وقتی سراغ ادبیات کلاسیک میرویم، شعر مولانا همیشه لذت مخصوص خودش دارد. استفادهی منحصربهفرد از واژگان، تغییرات روایی و ساختاری و شاهبیتهای درخشان. مولانا بیشتر از هر شاعر دیگر شور و حرارت عشق را در شعرهایش میرساند؛ بهطوری که انگار واقعاً درحال سوختن است و از بیقراری، سر از پا نمیشناسد. در شعرهای هیچ شاعر دیگری -که از نظر شخصی حتی میتوانیم این را به اکثر ملیّتهای دنیا نیز نسبت بدهیم- تا این اندازه به عشق، با نگاه فدا شدن در راه یک مقصود عرفانی نگاه نشده؛ و این خودش تازه دری را به جهان زیبا و شگفتانگیز و البته حسادتبرانگیز ذهن او باز میکند. دربارهی مولانا حرف و حدیث زیاد است.
بسیاری از روایتهایی که دربارهی او موجود است، جلالالدین را شخصیتی فرازمینی نشان میدهد. خب بهنظرم این روایتها را بهتر است بگذاریم در قالب همان افسانه بمانند؛ چراکه بشر از قدیم نیاز به اسطورهسازی داشته و علم امروزی، بخش مهمی از راه را برای تفکیک واقعیت از خیال، به ما نشان میدهد. مولانا هم مثل تمام ما یک انسان عادی بوده از جنس خاک؛ تنها زندگی کمنظیر او -شرایط مالی، تحصیلی، پدر و خانواده- باعث شده که نبوغ او در زمینههای مختلف شکوفا شود؛ و البته در اینکه او از کودکی انسان خارقالعادهای بوده شکی نیست. اما بیایید این کلمه را صرفاً برای یک توصیف استفاده کنیم، نه اینکه واقعاً فکر کنیم مولانا خرق عادت میکرده و قانونهای فیزیکی را زیر پا میگذاشته!
خود مولانا در شعرهایش از ما میخواهد نگاه کنیم، فکر کنیم و براساس نتیجهگیری شخصی، درستترین عمل را انجام دهیم. امروزه حتی نظریاتی هم هست که شمس را صرفاً شخصیتی خیالی میداند و مولانا را یک اسکیزوفرن! فارغ از هر بحثی، اینها هم صرفاً نظریه است و کسی نمیتواند حقیقت مطلب را به ما بگوید؛ بهجز همان حقیقت فردی و انتزاعی منحصر به خودِ ما که میتوانیم از واژهبهواژهی شعرهایش استخراج کنیم. در این غزل مشهور، که در دفتر سوم مثنوی معنوی آمده، مثل همیشه محوریت همهچیز با عشق است و مضامین دیگر حول آن میچرخند؛ یا بهتر بگویم در مقایسه با آن کوچک و کمارزش گرفته میشوند.
در دنیای مولانا هیچ چیزی نیست که به عشق و عرفان ارتباطی نداشته باشد. او در این شعر دفتر و کتاب را میشوید و کنار میگذارد، از سوز عشق و زندانی که در دنیای مادی اسیرش کرده شکایت میکند، از سر دلسوزی به دیگران هم نصیحت میکند که ارزش واقعی خود را بشناسند، و در این بین در شعر غرق میشود و چند بیت را هم به زبان عربی، شاهکار خلق میکند! امیدوارم که لذت ببرید و از دریچهی دیدگاه فردی خودتان، با حرفهای مولانا همذاتپنداری کنید.
گفت ای ناصح خمش کن چندچند
پند کم ده زانک بس سختست بند
سختتر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدیدم از کشتن که من
تشنهی زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وآن دوصد را میکند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشره امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشی
پارسی گو گرچه تازی خوشترست
عشق را خود صد زبان دیگرست
بوی آن دلبر چو پران میشود
آن زبانها جمله حیران میشود
بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب
چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه به درس و نه به استا میرود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعرهی تکرارشان
میرود تا عرش و تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیاداتست و باب سلسله
سلسلهی این قوم جعد مشکبار
مسلهی دورست لیکن دور یار
مسلهی کیس ار بپرسد کس ترا
گو نگنجد گنج حق در کیسهها
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زانک دارد هرصفت ماهیتی
آن بخاری غصهی دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش میگماشت
هرکه درخلوت ببینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمال جان چوشد همکاسهای
باشدش ز اخبار و دانش تاسهای
دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را
زانک دنیا را همیبینند عین
وآن جهانی را همیدانند دین
سلام و تشکر از متن زیبایی که در وصف و مدح مولانا آوردید ، هر چند زبان مثنوی گویاست بر اهل درد و سوز ؛ و این تلاشها گویا بی ثمر است برای معرفی مولانا برای اهل دنیا ؛ حقیقتا معرفی مولانا به عنوان موجود فرا انسانی ، اشتباه است و جنبه ی الگو بودن ایشان را فراموش میکند و از آن طرف ، معرفی ایشان بعنوان شخصیتی منحرف و زبانم لال ، انحراف جنسی!! هم ظلمی بزرگ است ؛ در کل دست تقدیر است که اکثرهم لا یعلمون باشند و ما هم که شنیدیم ، ” لا یعملون “
هر کسی از ظن خود شد یا ر من / از درون من نجست اسرار من.