یکی از سبکهایی که در ادبیات وجود دارد و من عاشقش هستم نمادگراییست… یا بگذارید بهتر بگویم: نمادگرایی دلیل اصلی علاقهی من به ادبیات است! نمادگرایی در قرن نوزدهم از شعر نشأت گرفت، سپس به واحدهای دیگر ادبیات گسترش پیدا کرد. اما این جنبش هم مثل هر سبک و ساختار دیگری، پیش از قرن نوزدهم و نامگذاری روی آن وجود داشته؛ در واقع بسیار هم گسترده بوده و از ادبیات به هنرهایی مثل نقاشی و مجسمهسازی هم نفوذ پیدا کرد. «سمبلیسم» را میتوانیم اینطور تعریف کنیم:
نمادگرایی (سمبلیسم) یک جنبش هنری در اواخر قرن نوزدهم که از فرانسه، روسیه و بلژیک که ریشه در شعر داشت و به هنرهای دیگر نیز انقال پیدا کرد. هدف سمبلیسم ارائهی حقایق مطلق به صورت نمادین از طریق تصاویر استعاری و زبان بود، عموماً به عنوان واکنشی به طبیعتگرایی (ناتورالیسم) و واقعگرایی (رئالیسم).
با این تعریف اگر هم هیچ ایدهای از نمادگرایی نداشته باشید -که ممکن نیست- حالا شاید بتوانید تصور کنید که دربارهی چه چیز فوقالعادهای صحبت میکنیم! برای همین است که عاشق سمبلها هستم. وقتی از چیزی استعاره میگیریم، یعنی معنایی شاعرانه و مفهومی غیر از تصوّر همیشگی را از آن ساختهایم. حالا فرض کنید انسانهای بیشماری در طول چندین سده، از هنرمند گرفته تا مردم عادی، از همان استعاره استفاده کرده باشند؛ حتی بدون اینکه خودشان بدانند که قبلاً این استعاره ساخته شده! اینجاست که ماجرا برمیگردد به ناخودآگاه جمعی. یعنی چی؟ ناخودآگاه جمعی مفهومیست که روانشناس و تحلیلگر آلمانی «کارل یونگ» با تکیه به ایدههای زیگموند فروید و با نگاه به انسانشناسی و فلسفهی اساطیری و باستانی، تعریف کرد. یونگ عقیده داشت که ناخودآگاه جمعی از طریق مفاهیم جهانشمولی به اسم کهنالگو، خود را نشان میدهند؛ کهنالگوها بخش بالاتری از همین نمادهایی هستند که دربارهشان حرف میزنیم. حالا بیایید با در دست داشتن ایدههای یونگ، نمادگرایی در داستانها را چارچوب بدهیم:
کهنالگوی نمادین یک شیء، یک مکان یا یک تصویر در داستان است که بیش از یک معنای مشخص دارد. نمادها، هم معنای فیزیکی در جهان قصه را ایفا میکنند و هم مفهومی ریشهای را برای تفسیر شدن توسط خواننده، به همراه دارند.
به همین دلیل است که داستانهای نمادگرا همیشه در ذهن من منظمترین و کاملترین روایتها را میگویند و این قابلیت را دارند که پیچیدگی بیشمار مفهومی که در دنیا میبینیم را، با نظمی تکرارشونده در دل یک ساختار بگنجانند. با این مقدمه، بیایید نگاهی بیندازیم به نمایشنامهی سمبلیک «مربای روسی» اثر «لومیلا اولیتسکایا» که با الهامی مستقیم از کتاب «باغ آلبالو» اثر «آنتون چجوف» روی کاغذ آمده است.
درخت آلبالوی یخزده
اولین چیزی که در یک نمادگرایی جلب توجه میکند، همان چیزیست که بیشترین شباهت را به مفهومی در دنیای واقعی دارد. وقتی مربای روسی را شروع میکنیم، اولین چیزی که به آن فکر میکنیم این است که «چرا شخصیتهای نمایش همان شخصیتهاییاند که در داستان باغ آلبالو بودند؟». همین سؤال اولین چراغ راهنما برای رفتن به سمت درستیست که نویسنده نمادهایش را روی آن بنا کرده است. داستان مربای روسی دربارهی ساکنان خانهی کلنگی و کهنهایست که خانوادهای در آن سکونت دارند؛ خانوادهای که از چند نسل و قشر مختلف تشکیل شده و هرکدام از آنها ساز خودش را میزند! تنها وجه مشترک اعضای این خانواده در یک چیز است؛ هیچکدام از آنها به دلیلی نمیخواهند از این خانه دل بکنند! نمایش در سه پرده ماجرا را روایت میکند، اما شاید مشکلی که در خواندن آن داشته باشیم، این باشد که نمیتوانیم داستانی منسجم و یکپارچه را در آن پیدا کنیم. آندری (استاد سابق ریاضیات و از بازماندههای حقوقبگیر دولت استالین) و خواهرش ناتالیا (مترجم و تبارشناس خانوادگی) هردو تمام زندگیشان را در این خانه گذراندهاند و وابستگی عاطفی نمیگذارد که از آن دل بکنند؛ دخترها و داماد خانواده (واروارا، لیزا و یلنا و همسرش کنستانتین) تنبل شدهاند و اگر از خانه جدا شوند، نمیتوانند برای خود زندگی مستقلی تشکیل دهند؛ از سمت دیگر ماریا (خواهر شوهر ناتالیا) آنقدر نسبت به خانواده احساس مسئولیت و فداکاری میکند که رفتن از خانه برایش ممکن نیست.
حالا به تمام این شرایط، لحن طنز تلخ نویسنده را هم که اضافه بکنیم، میتوانیم حدس بزنیم ماجرا از چه قرار است. اولیتسکایا قرار است برای ما داستانی بگوید که دربارهی وطنش، کمونیسم، مردمش و سرمایهداریست. خانه در مسیر ساخت مترو و شهربازیست و این بهانهای برای شخصیتهای دولتی میشود تا کاملاً حقبهجانب خواستار تخریب این مکان شوند؛ روستیسلاو به این بهانه که میخواهد وسیلهی رفاه و شادی عمومی را تهیه کند، به صراحت از حق خودش برای سود شخصی هم دفاع میکند. اینجاست که مسئلهی اخلاق و آگاهی از اعمال بهوجود میآید. در وضیعی که خانواده (جامعه) از هم پاشیده و قرار نیست کسی به کمک اعضای خانواده بیاید، آنها در فکر حد و مرزهای اخلاقی و زیباییشناسی هستند. در این داستان سیمون دستطلا نمایانگر شخصیت «لپاخین» در نمایش باغ آلبالوست؛ یک فرد از قشر متوسط و مدرن روسیه که برای زمیندارهای گذشته خطر به حساب میآیند. جای دیگری که اولیتسکایا به چخوف ادای دین میکند، سرنوشتیست که برای گربهی خانواده رقم میزند؛ او هم مثل خدمتکار در باغ آلبالو قربانی آشفتگی اجتماعی-سیاسی میشود.
چیزی درست نمیشود
خود باغ در نمایشنامهی مشهور و چخوف نماد چیست؟ نمایشنامهها و داستانهای چخوف حرف تازهای نمیزنند، اما شیوهی نوشتاری او چیزی را به داستانهایش تزریق کرده که نمیتوانیم بفهمیم از مؤلفههای ساختاری و ادبیاش سرچشمه میگیرد یا اینکه به دیدگاه اجتماعی و جهانبینی نویسنده برمیگردد؟ چخوف پیش از اینکه قصهگو یا فیلسوف یا سیاستمدار باشد، یک شاعر است. نکتهای که باغ آلبالو را انقدر متمایز میکند، در توانایی تبدیل کردن نگاه روایت توسط چخوف است. او به عنوان یک شاعر، بهتر از هر چیز میتواند تراژدی بسازد و آنقدر شخصیت پیچیدهای دارد که تلخیهای پیرنگ را با پنهان کردن پشت عناصر مختلف، تلختر میکند. در باغ آلبالو، قطعاً چخوف پیشگام در نمادپردازی به شیوهای تازه در ادبیات روسیه است و اینکه نمایشنامه را قالب روایتش انتخاب میکند، اثری را خلق میکند که تا پیش از آن به این شکل دیده نشده بود. یک نویسندهی خوب باید بتواند به آنچه قبلاً بوده و نوشته غلبه کند و اگر لازم باشد، با شیوهی قبلی خودش بجنگد.
چخوف در باغ آلبالو ابتدا ماجرا را به شکل یک تراژدی شروع میکند و کاری میکند که باور کنیم همهچیز به سمت فاجعه رفته است. اما در پایان واقعبینی را بیشتر از هرکجای دیگر در داستان بهکار میگیرد و با پایانبندی خوش، ایدهی تراژدی را در ذهن مخاطب به کمدی تبدیل میکند. حالا اولیتسکایا که شخصیتهای چخوف را وام گرفته و آنها را در لباس و وضعیتی مشابه آورده، میخواهد از دیدگاه یک شهروند روس، واقعیتی را که چخوف روایت کرده بود، با زمان حال بسنجد؛ و دقیقاً تأیید او را به دنبال دارد. اولیتسکایا داستانش را شبیه به چخوف مینویسد تا اظهار کند که وضعیت روسیه همان است. او در این داستان برخلاف چخوف، روایت را تماماً طنزگونه خلق میکند تا بگوید که وضعیت اگر در نمایش چخوف از تراژدی به سمت کمدی حرکت کردیم و شرایط را با یک پایان خوش پذیرفتیم، حالا دیگر، پس از جنگ جهانی و در جامعهی فروپاشیدهی روسیه، شرایط بهگونهایست که چیزی بهجز طنز برای ساکنین این خانه نمیماند.