شاید در ابتدا با شنیدن اسم کتاب «آکابادورا» (به زبان ایتالیایی: Accabadora) و علیالخصوص زیرعنوان آن، یعنی قابلهی مرگ، تصور کنید که قرار است با یک کتاب در ژانر وحشت روبهرو شوید! اما با وجود حضور رگههایی ترسناک و دلهرهآور، نمیتوانیم چنین برچسبی را روی اثر حاضر بزنیم. آکابادورا با بهره بردن از فضای بعد از جنگ جهانی در ایتالیا، به نوعی یک کتاب تاریخی هم محسوب میشود؛ اثری که در قالب رمان نوشته شده است و اتفاقا داستانی فلسفی با زمینههای احساسی و انسانی فراوان به شمار میآید.
میکلا مورجیا، نویسندهی کتاب آکابادورا محسوب میشود؛ کسی که علاوه بر رماننویس بودن، نمایشنامه هم مینویسد و جدای از اینها به عنوان یک سیاستمدار هم شهرت دارد. او در سال ۲۰۰۸ میلادی کتاب آکابادورا را نوشت و نتیجهی کار در سال ۲۰۰۹ به پیشخوان کتابفروشیها رفت. استقبال از آکابادورا بسیار خوب بود و این رمان توانست جدای از اقبال عمومی، نظر مثبت منتقدان را هم جلب کند و به جوایز مهمی مانند جایزهی ادبی Campiello و جایزهی ادبی Alassio Centolibri دست پیدا کند.
آکابادورا یا همان قابلهی مرگ، رمان نسبتا کوتاهی محسوب میشود و نسخهی فارسی آن مشتمل بر ۲۰۱ صفحه از قطع پالتویی است که با جلدی شومیز به بازار نشر عرضه شده است. نشر هرمس، ناشری است که این کتاب را برای اولین بار در سال ۱۳۹۹ هجری شمسی با ترجمهی ویدا عامری به زبان فارسی برگردانی کرده است.
خلاصهی داستان آکابادورا
داستان رمان آکابادورا در نیمهی اول قرن بیستم میلادی و در روستایی کوچک به نام سورنی در منطقهی ساردینیا ایتالیا اتفاق میافتد. در این داستان جدی، شخصیتی اصلی که بیش از همه در کادر دوربین مورجیا قرار دارد، دختری خردسال (شش ساله) به نام ماریا است. اما میکلا مورجیا برای روایتگری داستان خود از زبان سوم شخص مفرد یا همان دانای کل معروف استفاده کرده که باعث میشود زمینهی تاریخی مذکور (در بخش بالا) هم به نوعی پررنگتر شود و بعضا حسی گزارشگونه به مخاطب رمان دست بدهد.
القصه، ماریا فرزند چهارم خانوادهای از طبقهی فرودست است که اتفاقا پدرشان را هم طی جنگ جهانی دوم از دست دادهاند و حالا در نان شبشان ماندهاند! مادر خانواده از یک رسم قدیمی ایتالیایی استفاده میکند و برای زنده ماندن و نگهداری از سه فرزندش، فرزند آخر را به یک پیرزن متمول میسپارد تا او در قبال این کار، تکهای زمینِ کشت شده از سیبزمینی را به آنها بدهد! طی این رسم قدیمی، کودکان میتوانند به فرزندخواندگی پیرزنان یا بیوهزنان دربیایند و ایتالیاییها چنین افرادی را «فرزند روح» مینامند! ماریا از عمق فقر به خانهی پیرزن (به نام بوناریا اورایی) میرود و در ابتدا، در اوج شور و شعف قرار میگیرد؛ او که تکهنانی برای خوردن نداشت، حالا در عمارتی زیبا و مجلل زندگی میکند، احترام میبیند، اتاق اختصاصی دارد و مهمتر از همه محبت مادرخواندهاش را لمس میکند.
اما بعد از مدتی و گذر کردن از سطح توقعات، مسائلی ذهن ماریا را قلقلک میدهند؛ او که در ابتدا تصور میکرد، مادرخواندهاش یک خیاط است، به مرور میفهمد که بوناریا نهتنها او را با یک رسم قدیمی به خانهاش آورده، بلکه شغلش نیز از یک رسم عجیب و غریب نشأت میگیرد؛ او یک قابلهی مرگ است! به این معنا که خانوادههای افرادی که عزیزشان در آستانهی مرگ قرار میگیرد و رنج و درد فراوانی میکشد، برای خلاصی آنان، عزیزشان را به دست بوناریا در مقام قابلهی مرگ یا همان آکابادورا قرار میدهند تا جانشان را بگیرد!
آکابادورا و فرزند روح
برخلاف دید اولیهی ما، قابلهی مرگ یادشده در فرهنگ ایتالیایی اصلا معنایی منفی را متبادر نمیکند؛ زیرا مردم سورنی معتقدند همانطور که یک مادر انسان را متولد میکند، یک مادر هم برای مرگ انسان نیاز است و این مادر کسی نیست جز همان آکابادورا!!! پس نمیتوانیم رابطهی آکابادورا با مراجعانش را ظالمانه یا یکطرفه بدانیم. از طرفی رابطهی بوناریا با ماریا هم چیزی یکطرفه نیست؛ درواقع عرف رابطهی فرزند روح با مادرخواندهاش به این صورت تصویر شده که دختر به عنوان وارث ثروتهای مادر در آینده ترسیم میشود؛ اما به این شرط که در هنگام دچار شدن پیرزن یا بیوهزن در سالمندیاش از او مراقبت کند و به او برای آرامش بیشتر سالهای آخر زندگی کمک کند.
حال با جمع زدن این دو رابطه میتوانیم به کنه مضمون داستان برسیم؛ دو رابطهی مستمری که داستان را جلو میبرند و به نوعی به صورت آیینهوار به همدیگر مرتبط هستند. تضادهای میان پیری و جوانی، دین مسیحیت و خواستههای غریزی انسان، گناه و بخشش، فقر و ثروت، خشونت و محبت و… همه و همه در دو رابطهی دیالکتیکی میان بوناریا و ماریا و همچنین آکابادورا و مراجعانش وجود دارند و شاید مورجیا میخواهد در مهمترین سوال خود از بین این همه دودویی بپرسد که بالاخره اخلاق دقیقا چیست؟ یا چه چیزی ارزش و چه چیزی ضدارزش است؟
ماریا یا میکلا؟!
یکی از جذابترین نکات حاشیهای آکابادورا آن جایی است که متوجه میشویم نویسنده برای نگارش این اثر از تجربههای زیستیاش استفاده کرده است؛ درواقع خود مورجیا فرزندخواندگی را تجربه کرده و به قول معروف از روی شکمسیری به خلق داستان حاضر نپرداخته است. میکلا کسی است که مانند ماریای داستان، یک فرزند روح بوده است؛ با این تفاوت که او ۱۲ سال دیرتر و در سن ۱۸ سالگی مجبور به ترک خانوادهی اصلیاش شده است. جدای از اینها نکتهی هالهوار اما جذاب دیگر این است که مورجیا مدعی شده آکابادورا را از روی ماجرایی واقعی اقتباس کرده است!
از سوی دیگر نیز میتوانیم مورجیا را به خاطر تحقیق و پژوهش قوی در هنگام نگارش آکابادورا ستایش کنیم. زمانی که مورجیا تصمیم به خلق آکابادورا گرفت، نویسندهای مشهور محسوب میشد و حتی سال قبل از انتشار آکابادورا، جایزهی نویسندهی سال را کسب کرده بود؛ اما در عین حال، او با وجود گذراندن دورهی کودکی خودش در سورنی، برای نگارش این کتاب دوباره پس از مدتها به زادگاهش بازگشت تا اطلاعات جامعتر و ریزبینانهتری از مختصات مورد نیازش برای فضاسازیهای جغرافیای داستان به دست بیاورد.
تقابل همیشگی سنت و مدرنیته
پیشتر دربارهی ارزش و ضدارزش صحبت کردیم؛ دودویی خاصی که همیشهی تاریخ بنا به قرائتهای متفاوت انسانها از اخلاق وجود داشته است؛ اما میتوان گفت که مدرنیته باعث شده تا حجم، کمیت و حتی کیفیت و میزان تاثیرگذاریاش بر بحرانهای انسانی افزایش پیدا کند. مورجیا در آکابادورا به دنبال این است تا فرآیند حرکتی و سیّالیت سنت را به چالش بکشد و نشان دهد که نسلهای جدید چگونه در مقابل هر سنتی دو انتخاب دارند؛ یا اینکه آن سنت را بپذیرند که خواه و ناخواه خودشان هم به عضو انتقال دهندهی سنت تبدیل میشوند، یا اینکه در مقابل سنت بایستند و سعی کنند تا آن را تغییر دهند.
در همین راستا، ماریا علاوه بر نگهداری از بوناریا در پیری، به یک مسئولیت دیگر هم برخورد میکند؛ او قرار است وارث همهچیزِ بوناریا شود و یکی از ارثهای بوناریا، قابلگی است! ماریا به تردید میافتد که آیا این نقش را قبول کند و یا در مقابل آن بایستد؟ درنهایت پس از کشمکشهای زیاد، ماریا قبول میکند تا بعد از بوناریا تبدیل به آکابادورای سورنی شود؛ اما چیزی که مورجیا بر آن تاکید دارد، تحمیل این نقش است؛ او به نوعی اختیار ماریا را زیر سوال میبرد و زور جغرافیا و فرهنگ یادشدهی سنتی را متذکر میشود که هرچه بخواهد، همان میشود! بنابراین میتوانیم رگههایی جدی از ناتورالیسم (طبیعتگرایی) را در آکابادورا شناسایی کنیم…
شمنیسم
یکی از پیشفرضهایی که درک کامل کتاب به آن وابسته است، آشنایی شما با آیینهای شمنیسم (به انگلیسی: Shamanism) و یا شمنباوری است. شمنباوران، معتقدان به آیینهای سنتی و کهنی هستند که میخواهند میان جهان مادی و جهان روحانی، توازن و ارتباط برقرار کنند؛ آنها معتقدند که این کار با سفر روحانی به جهانهای دیگر اتفاق میافتد و از مزایایی که در باب این سفر نقل میکنند، تشخیص رنجها و بیماریهای روحانی افراد است.
درواقع در رمان آکابادورا هم با چنین آیینهایی روبهرو هستیم؛ خود قابلهی مرگ از تفکری نشأت میگیرد که دین را کنار زده و با اجتهادی شخصی، تصمیم میگیرد تا فردی را در جامعه زنده نگه دارد یا او را بکشد. اما تفاوت این امر با اتانازی (بِهمرگیِ امروزهروز) در این است که خاستگاه مرگ در شمنیسمِ آکابادورا، یک خاستگاه طبیعی و روحانی است.
دید اسطورهشناسانه
جدای از تمام مسائل یادشده، باید در نظر داشته باشید که دید حاکم بر آکابادورا یک دید اسطورهشناسانه و البته اگر درستتر بگوییم «کهنالگویی» است. زیرا کهنالگو و اسطوره در ارتباط شاخهای با هم قرار دارند و درواقع کهنالگو را میتوانیم به مثابه حد بالایی اسطوره تلقی کنیم. کارل گوستاو یونگ، یکی از مهمترین افرادی است که در دوران معاصر راجع به کهنالگوها تحقیق کرده است و میتوانیم برای درک آکابادورا، شما را به خوانش مفصل نظریاتش ارجاع دهیم. اما یکی از مهمترین ادعاهای یونگ این بود که هر انسانی تا شش سالگی به درک کامل از زندگی میرسد و این ماجرا را به دو مساله مرتبط میدانست: یک اینکه هر انسانی از طریق حافظهی تاریخی روانی، تحت تاثیر کهنالگوهای هزاران سال اجدادش میشود و دوم اینکه باقی قالبهای ذهنی هر انسانی هم تا شش سالگی پر میشوند و به نوعی مرحلهی اکتساب تا آنجا تمام میشود.
بنابراین نمیتوانیم از این نکته گذر کنیم که ماریای داستان، دقیقا شش ساله است؛ موضوعی که یک تردید دیگر در انتهای داستان ایجاد میکند و به نوعی مرگ مولفی ریزبینانه را در عمق برداشت مخاطب میکارد؛ ماریا با نفرت خود از سنتها، حالا که یک نقش سنتی را قبول کرده آیا خودش به بخشی از سنت تبدیل میشود و آن را بازتولید میکند؛ یا به طور ناخودآگاه با پیشفرضهایش، از این نقش جدید به مثابه بستری برای تغییر سنت استفاده خواهد کرد؟!