«جوجو مویز» نویسندهی بریتانیایی معاصر، در سال ۲۰۱۲ میلادی، کتابی به نام «من پیش از تو» را منتشر کرد. این کتاب در ایران توسط «مریم مفتاحی» ترجمه و توسط «نشر آموت» منتشر شده است.
داستان از چه قرار است؟
من پیش از تو، داستانی عاشقانه است که عشق یک پرستار به بیمارش را به تصویر میکشد. ویل، مردی سی و پنج ساله است که بر اثر تصادف با موتورسیکلت، ویلچری میشود. او به دلیل از دست دادن روحیه، تصور میکند، تنها قدرتی که برایش باقی مانده تمام کردن زندگی و انتخاب مرگ است.
مادر ویل به فکر استخدام پرستاری میافتد که بتواند به ویل کمک کند و امید به زندگی را به او برگرداند. به همین خاطر از طرف یک موسسهی کاریابی، لوییزا کلارک، دختری ساده و روستایی به او معرفی میشود. لوییزا به خاطر موقعیت مالی نامناسبش، مشغول پرستاری و نگهداری از ویلترینر مردی متمول و عصبی میشود. سپس در طول قصه با روند شغلی لوییزا و احساسی که بین او و بیمارش ویل شکل میگیرد، آشنا میشویم.
شاید این قصه به نظرتان ساده و پیش پاافتاده بیاید اما باید بدانید که جوجو مویز با نثری طنز و صمیمی، و در عین حال سادگی و خوشخوانی زبان، قصهی این عشق و دلدادگی را روایت میکند. یکی از ویژگیهای خوب این کتاب این است که جوجو مویز برای روایت قصه از شخصیتهای زیادی استفاده نکرده و این اتفاق باعث میشود تا مخاطب با انگیزهی بیشتری به خواندن کتاب ادامه دهد.
خلاصهی ماجرای من پیش از تو
خطر لو رفتن داستان
ویل، شخصیتی سرسخت ست که در ابتدای داستان، شاهد اوقات تلخی و بدلحنی او با پرستارش لوییزا هستیم. این تلخی به همینجا ختم نمیشود. بلکه بعد از ازدواجِ دوست دختر سابق ویل (آلیسا)، با بهترین دوستش (روبرت) اوضاع بدتر هم میشود. این تلخی به قدری پیش میرود که ویل، زمانی که متوجه میشود مادرش (کامیلا) درخواست مرگ آسان او را از موسسه دیگنیتاس رد کرده، اقدام به خودکشی میکند!
لوییزا همراه باترینا (دکترِ اختصاصی ویل) تصمیم میگیرد کاری کند تا این فکر از سر ویل خارج شود. کمکم با مراقبتهای لوییزا، ویل کمی بهتر میشود و تصمیم میگیرد بعد از شش ماه زندگی، دوباره دربارهی مرگ آسان تصمیم بگیرد. در این شش ماه، ویل آرامتر میشود و اجازه میدهد لوییزا صورت و موهایش را اصلاح کند. آنها مدام باهم بیرون میروند و به هم نزدیکتر میشوند.
«نباید بگذاری این صندلی چرخدار چیزی را برای تو تعیین کند سرنوشتت را رقم بزند. .»
بخشی از کتاب
به خاطر رابطهی صمیمی ویل و لوییزا، پاتریک، نامزد لوییزا، رابطهاش با لوییزا را تمام میکند. این اولین بدشانسی لوییزا محسوب نمیشود بلکه در همین زمان، پدر لوییزا کارش را از دست میدهد. اما این بدشانسی زیاد دوام نمیآورد و آقای ویلترینر به آقای کلارک یک پیشنهاد کاری و یک موقعیت شغلی میدهد.
سرانجام داستان…
برای بهتر شدن حال ویل، قرار میشود این دو با هم به تعطیلات بروند اما کمی قبل از آن، ویل دچار ذاتالریهی شدیدی میشود و برنامهشان عوض میشود. ویل و لوییزا با هم به جزیرهی موریس میروند و آخرین شبی که در جزیرهی موریس هستند، دقیقا شب قبل از برگشت به خانه، لوییزا به ویل ابراز علاقه میکند اما ویل میگوید:
با اینکه اوقات خاصی را باهم داشتیم، اما نمیتوانم زندگی در ویلچر را تحمل کنم.
میفهمید چهقدر سخت است که سکوت کنید و هیچچیزی نگویید، در حالی که ذرهذرهی وجودتان میخواهد منفجر شود؟ تمام راه فرودگاه تا آنجا را داشتم با خودم تمرین میکردم که چیزی نگویم. اما واقعا داشتم میمردم. ویل سر تکان داد. سرانجام وقتی توانستم حرفی بزنم صدایم بریدهبریده و بیرمق بود. جملهای که به زبان آوردم تنها حرف خوبی بود که میتوانستم بزنم:
-دلم برایت تنگ شده بود!
بخشی از کتاب
ویل برای انتخاب مرگ و پایان دادن به زندگیاش باید به سوئیس پرواز کند اما شب قبل از پرواز برای آخرین بار با لوییزا ملاقات میکند. هر دو نفر آنها قبول دارند که شش ماه اخیر، بهترین اوقات زندگیشان بوده است.
ویل قبل از مرگ ثروت زیادی را برای لوییزا به جا میگذارد تا لوییزا بتواند با آن تحصیلاتش را ادامه بدهد و به طور کامل زندگی را تجربه کند. ویل کمی بعد در کلینیک میمیرد. رمان اینطور پایان مییابد که لوییزا در کافهای در پاریس است و آخرین نامهی ویل را میخواند:
تو به من زندگی ندادی؟ دادی؟ درواقع نه. فقط اینکه زندگی قبلیام را هم خراب کردی، درهم شکستی و تکه تکهاش کردی. حالا من به خرابههایش چه کنم؟ پس کی میخواهد… دستهایم را به اطراف دراز میکنم. هوای خنک شبانه را روی پوستم حس میکنم. میبینم دوباره دارم گریه میکنم. «ویل، لعنت به تو». زیرلب زمزمه میکنم «لعنت به تو که تنهام گذاشتی.»
بخشی از کتاب
عالی بود سپاس
من اصلا باورم نمیشد که انتهای این کتاب احساساتم به حدی برسه که به گریه بیفتم بدون شک هیچوقت این کتاب رو فراموش نمیکنم.بااینکه قبل از خواندن رمان فیلمی روکه براساس آن ساخته شده بود تماشاکرده بودم ولی خواندن رمان باعث شد من درجریان داستان قرار بگیرم وبا شخصیت های داستان همزادپنداری کنم.
من خیلی احساساتی شدم از خوانش این نوع کتاب برایم خیلی مشکا تمام شد واقعا این داستان بسیار پیچیده و مشکلتر است.
اما از نظر من این کتاب ارزش میلیون ها را دارد.
چطور خرید کرده میتانم این کتاب را میشه برایم pdf اش را بفرست
واقعا ازین که اسم این کتاب پوچ انقدر بین ادم ها پیچیده و همه خوندن اون رو به هم توصیه می کنند عصبانی ام. اینکه کسی که انقدر زندگی میتونه براش معنی بده چنین تصمیم بی رحمانه ای میگیره و فقط به یک وجه از زندگی اش نگاه می کنه و زندگی اش رو توی یک جسم بی خود و از کار افتاده ترسیم میکنه مسیر بدی رو پیش روی ادم ها میاره!
پوچ؟؟؟??
هر ادمی نظرش برای خودش مهمه ولی بنظرم اگر حداقل چند نفر مثل شما به محتوای این کتاب پوچ اسم میدادن متمعا باشین این زنجیره قطع میشد و دیگه خیلی این کتاب طرفدار هاش زیاد نبود????
و بماند که همون جسمی که از نظر شما بی خود و از کار افتادست یک قلبی داره که در حاله تپیدنه اگه توی دنیا ادم هایی مثل شما باشن که همچین فکری رو راجب معولین داشته باشن دیگه اونها زنده موندن و زندگی کردنشون تو این دنیا امکان پذیر نبود??
خوندنشو توصیه نمیکنم بنظرم ی کتاب معمولی بود ،
با در نظر گرفتن اینکه خیلی مشهور بود انتظار بیشتری داشتم .
بعد از خوندن کتاب حس دوگانگی عجیبی بهم دست داد.
بدم نیومد
کتابای زیادی از انتشارات نیویورک تایمز خوندم ولی با این اثر جوجو موییز اشک های زیادی ریختم و هیچوقت فراموشش نمیکنم.