فئودور میخائیلوویچ دوستایِوسکی، داستایووسکی، داستایُوسکی، داستایوفسکی، داستایفسکی و قص علی هذا… هر چه که دلتان میخواهد صدایش کنید؛ هیچ فرقی نخواهد داشت. گویی که بعد از چند قرن، کسی بوده تا بتواند کمی مرجعِ مصرعِ مشهور مولانا باشد که در آن میگوید: «هر کسی از ظن خود شد یار من…» تفاوتی ندارد که با چه پیشفرض و چه دیدی، سراغ او بروید؛ این روسِ قرن نوزدهمی، آنقدری با تنوع زیاد و سهل و ممتنع نوشته تا چه کودک و چه پیر، چه اُمّی و چه پروفسور، چه چپ و چه راست، چه فقیر و چه غنی، چه خوشقلب و چه سنگدل، چه با حوصله و موجزدوست، چه سطحی و چه عمیق و هزار «چه»ی دیگر باشید، باز هنگام خواندن آثارش بهرهای گیرتان بیاید و دست خالی از دنیای واژگانش بازنگردید!
بنابراین ما میخواهیم تا در این مطلب نه چندان بلند، هر چند کم، اما ادامه دهندهی مصرع بالا نباشیم و به جای چسبیدن به نامها، قوالب و ظواهر معمول، این بار «از درون داستایوفسکی، اسرارش را بجوییم!» و البته تجلیل و تقدیر و هر چیزی از این جنس، ازبس در مقابل او حقیر است که پیشاپیش پیشنهاد میکنیم تا عنوان ویژهنامه را از این مطلب، قلم بگیرید. با این وجود، ملّانقطیبازی، وسوسهای است که بین ایرانیان بوده و هست. اگر بخواهیم مته به خشخاش بگذاریم و تلفظ دقیق این نویسنده را از زبان مادریاش برداشت کنیم، باید او را «فیودور دوستایِفسکی» بنامیم. منتها با توجه به این نکته که عُرفِ کمّی، معمولا از هر تعریفی سبقت میگیرد، ما هم در این مقاله، مانند اکثر منتقدان، نویسندگان و مخاطبان ادبیات ایران، او را «فئودور داستایوفسکی» صدا خواهیم زد. پس فعلا بیایید تا در ابتدا با گذر از این حواشی، یک زندگینامهی کوتاه از داستایوفسکی را یادآوری کنیم تا بعد…
نابغهی ادبیات روسیه
قبل از هر چیزی لازم دانستم تا بگویم که مرور این زندگینامه، از آن جهت مهم است که بدانیم، بزنگاههای مهم زندگی، بر ساخت امضای شخصی داستایوفسکی، صاحب سبک شدن و حتی ریزترین مولفههای او تاثیرگذار بودهاند. داستایوفسکی در سال ۱۸۲۱ میلادی، در خانوادهای نسبتا مرفه به دنیا آمد. مادر او دختر یک تاجر بود و پدر فیودور هم پزشکی اکراینیالاصل بود که به تازگی به مسکو آمده بود. از کودکی و نوجوانی فیودور، خیلی اطلاعات دقیق و مهمی در دست نیست؛ جز اینکه او به ترتیب در ۱۵ سالگی و ۱۸ سالگی، مادر و پدر خود را از دست داده است. اولین جایی که زندگی داستایوفسکی مهم میشود، نقطهی رسیدن خبر قبولی او در امتحانات ورودی دانشکدهی مهندسی نظامی است. او به سرعت به سن پترزبورگ میرود و طی چهار سال، موفق میشود تا با درجهی افسری از دانشکدهی نظامی فارغالتحصیل شده و شغلی در ادارهی مهندسی وزارت جنگ برای خودش دست و پا کند.
موازی با این اتفاقات، او به جای حس دلچسبی نسبت به موفقیتهای مادیاش، از زندگی نظامی دلزده میشود و کمکم سبک زندگی خود را عوض میکند. نتیجهی این تعویض، اتمام ارث پدری به دلیل ولخرجیهای زیاد، استعفا از ارتش و البته ورود به دنیای ادبیات است! داستایوفسکی در اولین اقدام ادبی، کتاب اوژنی گرانده اثر انوره دو بالزاک را ترجمه میکند. مزهی رئالیسم بینظیر بالزاک زیر زبان فئودور میرود و تصمیم میگیرد تا در دومین تجربه، خودش اثری ادبی را خلق کند. در نتیجه در سال ۱۸۴۴ رمان بیچارگان را مینویسد؛ اثری که باعث کسب شهرت اولیه و راهیابی به محافل نویسندگان بزرگ، ساختارشکن و البته رادیکال سن پترزبورگ میشود. ضمنا بعد از موفقیت این رمان، داستایوفسکی، قدمهای بیشتر و بلندتری در تعویض فلسفهی زندگی خود برمیدارد و تقریبا از نظر ایدئولوژیک، ۱۸۰ درجه با چند سال گذشتهی خود در تضاد فکری قرار میگیرد.
زندان
در دو سال آتی و طی همکاری با روشنفکران این محافل، طرح چند اثر مانند داستانهای همزاد، آقای پروخارچین و زنِ صاحبخانه را کامل میکند و مینویسد. او به همین واسطه تقریبا موقعیتش را به عنوان یک نویسنده، -حداقل در باور خود و اطرافیان- تثبیت میکند. اما ماجرا به همین خوبیها پیش نمیرود. یک جاسوس با رخنه کردن در یکی از محافل ادبی، موضوعات و ریز صحبتهای روشنفکران را به مقامات امنیتی روسیه گزارش میدهد. اقدامی که باعث میشود تا پلیس، اکثریت اعضای محفل را به جرم تلاش برای براندازی حکومت، دستگیر کند. با وجود حساس بودن اتهام، خبری از دادرسی نیست و دادگاه نظامی، داستایوفسکی را به اعدام محکوم میکند! اما پس از افتادن آبها از آسیاب، حکم او دو بار مشمول تخفیف میشود؛ ابتدا به زندانی شدن در سیبری و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر مییابد.
او در سفر اجباریاش به سیبری (که با درخواست تخفیف دوباره فقط دو سال طول میکشد)، عاشق میشود و با بیوهی یک کارمند گمرک به نام «ماریا دیمیتریونا» ازدواج میکند. داستانهای خواب عموجان و دهکدهی ستیپان چیکاوا محصول این دوره هستند. پس از بازگشت از سیبری، او به مسکو بازمیگردد اما جرات رفتن به سن پترزبورگ و حلقهی یاران را ندارد. تا اینکه با تعویض پادشاه و با فرستادن نامهای برای الکساندر دوم، موفق میشود اجازهی کوچ به موطن فلسفی خود را بگیرد. داستایوفسکی، این بار در سن پترزبورگ شروع به کاری جدید میکند؛ روزنامهنگاری! او به واسطهی روزنامهی برادرش (به نام «ورمیا») به نوشتن حرفهای روی میآورد و داستانهای خود را هم در روزنامه به چاپ میرساند. اما پیشانی سیاهش دوباره بر دلش، فلاکت میباراند و سه اتفاق ناگوار در کمتر از یک سال پیش میآیند. ابتدا روزنامه بسته میشود و سپس برادر و همسرش فوت میکنند. در نتیجهی این ضربات روحی، داستایوفسکی، دو کتاب مشهورش یعنی خاطرات خانهی اموات و آزردگان را بین سالهای ۶۴–۱۸۶۲ مینویسد.
پایان دور و دراز
از اینجا به بعد، یعنی ۱۷ سال پایانی عمر نویسنده، ماجرا روی دور تند قرار میگیرد؛ گویی که تازه داستایوفسکی موتورش را روشن کرده است. موضوعی که احتمالا خودش هم میداند. او شاهکاری چون جنایت و مکافات را تمام میکند و باز هم ایدههای بسیاری برای نوشتن دارد؛ شاید به همین واسطه است که از یک تندنویس به نام «آنا گریگوریونا» کمک میگیرد. زنی که مدتی بعد (۱۸۶۷) تبدیل به همسر دوم داستایوفسکی میشود. او بعد از ازدواج با آنا به اروپا سفر میکند و چندسالی را در ایتالیا و سوئیس میگذراند. سه کتاب ابله، همیشه شوهر و جنزدگان، حاصل این سفر چهار ساله هستند.
پس از بازگشت به روسیه، او دوباره به روزنامهنگاری مشغول میشود و همزمان، اتفاقات بد هستند که دست از سرش برنمیدارند؛ پسر سه سالهی او به نام «آلیوشا» بر اثر حملهی عصبی فوت میکند. در آخرین اقدام حرفهای، داستایوفسکی برادران کارامازوف را مینویسد و سپس در سال ۱۸۸۱ (شصت سالگی) چشم از این دنیا فرو میبندد. اکثر پزشکان، دلایلی مانند سل ریوی، برونشیت مزمن و بیماری مزمن انسدادی ریه را به عنوان علت مرگ او ذکر کردهاند. در ادامهی این مطلب، بیشتر وارد زندگی ادبی او میشویم، درمورد داستانهایش صحبت میکنیم، به مرور برترین آثار او با ترتیب تاریخی متقدم میپردازیم و به کلیاتی از سبکشناسی و نقد هر اثر هم گریزی میزنیم.
همزاد
سال ۱۸۴۶، سال تولد همزاد است. معمولا هر کسی بعد از انجام اولین کار خود در هر حرفهای، زمین و زمان را به هم میدوزد و تا مدتها جشن میگیرد؛ اما داستایوفسکی از این قاعده مستثناست. او تنها ۱۵ روز بعد از انتشار اولین اثر خود به نام بیچارگان، همزاد را نوشت. این رمان کوتاه به ماجرای جنونِ یک یک کارمند سادهی اداره میپردازد و میخواهد به نوعی ماجرای «ازخودبیگانگی» بشر را روایت کند. ضمنا همانطور که از مضمون اصلی مشخص است، نقد ساختاری دیوانسالاری یک حاکمیت، -آن هم حاکمیتی که داستایوفسکی با آن مشکل دارد-، به خوبی در این اثر مشخص است. همزاد را نمیتوان یک اثر اورجینال و بهتر بگوییم در حد داستایوفسکی بزرگ دانست؛ زیرا در ابتدای راه نویسندگی او نوشته شده و هنوز، داستایوفسکی به سبک بدیع و مشخص خود دست نیافته است. با این وجود، هم با در نظر گرفتن تازهکاری و هم با دیدن خلاقیتهای داستایوفسکی، باید آن را شاهکار بنامیم.
در این اثر، داستایوفسکی به طرز واضحی، تاثیرپذیر از استاد خود، نیکلای گوگول، وامدار بوده است. درواقع اگر در کلیاتی مانند نوع بستر رئالیستی، همگان او را شاگرد گوگول میدانند و خودش هم در تایید این نکته، راجع به داستان «شنل» از گوگول گفته است: «ما همه از شنل گوگول درآمدهایم!»، در این کتاب، در جزئیات و نوع پرداختها یا حتی پیرنگسازی و شخصیتسازی هم این وامداری را میبینیم؛ البته نه از شنل و از دماغ!!! برای مثال در داستان دماغ، اثر گوگول، ماجرای نصف شدن بخشی از بدن یک انسان موضوعیت مییابد و داستایوفسکی این اتفاق را با تعویضی نسبی، به روان شخصیت اولش نسبت داده است. ضمنا باید این نکته را در نظر بگیریم که همزاد به دلیل عدم محبوبیت، ۲۰ سال بعد از نگارش اولیه، بازنویسی شد و نسخهای که اکنون در دست ما قرار دارد، همزادِ سال ۱۸۶۶ است!
شبهای روشن
یکی از بارزترین علایق داستانی داستایوفسکی، استفاده از مثلث عشقی در رمانهای اوست. به این معنا که مردی میان عشق دو زن و یا بالعکس، زنی میان عشق دو مرد قرار میگیرد. نکتهای که حتی در اسامی داستانهای او مانند «همیشه شوهر، همسر مردی دیگر و یا شوهر زیر تخت» هم به خوبی مشخص است. اما شبهای روشن از آن جهت در فهرست حاضر قرار میگیرد که اولین استفادهی اینچنینی است و تقریبا پررنگترینِ آن هم هست… شبهای روشن در سال ۱۸۴۸ نوشته شد و با وجود تازهکار بودن داستایوفسکی و برخی ایرادات بنیاسرائیلیِ منتقدین، هنوز هم که هنوز است، جزو برترین آثار عاشقانهی ادبی جهان به شمار میآید. استقبال از این اثر در حدی است که اقتباسهای ادبی، نمایشی و سینمایی مستقیم و غیرمستقیم زیادی از رویش صورت گرفته است. برای مثال میتوانیم به فیلم موفق و محبوب «شبهای روشن» اثر فرزاد موتمن اشاره داشته باشیم که پیش از این در مجلهی کتابچی به آن پرداختهایم.
کشیدن گرافهایی نادیده با فضاسازی خوب و بررسی تمام احتمالات انتزاعی، از مهمترین کارکردهای داستایوفسکی در خردهپیرنگهای مرتبط با مثلث عشقی است. اما شاید بگویید این کارکردها برای نیل به کدام هدف غایی حضور دارند و اینقدر رویشان تاکید میشود؟ درحقیقت داستایوفسکی با گرهافکنیهای زیاد و متنوع، درحال کند و کاو ذهن پیچیدهی انسان روزگار خود بوده است و از آنجا که عاطفه، یکی از غیرقابل درکترین و عمیقترین احساسات انسانی است، آن را سوژهای مناسب برای بیان تمام احوالات از امید، شور، غم، عجز، خشم، درک و… یافته بوده است. برای مثال در شبهای روشن، جایی از زبان شخصیت میخوانیم:
خداى من، یک دقیقهی تمامْ خوشبختى! آیا این نعمت براى سراسر زندگى یک انسان کافى نیست؟
جالب است بدانید بسیاری از نکات و تکنیکهای روانشناختی امروزهروز که بعضا تحت عنوان «روانکاوی» معرفی میشوند، از برخوردهای عاطفی شخصیتهای داستایوفسکی، الهام گرفتهاند.
تحقیر و توهین شدگان!
تحقیر و توهین شدگان، اثری است که داستایوفسکی در سال ۱۸۶۲ نوشت و در فارسی، علاوه بر اسم حاضر، به نامهای «آزردگان» و «رنج کشیدگان و خوار شدگان» هم شناخته میشود. با وجود اینکه این رمان هم مانند داستان قبلی، جزو شاهکارهای داستایوفسکی نیست، اما با توجه به سه نکته، اهمیتش مشخص میشود:
- اولین اثری که از داستایوفسکی به فارسی ترجمه شده است، همین اثر با نام آزردگان و ترجمهی مشفق همدانی در سال ۱۳۲۷ هجری شمسی بوده است.
- این داستان یکی از چپگرایانهترین آثار نویسنده است و به صورت عمیقی، رنج طبقهی شریف کارگری را به تصویر میکشد. این موضوع از آنجا اهمیت دارد که دیدیم، خود داستایوفسکی، تقریبا از قشری مرفه زاده شده بود. البته اینکه این اثر بعد از ماجرای دستگیر شدن داستایوفسکی نوشته شده است، میتواند جرقهی او برای رفتن سراغ موضوعات عمیقتر نسبت به قبل از دستگیری، تلقی شود.
- سادگی و بیپیرایگی فلسفی این اثر نسبت به سایر آثار نویسنده باعث میشود تا آزردگان، انتخاب خوبی برای شروع آشنایی با دنیای فکری داستایوفسکی در رمانهایش و همچنین شناخت پیدا کردن نسبت به زوایای عاطفی و شخصیتی، مولفههای پرکاربرد، کارکردهای خاص و نوع مسیر منطقی و نتیجهگیریهای او باشد.
داستایوفسکی در داستان حاضر، نگاه منعطف و زوایای بکر یک نویسنده را از خود بروز میدهد. درواقع در دورانی که شروع قدرت بیحد بورژوازی در دنیا بود، افراد فقیر در اغلب داستانها، خصوصا داستانهای اروپایی، مردمانی شرور، بدطینت و گمراه نشان داده میشدند که تنها کارشان، آزار و اذیت اشرافزادگان و نجیبزادگان بود! اما داستایوفسکی، مردمان تهیدستی را به تصویر میکشد که نه تنها فاسد نیستند، بلکه در اوج انسانیت قرار دارند. این کتاب، علاوه بر اینکه به نوعی حالتی إخباری از زندگی مردم فرودست آن زمان به دست ما میدهد، دایرهالمعارفی از ویژگیهای روحی روانی مردمان فقیر آن زمان است و ایضا میتواند مانیفست اعلام جرم و قیامی علیه شکاف اجتماعی، تفاوت طبقاتی و ظلم بنیادین سرمایهداران نسبت به فقرا محسوب شود.
یادداشتهای زیرزمین
در توضیح کتاب قبلی، از مانیفست گفتیم؛ حالا شاید بیشتر شگفتزده شوید اگر بدانید که یک مکتب فلسفی، خودش را براساس یک رمان، تولید یا بازتولید کرده باشد! بله، اگزیستانسیالیسم یعنی هستیگرایی یا باور به اصالت وجود، یکی از بزرگترین مکاتب فکری دوران ماست که وجود خود را به یک رمان مدیون است. نام آن رمان، یادداشتهای زیرزمین است؛ اثری که در سال ۱۸۶۴ به چاپ رسید و اولین اثر ادبی اگزیستانسیالیستی دنیا محسوب میشود! اگزیستانسیالیسمِ مورد نظر داستایوفسکی در این کتاب، به صورتی علنی از مخالفت او با نیهیلیسم نشأت میگیرد؛ او معتقد است که انسان باید خودش معنا و هدف زندگیاش را بسازد و این هستیگرایی به طرز واضحی با بیمعنایی و بیهدفی پوچگرایان تفاوت دارد. این مساله از آنجهت اهمیت موکدی مییابد که بدانیم، در زمانهی نگارش کتاب، گرایش به نیهیلیسم، پُز تازه و بکر روشنفکران محسوب میشد و حتی به نوعی سرنوشت محتوم و غیرقابل گریز آنان شده بود.
اما داستایوفسکی توانست تا علاوه بر رد کردن مخفی جریان متفکران از این گردنه، روشی جدید برای اندیشیدن فلسفی و بستری وسیع برای ساخت فرمهایی در تعامل با محتوا را به دنیای ادبیات هدیه کند. جدای از این، داستایوفسکی جزو نویسندگانی است که به شدت، خود را وارد متن میکند؛ چه بخواهد فرم اتوبیوگرافی (خودزندگینامهنوشت) را به داستانش بدهد و چه نه! در هر صورت او نه تنها از زیستی هنرمندانه بهره میگیرد، بلکه متافیکشنی پنهان را وارد داستان میکند و همزمان از آن به صورت غریزی و البته غیرمستقیم در ساخت شخصیتهایش کمک میگیرد. او قبل از یادداشتهای زیرزمین هم این کار را کرده بود؛ اما دلیل حضور این اثر در فهرست حاضر، (جدای از دلایل بالا) یکی موفقیت بالای اتوبیوگرافی نویسنده است و دیگری، بستری است که او در اینجا با هستیگرایی، برای خلق شاهکارهای بعدی خود، مانند جنایت و مکافات، جنزدگان و قمارباز میسازد.
جنایت و مکافات
از نظر نگارنده بهترین اثر داستایوفسکی و احتمالا از نظر جمیع مخاطبان کتاب هم بهترین اثر داستایوفسکی… این کتاب حجیم، شروعی بر بلند و بالانویسی و البته فلسفینویسیِ داستانمحور (غیراتوبیوگرافیکِ) داستایوفسکی است. گرچه که در این گونه از آثار نویسنده نیز همچنان تاکید داستایوفسکی بر صریحنویسی، دوری از کشف و تزریق نظرات شخصیاش واضح است. نگارش جنایت و مکافات به سرعت پس از یادداشتهای زیرزمین شروع شد و دو سال بعد در سال ۱۸۶۶ منتشر گردید. این اثر به عنوان یکی از مهمترین داستانهای تاریخ ادبیات جهان، تحلیلی بر انگیزههای قتل و تأثیر قتل بر قاتل به عنوان یک سوژه است. طبیعی است که با بسط این سوژه، میتوانیم برداشتی از هر خطا یا عذاب وجدان درونی انسانی را داشته باشیم. درواقع داستایوفسکی یکی از بهترین ارتباطات انسان با جامعه در برابر معیار قضاوتهای دوسویه را ساخته است. نکتهی دیگر داستان، وجود اثرگذار خداوند است؛ اویی که با اعطای عشق به انسان خطاکار، سعی میکند تا بشر را رستگار کند. انسانی که در دیالکتیک واقعیت و حقیقت، در حال هضم شدن در جامعهای بیعاطفه، ناآگاه و سمی است. شاید بد نباشد اگر به یکی از گفتاوردهای داستایوفسکی رجوع کنیم که میگفت:
چهچیز میتواند در نظر من شگفتانگیزتر، نامنتظرتر و غیرحقیقیتر از خود حقیقت باشد؟
احتمالا این جمله، بهترین جمله برای توضیح فلسفهی جنایت و مکافات است. از این گذشته، اگر بخواهیم در مورد فرم اثر صحبت کنیم، به این مصداق برمیخوریم که سوررئالیستها سالها بعد از داستایوفسکی و جنایت و مکافات، از او برای ساخت دقیق ادعانامهی خود، کمک گرفتهاند. درحقیقت داستایوفسکی هیچ نیست و همه هست! دریایی بدون نام اما با وسعت زیاد، که همگان را تحت تاثیر خود قرار داده است. پس بعید نیست که رئالیسم او با خرق عادتهایی بدیع، فراواقعگرایان را هم شگفتزده کرده باشد.
اوج سهل و ممتنع بودنی که در ابتدای مقاله گفتیم، در جنایت و مکافات به ما چشمک میزند. یعنی با تمام این تفاسیر، اگر لایههای عمیق روانشناختی، جامعهشناختی، انسانشناختی و… را کنار بگذاریم، حرف داستایوفسکی ساده میشود. او میخواهد درمورد عرفان دلخواهش صحبت کند و بگوید که انسان میتواند با ساخت معنا و پذیرش خطاهای خود، به شرط برخورداری از عشق و خدا، رستگار شود؛ همین! او میخواهد قدر لحظات را بدانیم و به جای سرزنش مدام خود، به چیزهای مهم معنوی در زندگی چنگ بزنیم و دنبال شادی بگردیم… لازم است بدانیم که داستایوفسکی وقت و دقت زیادی را نثار این کتاب کرد؛ برای مثال او فقط سه بار فرم روایی را تعویض کرد. او داستان را نخست به شکل یادداشتهای روزانهی شخصیت اولش، یعنی راسکلنیکف، سپس به شکل اعتراف شخصیت در برابر دادگاه و سرانجام به صورت خاطراتی که او به هنگام آزادی از زندان مینویسد، نوشت. نتیجه این شد که سومین حالت به عنوان انتخاب اصلی، برگزیده شود. ضمنا این کتاب در ابتدا به صورت پاورقی در روزنامهها چاپ میشد و سپس در قالب مستقل کتاب، انتشار یافت.
قمارباز
داستایوفسکی، دوباره بلافاصله بعد از اتمام اثر قبلیاش به نوشتن داستان بعدی روی میآورد. با این تفاوت که این بار به خودش و مخاطبانش رحم میکند و رمان کوتاهی را برای نوشتن انتخاب میکند. اثری که بیشتر به یک داستان بلند (Novella) شباهت دارد. قمارباز، رمانی است که در سال ۱۸۶۷ منتشر میشود. نکتهی جالب اینجاست که داستایوفسکی برای خلق این شاهکار، تنها ۲۶ روز وقت گذاشته است! او در ساخت ایده و پرداختهای این پیرنگ، از زندگی خودش و اعتیادی که به بازی رولت پیدا کرده بود، مایه گذاشت. اعتیادی که باعث از دست رفتن ثروتِ ناشی از ارث پدریاش شد و او را تقریبا به سفر اروپا «مجبور» کرد. اگر یادداشتها برای توضیح ادخال زیست شخصی هنرمند و استفاده از فرم اتوبیوگرافی، بهترین نمونه باشد، قمارباز واضحترین نمود این مسائل در قلم داستایوفسکی است و اگر یادداشتهای زیر زمین به جنبههای انتزاعی بیرونی برای تزریق به یک داستان، متمرکز است؛ قمارباز جنبههای عینی یک زندگی را وارد داستان میکند.
اگر بخواهیم به صورت کلیدواژهای با داستان مواجه شویم، باید بگوییم که قمارباز، اثری در توضیح و تحلیل مفاهیم زیادی است؛ اما بیش از هر چیزی با دو مفهوم «ترس و حماقت» در وجود انسانی ارتباط دارد و آنان را واکاوی میکند. ضمنا نگاه فلسفیتر ما را به این برداشت سوق میدهد که اساسا داستایوفسکی در همان نگاه «هرچه پیش آید خوش آیدِ» بسط داده شده در جنایت و مکافات، بیشتر به جبر معتقد است. او اگرچه از انسان میخواهد خودش معنا را بسازد، اما زندگی را به چرخهای از قمار تشبیه میکند که انسان فقط باید در آن انتخاب کند و چرخه را بگرداند… از طرفی، باید بگوییم که اگر مانند سینما، در دنیای ادبیات هم متداکتینگ (لینک به مطلب داشتیم، قطعا بهترین نمونهاش را باید در داستایوفسکی میدیدیم. او آنقدر درگیر ایده است که حتی بعد از نگارش کتاب و ملامتِ شخصیتهایی که قمار میکنند، باز هم قمار شخصی را ادامه میدهد!!!
ابله
در سال ۱۸۶۹، داستایوفسکی یک ابله به ابلهان بیشمار دنیا اضافه کرد؛ ابلهی که برخلاف آنان، خاصیت زیادی داشت! این کتاب بلندبالا که در بسیاری از نسخهها به صورت دو جلدی ارائه میشد، رمانی طولانی دربارهی سرنوشتی محتوم از بیارادگی و بیتجربگی است. گویی که میخواهد شعار «سیرو فیالارض» را به نحوی ناامیدوارانه برای مخاطبش یادآوری کند. مانند بسیاری از آثار داستایوفسکی، در ابله باز هم با یک شخصیت مفرد مواجهیم که تنهایی عمیقی را داراست و از سوی دیگر، خانوادهی خاصی هم ندارد. درواقع داستایوفسکی هیچگاه خودش طعم خانواده را نچشید و در اکثریت داستانهای خود، شخصیتهایی منفک از خانواده را تصویر میکند یا اینکه شخصیتش خانوادهاش را از دست میدهد.
دیگر نکتهای هم که در ابله (دوباره مانند اکثریت آثار) وجود دارد و به زندگی شخصی داستایوفسکی مربوط میشود، بیماری شدید شخصیت اصلی است. همانطور که در قسمت زندگینامه نوشتیم، داستایوفسکی محکوم به اعدام شد. اما از یک نکته نباید گذشت و آن هم این است که حکومت برای نشان دادن قدرت فائقهی تزار و همچنین گرفتن زهر چشم، جوخههای آتشی نمایشی را به پا کرد و تمامی محکومین عفو خورده را تا پای اعدام برد اما در لحظهی آخر به آنها شلیک نکرد!
نتیجهی این تئاتر هولناک، افتادن داستایوفسکی تا پایان عمر به ورطهی بیماری صرع بود. او بر همین اساس، اغلب شخصیتهای خود را با مریضیهای گوناگون خلق میکرد. شخصیتهایی که واضحاً آیینهای از خود نویسنده بودهاند. علاوه بر این نکات، باید بگوییم که ابله، مهر تاییدیهای است تا هیچکس شک نکند که داستایوفسکی یک جبرگرای هستیگرای روبه ندانمگرایی است. شخصیت اصلی ابله، ناظری معصوم، بیطرف و قابل اعتمادی است که جهان انسانی را میبیند و سعی بر اصلاح آن دارد، اما موفق نمیشود تا ناتوانی انسان در درک حقیقت را جار بزند. بسیاری از منتقدین معتقدند که شخصیت ابله از روی مسیح (ع) الهام گرفته شده است.
جنزدگان
جنزدگان که با نام شیاطین هم شناخته میشود، اثری است که در سال ۱۸۷۲ نوشته شد و به نوعی، اعلام جنگ علنی داستایوفسکی با نیهیلیسم سیاسی و اخلاقی معمول روسیه را شامل میشود. او در جنزدگان، با ناامیدترین پیرنگ ممکن، سعی بر ساخت یک تراژدی برای تفهیم پوچ بودن نگاه پوچگرایانهای دارد که در چندقدمی تروریسم نشسته است. درواقع در آن سالها، باور عمومی نوگرایان و اندیشمندان بر این قرار گرفته بود که برای ساخت جهانی نو و خوب، باید تمامی پدیدهها، ریشهها، مظاهر و… از جهان قدیم را نابود کرد. پس داستایوفسکی در اوج ذکاوت، این پرسش اساسی را مطرح میکند که «وقتی یک نفر ادعای اصلاح و انقلاب دارد، چهگونه خودش آفرینندهی شر میشود و به ویرانگری و گناه دست میزند؟!»
در همین راستا، بحث ماکیاولیسم پیش میآید؛ آیا هدف، وسیله را توجیه میکند؟ برای داستایوفسکی جواب منفی است. درواقع او در جنایت و مکافات، سعی کرد تا ما را به معنا نزدیک کند، اما اینجا در جنزدگان، بر روی طریق و چهگونگی رسیدن به هدف و متمرکز میشود. ضمنا او دوباره باورهای مذهبی خود را بروز داده و این بار نام رمانش را از روی باب هشتم انجیلِ لوقا برداشته است. در آخر توضیحی برای نوع مطالعهی این اثر، لازم به نظر میرسد. اگر داستایوفسکی را از نظر کمّی یا کیفی، زیاد نخواندهاید، به عنوان اولین اثر(ها) به هیچ عنوان نباید سراغ جنزدگان بروید؛ زیرا این رمان، به نسبت از نظر زبانی، سختخوانتر و از نظر فلسفی، پردهپوشانهتر از سایر آثار داستایوفسکی است. البته که روندی معکوس با این، باعث خواهد شد تا از بدایع و ابتکارات بیشمار او لذت وافری ببرید. برای مثال، شیاطین یکی از اولین جاهایی است که به صورت آگاهانه از تئوری «چندصدایی» (همان polyphony) در ساخت شخصیتهای داستانی و مهمتر از آن، عنصر روایت استفاده شده است. نکتهای که باعث تعدد افکار و ایجاد کمالگرایی در دیالکتیک بین شخصیتها و هرمنوتیک مخاطب خواهد شد.
برادران کارامازوف
دیگر قطار زندگی داستایوفسکی، آفرینش شاهکارها و همچنین مرور ما در آخر خط قرار گرفته است. برادران کارامازوف؛ متولد ۱۸۸۰ در روسیه، تنها یک قدم با فئودور داستایوفسکی، متوفای ۱۸۸۱ فاصله داشتند! برادران کارامازوف، رمان بلندی است؛ منتها همین داستان پر فراز و نشیب، قرار بوده تنها جلدی از یک سهگانهی بلندتر را روایت کند! این اثر که حدودا هزار صفحه دارد، معمولا به عنوان مشهورترین اثر نویسنده معرفی میشود و به عنوان یکی از محبوبترین آثار ادبی دنیا، حمایت بسیاری از افراد بزرگ، از آلبرت اینشتین، زیگموند فروید و مارتین هایدگر بگیرید تا کورت ونهگات، لودویگ ویتگنشتاین و پاپ بندیکت شانزدهم را پشت سر خود میبیند.
برادران کارامازوف، تکنیکیترین اثر داستایوفسکی هم هست. در این رمان قرن نوزدهمی، بسیاری از عناصر مدرن و نوگراییها را میبینیم که بعضا تازه سالها بعد در بین عموم نویسندگان رواج یافتهاند. ضمنا در مهمترینِ این نوگراییها، داستایوفسکی با گذر از نوع دیکتهوار و مسلمی که همیشه در آثارش داشت، این بار به مرگ مولف دست میزند. درواقع دیالکتیکی برخلاف روح قطعی آثار قبلی، ایمان و تردید، میتوانند دیالکتیکی را بین دو عنصر اصلی بنمایه، پدیدآورند.
جدای از این مسائل فرمی، در حوزهی محتوا، اگر موضوع مرگ –که نخ تسبیح اکثر آثار داستایوفسکی بوده- را کنار بگذاریم، با اثری مواجه میشویم که میخواهد اخلاق اجتماعی و بینفردی را مورد بررسی قرار دهد و «همزیستی مسالمتآمیز» را به عنوان مجازی جزء از کل نسبت به مقیاسهای بالاتر صلح، در جوامع کوچک مانند خانواده پیشنهاد کند. گرچه که موضوعاتی جزئیتر از این مسائل کلان، مانند تمهیدِ پرداختن به عقدهی ادیپ هم وجود دارد؛ مضمونی که خودش به اندازهی کافی، کلان به نظر میرسد و نشان از وسعت دایرهی مفاهیم آثار داستایوفسکی دارد…