رستگاری در آغوش رنج
تفاوت یک نویسنده با خبرنگار، در داشتن نگاهی هنری به مسائل و درآوردن قصه از دل یک حقیقت است. اگر خواننده بخواهد یک ماجرای صددرصد واقعی را بخواند، همیشه روزنامهها و مجلاتی که اخبار گوناگون را پوشش دادهاند، در دسترسش هستند. اگر بینندهای بخواهد دربارهی یک رویداد واقعی، تصویری ببیند، همیشه مستندها و مصاحبه ها و گزارشهای تصویری مختلف را میتواند پیدا کند. اما چه چیز امر نوشتن را از آن حالت مقالهگونه و خشک و خالی، جدا میکند و به آن شکلی هنری میبخشد؟ در جواب شاید بشود گفت نوع نگاه نویسنده به پدیدهها، و تلاش برای داشتن نگاهی زیباییشناسانه به آنها. «برنارد مالامود» نویسندهی مشهور و درگذشتهی آمریکایی در یکی از مصاحبههایش در پاسخ به سوال «میتوانید هنر را تعریف کنید؟» بیان میکند که «این پرسشی روشن است که پاسخ به آن سخت است. هنر باید تفسیر کند؛ اگر نه، بیفکر است. هنر فرصتی برای تجربیات زیباییشناسانه فراهم میکند.
هنر روح انسان را ارضا میکند. هنر، تجربهایست دلافروز، نیروبخش و برانگیزاننده. هنر امکانهایی را به روی آدمی باز میکند. هنر، اختراع انسان است. ممکن است بگویند هنر، زیباییشناسی رفتاری است. هنر، به زندگی ارزش میدهد…» یک نگاه زیباییشناس همیشه طبق الگوی کلیشهای و رایجی که از تعریف «زیبایی» در ذهن داریم، عمل نمیکند. این زیبایی گاهی گرهخورده با رنج و درد است، و کار نویسنده این است که هرچه زیباتر، اندوه توی یک داستان را با کلماتش، برای خواننده به تصویر بکشد. این کاری است که خود برنارد مالامود، در رمان مشهور و پولیتزربردهاش به نام تعمیرکار، با خواننده میکند و شاید شما هم بعد از خواندن رمان، موافق باشید که «تعمیرکار» چیزی جز زیباییشناسی اندوه و درد نیست. این معرفی به جهت ورود به جزئیات داستان، ناچار است که بخشهایی از آن را لو بدهد.
در میان یک دوقطبی مذهبی
این رمان تکاندهنده که نخستینبار در سال ۱۹۵۷ منتشرشده، داستانش را در سال ۱۹۱۱ و در روسیهی تزاری پیش میبرد. داستان تعمیرکار که در سال ۱۹۶۸ فیلمی به کارگردانی «جان فرانکن هایمر» نیز ساخته شده است، با الهام از واقعیتی مشابه است که در ادامه، به توضیح آن میپردازم؛ اما بهطور کلی، قضیه چیست؟ در سالهای قبل از انقلاب و سرنگونی تزار روسیه که احتمالاً حتی مخاطب عام و ناآشنا با تاریخ هم از طریق انیمیشن «آناستازیا» با او آشنا باشد، فضای کشور به شدت بههمریخته است. بحرانهای سیاسی از یکسو و مسائل مذهبی آمیخته با سیاست، از سوی دیگر، فضایی را خلق کردهاند که جهل و خرافات و نادانی، در آن موج میزند. اختلافات مذهبی میان مسیحیان و یهودیان، جامعه را به دو قطب نابرابر تقسیم کرده که در آن، یهودیان عملاً به حاشیه رانده شدهاند و در همهجا، با خشم و نفرت با آنها برخورد میشود. این باور غلط و خرافی که یهودیان مردمانی جادوگر هستند با ویژگیهای جسمی متفاوت مانند داشتن سُم و یا بینی دراز و یا اتفاق افتادن عادت ماهیانه در مردانشان و رایج بودن قتل کودکان غیریهودی در میان آن ها، تقریباً بین همهی مردم وجود دارد. در نتیجه دور از انتظار نیست اگر یک یهودی برای اینکه بیدردسر و دور از خطر زندگی کند، ناچار باشد مذهبش را مخفی کند. بهویژه اینکه زندگی کردن یک یهودی در ناحیهی مسیحی نشین نیز، عملاً جرم محسوب میشود.
یک قهرمان سادهی ساده
در چنین فضایی، «یاکوف بُک» شخصیت اصلی و قهرمان رمان، تصمیم دارد زندگیاش را عوض کند. او در یک روستای فقیرنشین زندگی میکند که در آن هیچ موقعیت شغلیای نه برای او بهعنوان یک مرد تعمیرکار، که برای اکثر آدمها نیست. مردم فرورفته در رنج و فقر، حتی گاهی که به یاکوف برای تعمیر کردن چیزی نیاز داشته باشند، از پرداخت پول به او عاجزند و نهایتاً، دستمزد او را به شکل تکهای نان یا یک کاسه سوپ پرداخت میکنند. یاکوف که دیگر از این درماندگی خسته شده و همسرش هم بهخاطر یک مرد دیگر ترکش کرده، تصمیم میگیرد ناامید نشود و از روستا بزند بیرون. او قصد میکند که در جستجوی یک زندگی بهتر در جایی که بتواند کار و کسب درآمد کند، به کییف سفر کرده و در آنجا ساکن شود. اما مسیر اتفاقات زندگی او کمی بعد از رفتنش از روستا، جوری رقم میخورند که یاکوف آرزوی برگشتن به آن روزهای گرسنگی و بیکاری توی روستا را میکند و آن روزهای تلخ، برایش شیرین و دوستداشتنی بهنظر میآیند…
اوضاع یاکوف بعد از مهاجرتش، خیلی هم خوب پیش نمیرود. وضعیت مالی و شغلیاش چندان باب میلش نیست و ناامیدی دوباره به او برگشته. در این میان، اتفاقی میافتد که به یاکوف و زندگی خاکستریاش، امید را برمیگرداند. او یک روز روی زمین یخبسته، مردی را پیدا میکند که با صورت فرورفته در برف، تقریباً بیهوش شده است. یاکوف این مرد را نجات میدهد و با کمک دختر مرد، او را به خانهاش برمیگرداند. مرد که صاحب یک کارخانهی آجرپزی و ثروتمند است، در ازای تشکر از یاکوف به او پیشنهاد تعمیر و نقاشی طبقهی بالای خانهاش در ازای یک دستمزد خوب را میدهد. یاکوف با تردید این پیشنهاد را میپذیرد، چون اگر صاحبکارش و بقیه بفهمند او یک یهودی است در محلهی مسیحیها، برایش خیلی خیلی بد میشود. اما یاکوف که خودش را مسیحی معرفی کرده، نمیتواند توی این شرایط مالی از خیر یک موقعیت شغلی مناسب بگذرد. در نهایت او کار را بیدردسر تمام میکند اما پیشنهاد بعدی، بلافاصله جلویش قرار میگیرد: مرد که از یاکوف خوشش آمده، از او میخواهد بهعنوان حسابرس و ناظر در کارخانهی آجرپزی او مشغول به کار شود و بدون پرداخت اجاره، در طبقهی بالای کارخانه زندگی کند. این پیشنهاد حتی برای یک یهودی که نمیخواهد هویت و مذهبش فاش شود و در خطر قرار بگیرد هم وسوسهانگیز است. قبول کردن پیشنهاد همان و به دردسر افتادن یاکوف همانا. مدتی بعد، در غاری نزدیک کارخانه، جسد یک پسربچه کشف میشود. بچهای با یکعالمه رد چاقو روی تنش، تنی که تمامی خون توی آن، کشیده شده است…
تهمتی به رنگ قرمز
این اتفاق تکاندهنده و ترسناک، زندگی را برخلاف انتظار یاکوف پیش میبرد. از اینجا به بعد، تعمیرکار سادهای که تا قبل از رسیدن کتاب به نیمهی خود میشناختیم، در مسیری غیرقابلپیشبینی قرار میگیرد. او که تمام روزهایش شده بود شمردن آجر و ورق زدن همهی کتابهایی که میتوانست بخرد و غرق شدن در زندگینامهی اسپینوزا و امتحان مربای توتفرنگی و جمع کردن پول برای آیندهای بهتر، ناگهان در قامت یک قاتل جانی، به دیگران معرفی میشود؛ قاتلی که متهم است به انجام یک قتل آیینی. در روزگار یاکوف و جوّ خرافی موجود، چنین چیزی چندان هم دور از انتظار نبوده است. تهمت خون که یکی از بنمایههای اصلی داستان است و اتفاقات، بهخاطر آن رقم میخورند، خرافهای است که بیان میکند یهودیان برای انجام اعمال در زمان اعیاد مذهبی خود، دست به پختن نان با استفاده از خون غیرمسیحیان میزنند. همین خرافه که مثل سایر ویژگیهای تخیلیای که برای یهودیان ترسیم میشود بیاساس است، زندگی یک انسان را دگرگون میکند، آن هم انسان سادهای مثل یاکوف که حتی به تعالیم یهودیت هم صددرصد پایبند نیست و فقط میخواهد انسانی باشد که به دور از هرگونه تعصب و تقلید کورکورانه زندگی میکند. یاکوف تعمیرکار معمولی داستان، ناگهان یک مجرم شناختهشده میشود که به دام تهمت خون افتاده، تهمتی ریشهگرفته از جامعهای بیمار و یهودستیز و بهعبارتی، انسانستیز که تازه مقاماتش، سر یاکوف بهخاظر خوشرفتاریشان منت هم می گذارند:
جامعهی ما، جامعهی رحیم و پرشفقتی است اما راههایی هم برای تنبیه مجرمین سرسخت درنظر گرفته. اتفاقاً باید یادآوری کنم که دوستان یهودیت در گذشتههای نه چندان دور چطور اعدام میشدند تا قدر این وضعیت را بدانی! آنها را با کلاههایی پر از قیر داغ و در کنار یک سگ حلقآویز میکردند تا به دنیا نشان بدهند که چقدر از جهود جماعت بیزارند.
از چاه به چاهتر
این نفرت و یهودستیزی که از سالیان پیش وجود داشته، یاکوف را مدام از چاله به چاه و از چاه، به چاهی عمیقتر میاندازد. تمامی تلاشهای او برای پاک کردن این تهمت خونین از دستهایش، بیفایده است و بدتر، او را در اعماق رنج فرو میبرد. نویسنده در توصیف درماندگی زندانی و چیزهایی که او ابتدا در زندان و سپس در سلول انفرادی تجربه میکند، فوقالعاده عمل کرده است. اگرچه میشود به مخاطب هم حق داد که هم از روند تلخ و یکنواخت داستان و هم از توضیحی بودن زیاد نثر آن در کنار فونت ریز انتخابی نشر چشمه، خسته شود؛ اما نمیشود این ویژگی را ضعف ماجرا دانست. درواقع، سبک مالامود که بیشترین دغدغهاش در آثارش، پرداختن به زندگی یهودیان ساکن آمریکا –و اینبار ساکن روسیه- است، این خاصیت را دارد که بسیار در بند توصیف و ساخت تصویر باشد. این ویژگی که «شیما الهی» مترجم جوان و مسلط و علاقمند به مسائل زندگی یهودیان، به خوبی از پس فارسیسازیاش برآمده، در خدمت محتوای دردناک اثر هم هست. تصور کنید کسی ماهها در سلول انفرادی باشد. آیا در آنجا چیزی جز تشک کهنه، شپش، سوپ پر از حشره و سوسک و حتی موش، زنجیر، دستبند و پابند، و چشمی در و چهرهی نصفه نیمهی نگهبان را میبیند؟ پس نویسنده ناگزیر است برای ایجاد نوع تلخی از همحسی و همذاتپنداری بین شخصیت و خواننده، دست به خلق چنین تصاویری بزند. درواقع، رنج و یکنواختی روزهای زندانی، تصویری است که از میان متن، به ذهن خواننده راه مییابد و ناگهان محیط اطراف او را هم با دیوارهای سرد سلول انفرادی یاکوف، محصور میکند:
روز از ساعت پنج صبح شروع میشد و هرگز به پایان نمیرسید. در تاریکی اوایل عصر، روی تشک دراز میکشید و تلاش میکرد بخوابد. گاهی این تلاش تمام شب طول میکشید. در طول روز، اتفاقی جز بازرسیهای منظم از سوراخ چشمی و تفتیش عذابآور نمیافتاد. و پاک کردن خاکستر و آماده و روشن کردن اجاق. و جارو کردن سلول، ادرار کردن در قوطی، رفتن و برگشتن، یا نشستن پشت میز بدون کاری برای انجام دادن. و دریافت سهمیهی غذای اندکش. تلاش برای به یاد آوردن و تلاش برای فراموش کردن. شمردن تکتک روزها. بلند خواندن آیات سرهمکردهی مزامیر. تماشای بازی نور و تاریکی. تاریکی صبح با تاریکی شب فرق داشت؛ در تاریکی صبح تازگی بود، انتظار بود، اما نمیدانست منتظر چه میتواند باشد. تاریکی شب اما سنگین بود از سایههایی غلیظ و مرکب.
یک قهرمان نشکستنی
تقریباٌ تمامی کتاب از بعد ماجرای قتل، توصیف شکنجهها، رنجها و مصیبتهایی است که یاکوف تحمل میکند. اما آیا یاکوف واقعاً تا آخر تحمل میکند؟ آیا راهی برای نجات او که حالا گفته میشود شخص تزار هم ماجرایش را شنیده و به شدت خواهان مجازاتش است، پیدا میشود؟ این سیر معمایی اتفاقات و چگونه پیش رفتنشان را باید در کتاب خواند. چیزی که میشود اینجا به آن اشاره کرد شخصیتپردازی خیلی خوب مالامود است. او یک تعمیرکار ساده را خلق میکند که همهی جهانش، ابزارش است و چیزهایی که میسازد یا تعمیر میکند. گاهی مطالعه میکند و گاهی مینویسد. معمولی بودن بیش از اندازهی این شخصیت و سیل نفرتی که به سمتش روانه است، ممکن است حتی قبل از اوج گرفتن داستان، او را در نظر خواننده هم دوستداشتنی نکرده و به او جلوهای قهرمانگونه نبخشد، اما تسلیمناپذیری و آزادی روح یاکوف و مدارا کردنش با رنج به مثابه راه رستگاری، از ویژگیهای مثالزدنی این شخصیت است که اگرچه هر ثانیه بیشتر در رنج فرو میرود، اما آن را در وجودش جای میدهد، پوست میاندازد و باوجود کم آوردن در برابر شرایط، با وجود پاهای عفونت کرده بر اثر میخ کفشها، با وجود شپش سر، تهمتهایی که هر ثانیه شدیدتر میشوند و پروندهای که مدام کلفتتر میشود، راضی به مدارا با ظلم نمیشود و هر روز میکوشد بنای شکستهی وجودش از رنجهای شب قبل را، از نو بسازد و خودش را تعمیر کند؛ شخصیتی که مالامود او را بر اساس یهودیای به نام «مناخیم مندل بلیس» خلق کرد که روند پروندهی تقریباً مشابهش در آن سالها، انتقادهای شدیدی را به سمت به سیاستهای نژادپرستانهی روسیه روانه کرد و بسیاری از نویسندگان و فعالین، در کارزار راهاندازی شده کوشیدند نگاهها و باورهای غلط نسبت به اتهام قتل آیینی در جامعهی یهود را تغییر بدهند، و به راستی که همین نوشتن و سکوت نکردن در برابرظلم و نادانی، همین قلمهای توی دست و کلمات هستند که راه نجات بشر از جهل به سمت آگاهیاند.