ارنست میلر همینگوی(۱۹۶۱-۱۸۹۹) از برجستهترین نویسندگان آمریکایی و در زمرهٔ بزرگانِ ادبیات معاصر جهان است. شخصیتپردازی بیهمتا و واقعنویسی بیرقیب. از تکنیکی در چینش کلمات استفاده میکند که منظورش به وضوح فهمیده شود. و نثرش راه تکلف پیش نگیرد؛ به قول فاکنر ساده گویی را به آن جا میرساند که:
او هرگز کلمهای بکار نمیبرد. که خواننده ناچار شود معنیاش را در کتاب لغت پیدا کند.
واقعگرایی که شیوهٔ توصیف طبیعت را از آثار امپرسیونیسمی سزان فرا گرفته و نثر بدون پیچیدگیهای زبانی و همچنین وجود توصیفهای خیره کنندهاش افرادی را به راه تقلید از آثار او کشانده است. مقلدانی که هیچ وقت نتوانستد و نمیتوانند حتی جملهای به مانند او بنویسند.
ارنست همینگوی؛ صاحبِ نثری سهل ولی ممتنع!
کسی که دوران ابتدایی زندگیاش با آرامش همراه بود. ولی در بزرگسالی و پیدا شدن تمایلاتی ماجراجویانه در او آن آرامش پیشین جای خود را با تلاطمی هر روزه عوض کرد. در روزنامهٔ کانزاسسیتی استار به عنوان خبرنگار استخدام شد و به تهیه گزارش پرداخت. ولی آن حس ماجراجویانه ارضا نشد. تا در سال ۱۹۱۸ میلادی در بحبوحهٔ جنگ جهانی اول از طرف صلیب سرخ آمریکا به عنوان رانندهٔ آمبولانس راهی جبههٔ ایتالیا شد. همانجا که پایش جراحت سختی برداشت و لنگان لنگان به خانه بازگشت. کار خبرنگاری را از سر گرفت و برای گذران زندگی چندی در این مسیر قدم برداشت تا اولین نوشتههایش را به نامهای «سه داستان و ده شعر» در سال ۱۹۲۳ و «زمان ما» را یک سال بعد از آن منتشر کرد.
اندکی گذشته است و رمان وداع با اسلحه در سال ۱۹۲۹ منتشر شده و موفقیت به سراغش آمده و او در سی سالگی بر قلهٔ نویسندگی قرار گرفته است. سفرهای بسیار میکند، از ماهیگیری لذت فراوان میبرد و علاقهٔ وافرش به شکار، او را به حیات وحش آفریقا میرساند.
علاقهمندیاش به چالشهای خطرناک یک بار دیگر پای او را به جنگ باز میکند؛ به عنوان خبرنگار در جنگ داخلی اسپانیا حد فاصل سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸. و این تجربهٔ شگرف، حاصلش رمانی به نام «زنگها برای که به صدا در میآید» میشود. در آن سالها موضعش را به صراحت ضدفاشیستی اعلام کرده و به مسائل اجتماعی و رویدادهای زمانهاش توجهی بیش از پیش نشان میدهد.
جنگ داخلی اسپانیا به اتمام رسیده است و ژنرال فرانکو پیروزِ میدان. جنگ جهانی دوم آغاز شده و جهانی را به خاک و خون کشانده و پایان پذیرفته ولی همینگوی همچنان اثری منتشر نکرده است. مشهورترین نویسندهٔ جهان در اواسط قرن بیستم پس از ۱۰ سال انتظار «آن دست رود و در میان درختان» را در سال ۱۹۵۰ میلادی منتشر کرد و دو سال بعد شاهکاری را به نام «پیرمرد و دریا» به جهانیان عرضه داشت، اثری که به عنوان آخرین کتاب در زمان حیاتش چاپ شد. و برایش جایزه پولیتزر را در سال ۱۹۵۳ و هم چنین نوبل ادبیات را در ۱۹۵۴ به ارمغان آورد.
همینگوی قلهای فتح نشده در ادبیات باقی نگذاشته بود. کتابخوانان و علاقهمندانش از سراسر جهان به انتظار نوشتههای جدیدش بودند که صبح روز یکشنبه ۲ ژوئیهٔ ۱۹۶۱ سحرهنگام از خواب پا میشود و تفنگ دو لولش را پر میکند، لولهٔ آنرا بر پیشانی میگذارد و ماشه را میچکاند. ابدیت سلام!
پیرمرد و دریا؛ داستانی کوتاه بر بلندای افتخار
من کوشیدهام یک پیرمرد واقعی بسازم. و یک پسربچهٔ واقعی، و یک دریای واقعی، و یک ماهی واقعی و بمبکهای واقعی.
«پیرمرد و دریا» اثری رئالیستی که در نهایت سادگی و بدون قلمفرسایی بیدلیل در سال ۱۹۵۴ میلادی منتشر شده و در اندک زمانی به فروش فراوان میرسد. کتاب از تمثیلسازی بیدلیل فرار میکند و رمزی درش نهفته نیست. «دریا مساوی است با دریا، پیرمرد با پیرمرد و پسر با پسر…» که البته برای خوانندگان معناگرا، مفاهیمی نغز به همراه دارد. داستانی که همینگوی طرح اولیه آن را در مقالهای با عنوان «بر آب کبود» در مجلهٔ اسکوایر در آوریل ۱۹۳۶ منتشر کرده بود. و تنها ۶ هفته زمان برای او کافی بود تا این اثر را تکمیل کند.
اثری استثنایی با زمان وقوع اتفاقاتِ کوتاه، که نه تنها شیفتگان داستان را محسور کرده بلکه احترام بزرگان ادبیات و منتقدین این حوزه را نیز به همراه داشته تا آنجا که ویلیام فاکنر بزرگ، خالق رمان «خشم و هیاهو» در نقدی بر «پیرمرد و دریا» اذعان میکند:
زمان ممکن است نشان دهد که پیرمرد و دریا بهترین نوشتهٔ همهٔ ماست.
سانتیاگو؛ ماهیگیری کهنهکار
داستان با خبر دادن از بدبیاریهای پیاپی ماهیگیری با سابقه شروع میشود:
پیرمردی بود که تنها در گلف استریم ماهی میگرفت و حال هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود
پیرمردی ساده با ظاهری به شدت لاغر و خشکیده. که روزگاری طولانیست که از شکار در دریا بینصیب مانده است. پسر بچهای که قبلتر همراهش بود به اصرار پدر و مادرش با قایقی دیگر به شکار میرود، قایقی که شانس یارش است. و با صیدهایی خوب بازمیگردد.
پیرمرد تنها شده بود. سانتیاگوی پیر، سحرگاهان، خورشید نزده از کلبهٔ حقیرش در نزدیکی سواحل هاوانا به راه میافتاد و غروب هنگام با دستانی خالی قایقش را به لنگرگاه میرساند. در کافهٔ بندرگاه اگر پولی داشت چیزی میخورد. و بعضی اوقات سوژهٔ ماهیگیران میشد و سر به سرش میگذاشتند، ولی پسرک در همه حال به فکر او بود، حتی وقتی که با او دیگر به ماهیگیری نمیرفت به او پشت نکرده بود و همچنان دلسوزی پیرمرد را میکرد؛ با او حرف میزد و سانتیاگو از تجربیات گذشتهاش میگفت. و پسرک بحث را به بیس بال میکشاند تا حواس پیرمرد را از ناکامیهای اخیرش پرت کند.
صبحی دیگر رسیده بود. و پیرمرد پس از نوشیدن پیالهای قهوه راهی دریا شده بود. قایقهای مختلف را میدید که از ساحلهای دیگر به آب زده بودند و او صدای پاروهایشان را میشنید.
وقتی که از دهانهٔ لنگرگاه بیرون میرفت میدانست که اینبار دور میشود، خیلی دور. آنقدر که قایقی نباشد و ماهی باشد. او میخواهد از هرچه که هست بگریزد، از دست بدهد تا به دست بیاورد. هوا همچنان تاریک بود و تنها صدای پاروها و کشیده شدنشان در آب، سکوت را برهم میزد. و این اتمسفر پیرمرد را غرق لذت میساخت. و مثل همیشه «در اندیشهاش دریا را همچون زن میانگاشت یا هم چون چیزی که مهر و قهر میورزد»؛ سانتیاگو عاشق دریا بود. ولی دریا با او سر ستیز داشت. و با وسعت بیحدش، تنهایی او را به رخش میکشید.
پیرمرد پارو میزند و پیش میرود و همینگوی، استادانه با عباراتی چون «سحرگاهی دریا»، «صدای مرتعش» و «بوی شفاف» به فضاسازی میپردازد. و مثل یک اثر گرافیکی، فریمها را از برابر دیدگان خواننده میگذراند.
وقتی که سپیده دمیده بود پیرمرد از آنچه انتظار داشت بیشتر پیشروی کرده بود. با قلبی مصمم و استوار. همچنان با قایقش آب را میشکافت. و پس ساعاتی گذشتن از بر آمدن آفتاب او آنچنان پیش رفته بود که تنها ۳ قایق در میدان دیدش داشت. بارها به هوای پرواز پرندهای در نزدیکی آب که خیال شکار داشت او نیز اندیشهٔ صید کرده ولی هربار ناکام مانده بود، اما هم چنان امید داشت.
و زندگی جز مبارزه نیست
آسمان در تصرف ابرهای سپید است و دریا به رنگ نیلی تند. و پیرمرد آرام و صبور، ماهیها، عروس دریایی و دیگر ساکنان این سرزمین وسیع را از دیده میگذراند. و در اندیشهٔ صید ماهی غلت میخورد.
زمان میگذرد و دیگر سبزی ساحل به چشم نمیآید ولی او همچنان میرود:
دریا اکنون هزار بالا ژرفا داشت
به خواب و استراحت نیاز دارد ولی فکر اینکه روز هشتاد و پنجم است و امروز باید صید کند خواب را از چشمانش میرباید. بارها خیال کرد که شکار نزدیک است ولی هیچ نبود. اما امیدش هنوز مثل ساعات اولیه صبح زنده بود.
لحظهای که انتظارش را میکشید رسیده، ماهیای به طعمهاش گاز زده و قلاب را به دهان کشیده است. پیرمرد بارها برای بیرون کشیدن ماهی تقلا کرد. ولی ماهی سنگین بود و سانتیاگو آرزو داشت که پسرک در این لحظه کنارش بود. ولی او تنهای تنها بر پهنهٔ دریا در قایقش ایستاده بود.
ماهی، او و قایق را به دنبال خود میکشد. ریسمان به دست پیرمرد است و سکان به دهان ماهی. ساعتها گذشته است و خورشید به غروبش نزدیک میشود. و ساحل، پشت سر پیرمرد دیگر پیدا نیست. و نویسنده قهرمانش را تک و تنها در دهان طبیعت رهاکرده است. پیرمرد است و دریا.
هنوز این ماهی سرسخت رخ نشان نداده که شب، تیرگیاش را میگستراند. ماهی آهسته پیش میرفت و تحمل سانتیاگو به تندی تحلیل:
نه من از پس او برمیآیم، نه او از پس من. تا او به این روال میرود همین است که هست.
۸۵ روز گذشته و پیرمرد، صیدی به جبران روزهای ناکامیاش کرده ولی هنوز کار یکسره نشده است. در دریا پیش میرفتند و اندکی به روشنایی صبح مانده بود و جای پسرک خالیتر از همیشه. پیرمرد دست چپش خواب رفته و لحظه لحظه ضعیفتر میشود. ولی ماهی خستگی ناپذیر است و پیشروی میکند. ماهیای عظیم الجثه و بسیار قدرت مند.
آفتاب داغ بر سر پیرمرد میتابید. و او همچنان پلک برهم نگذاشته بود، او درد مدام طناب ماهیگیری بر پشتش را تحمل کرده و پیوسته در فکر اثبات کردن خودش است. و سرسختی این پیرمرد خواننده را به وجد میآورد. خاطرات جوانی از مقابل چشمانش میگذشت همان روزها که در مچ اندازی بیرقیب بود و پهلوان صدایش میکردند ولی حالا فقط خسته بود. گشنگیاش را با حیواناتی خام برطرف کرده ولی یک روز و نیم میگذشت و او نخوابیده بود. تدبیری اندیشید و به خواب رفت ولی پس از اندکی، با تکانی شدید از خواب بیدار شد. نثر تلگرافی و بریدهبریده همینگوی خبر از قریب الوقوع بودن کشمکشی بین پیرمرد و ماهی میدهد.
جنگهای پیاپی
درگیری بین پیرمرد و ماهی آغاز شده و ماهی به قایق نزدیک میشود و میگریزد و سانتیاگو عرق ریزان به دنبال فرصتی مناسب است که کار ماهی را تمام کند ولی ماهی ایستادگی کرده و او را به استیصال میرساند؛
ماهی، ای ماهی تو که آخرش باید بمیری. باید حتما مرا هم بکشی؟
ماهی نزدیک و دور میشود و نویسنده با عباراتی ساده ولی غنی به صحنه آرایی میپردازد، ماهی میچرخد و هر دور که میزند دایره چرخیدنش کوچکتر میشود و همینگوی با طمانینه صید را به صیاد نزدیک میکند.
حالا ماهی به نزدیکترین فاصله به قایق رسیده و پیرمرد با تمامی ضعفی که دارد نیزهاش را تا بالاترین نقطهای که میتواند برود، بالا برده است و ضربهای ناگهانی را بر پیکر ماهی فرود میآورد. سانتیاگو درآخر به ماهی نشان داده است که «مرد چه کارهایی میتواند بکند و چه تحملی دارد». او به پسرک گفته بود که پیرمرد عجیبی است و اکنون آن جمله را به کرسی نشانده بود.
پیرمرد ضعف داشت و حالش بد بود ولی پیروز شده بود. و ماهی را با دردسرهایی فراوان به قایقش بسته و راه بازگشت را پیش گرفته و خودش را به زور هشیار نگه داشته بود. هنوز باورش سخت بود که شکاری به این جثه نصیبش شده و او آنرا به چنگ آورده بود. پیرمرد سرمست پیروزی بود. ولی جنگی دیگر در راه است:
خونی که از ماهی روان شده بود، ماهی خواران و بمبکها را بیدار کرده و در پی خون به دنبال ماهی دوان بودند. پیرمرد جنگ اول را پیروز شده است ولی آیا برای جنگ بعدی توان دارد؟ در مبارزهٔ جدیدش جان سالم به در میبرد و با شکارش تمامی مردم را حیرت زده میکند؟ و در آخر آیا دوباره با پسرک به دل دریا میزند؟