مثل زیر پوست این شهر شلوغ که زندگی ماشینی تویش عملاً هویت فردی را به حاشیه برده؛ و دهان نامرئیاش آدمهای دغدغهمند را در خود بلعیده و نه از متن داستان، که از صفحهی زندگی محوشان کرده است:
اگر دنبال منطق، نتیجهگیری و پایانبندی کلاسیک هستید، ناتمامی را نخوانید!
فرم و محتوای این کتاب کاملاً در خدمت تِم ناتمام آن هستند و تا انتها وفاداری به آن را حفظ میکنند؛ کتاب برای خوانندهای که فقط از جانش قصه میخواهد نه انتقاد و لایههای پنهان، واقعاً قصه کنار گذاشته، آن هم نه یکی دو تا؛ اما برای خوانندهای که میخواهد لیان و دکتر شمسایی و شخصیتهای ناپدید شده را فراتر از خطوط کتاب بجوید، یک راه مخفی هست به کشف لایههای مختلف داستان و آن ماجرای غمگینی که هر کس دغدغهای دارد و سعی میکند از کادر سرزمین قدکوتاهان بزند بیرون و قدمی بردارد، از روزگار محو میشود و از ذهن آدمها هم پاک:
اگر قصه را هم مجازات تلخیست، به تکرار آن است. به این که هی یوسف گم بشود و یعقوب از شدن گریستن، هی خودش را کور کند. شام آخر بشود، یهودا هی خیانت کند، هی مسیح به روی خودش نیاورد. هابیل زنده شود، قابیل هی بکشدش. نوح کشتی بسازد و توفان بشود و هی نجات و هی غرق. گوسالهی سامری بسازی و هی گول بزنی، هی گول بخوری. هی هاجر با بیم و امید هروله کند از صفا تا مروه…