تا به حال شده تمایل به خواندن کتابی داشته باشید که با صراحت راجع به رابطهی شمس و مولانا صحبت کند؟ به نظر شما حضرت شمس و مولانا در واقع چه کسانی بودند و در زندگی چه اعمالی داشتند؟ آیا همسری هم داشتند؟ آیا رابطهی شمس و دختر مولانا واقعا «عاشقانه» بود؟ فلسفهای که این دو را نسبت به سایر افراد متفاوت میساخت چه بود؟ از دید شمس و مولانا، تعریف مذهب چه بود؟
رمان «کیمیا خاتون، دختر رومی» رمانی تاریخی و عاشقانه است که راجع به تمام این موارد با صراحت صحبت میکند. اگرچه برخی این رمان را از نظر صراحت نویسنده راجع به رابطهی شمس و مولانا یا زیر سوال بردن زندگی سادهی بانوان در قرن هفتم شمسی را نقد میکنند، ولی نویسنده بارها اقرار کرده که کتاب را نه بر اساس قوهی تخیل بلکه براساس اسناد تاریخی نوشته است. کتابی که یک بار هم که شده، بتشکنی میکند و صدای کسانی را که در آن دوران، شنیده نشد را بلند ادا میکند. اما قبل از شروع، بهتر است چند کلامی راجع به نویسنده صحبت کنیم.
فروی، نویسندهی فرانسوی که فارسی مینویسد
موریل مائو فروی نویسندهای فرانسوی است که به زبان فارسی علاقهی بسیار زیادی دارد. از روی دو اثر بزرگ او یعنی «کیمیا خاتون، دختر رومی» میتوان به این نتیجه رسید که او علاوه بر زبان، به فرهنگ و ادبیات فارسی نیز علاقهی بسیار زیادی دارد. او که جز نویسندگی، به روزنامهنگاری مشغول بود، توانست مدارک زیادی را جهت نوشتن رمانی راجع به شمس و مولانا تهیه کند. او تا سالها در بخش بینالمللی بی.بی.سی کار میکرد و زبان فارسی را در مرکز شرق شناسی و مطالعات آفریقا یاد گرفته است. او به جز «کیمیا خاتون، دختر رومی»، مجموعهای از پندها و سخنان مولانا را نیز تهیه کرده و آن را در کتابی با عنوان «تنفس حقیقت» به انتشار گذاشته است.
کیمیای متفاوت و نظریهی لکان!
داستان راجع به دختربچهی فکور و متفاوتی است که گاهی بی دلیل خشکش میزند و گویی روح او از کالبدش خارج میشود. و به اعماق چیزی فرو میرود. او در روستای کوچکی زندگی میکند ولی آنقدر متفاوت است که انگار برای یک زندگی روستایی آفریده نشده است. رفته رفته خانواده و اهالی دهکده به همین نتیجه میرسند و پدرش، علی رغم وابستگی بسیار زیادی که به کیمیا خاتون دارد، او را به قونیه میبرد تا در آنجا درس بخواند. آنها در قونیه حضرت «مولانا» را ملاقات میکنند و فرخ که نسبت به وجود مقدس او تسلیم و آرام شده، دخترش را برای درس خواندن و زندگی، به او میسپارد.
از همان صفحات آغازین کتاب شما تمایل شدید کیمیا خاتون برای رسیدن به آرامش را مشاهده خواهید کرد. دختری که در قرن سیزدهم میلادی زندگی میکند. ولی مثل مردمی که در قرن هجدهم و در دورهی رمانتیک میزیستند، عشق و زندگی را از دل طبیعت پیدا میکند.
از نظر لکان، انسان همیشه در جستجوی آرامش است. آرامشی که قبل از تولد (در رحم مادر) و بعد از مرگ تجربه میکند، برای او منحصر به فرد و بی همتا است. برای همین هنگام خروج از رحم مادر گریه میکند و در طول زندگی، همواره در تلاش برای رسیدن به آن آرامش است. اما شاید خودش نسبت به این نکته آگاهی نداشته باشد. اما کیمیا کوچولو، دختر متفاوت قصه این نکته را به خوبی میداند:
-من جایی بودم که خیلی شاد بودم…
کیمیا هق هق کنان ادامه داد: اما همه چیز یک دفعه تموم شد.
این نیاز به آرامش در وجود او ادامه پیدا میکند تا بالاخره به آن (مرگ) دست پیدا کند. آرامشی که به لطف شمس مهیا شد! اما تنها کسی که حس میکرد اینگونه به آرامش میرسد، خود کیمیا بود که انگار با چشمان تیرهی شمس و سایهی قدرتمند او، جادو میشود.
نقد طرز تفکر مذهبیهای قرن هفتم
نویسنده در نقد طرز تفکر سنتی بسیار زیرکانه عمل کرده است. ابتدا زمانی که مادر و پدر واقعی کیمیا را به تصویر میکشد، بیان میکند که آن دو علاوه بر امام، به کشیشها نیز احترام میگذارند. و مریم باکره را مقدس میشمارند. اولین کسی که به کیمیا سرمشق میدهد یک کشیش است. و همان کشیش نیز به نتیجه میرسد که کیمیا باید به قونیه برود و درس بخواند. وقتی نظر امام را میپرسند، میگوید که «تا ببینیم خدا چه میخواهد!؟».
مادر کیمیا خاتون که قبلا زنی مسیحی بوده را میتوان یکی از روشنفکرترین بانوان کتاب به شمار آورد. کسی که به تحصیل کیمیا و مهاجرتش به قونیه علاقه نشان میدهد. و اعتقاد دارد که دخترش به روستا تعلق ندارد. ولی مذهبیترها، یعنی مولانا، شاگردش احمد و حتی خود شمس به این معتقد هستند که سرنوشت و تقدیر دست خداوند است. و کسی نمیتواند آن را عوض کند. پس باید آن را پذیرفت و به خود، زحمت تصمیمگیری نداد! حتی خود حضرت مولانا، تا قبل از آن که شمس را ببیند، زندگی را بر اساس تقدیر میدید.
حتی اگر نسبت به این طرز فکر نویسنده و صراحت بیش از حد او در مقایسهی دو دین، یعنی اسلام و مسیحیت به شک بیفتید، میتوانید آن را از نحوهی انتخاب اسم برای زنان مسلمان و رفتار عقبماندهی آنها، تشخیص دهید. برای مثال میتوان به «صفیه» اشاره کرد که تقدیر کیمیا خاتون را گره خورده به روستا میداند. و بدون توجه به شیون و سیر شدن نوزادش، بزور به او شیر میدهد. ولی «ماریا»، دوست مسیحی اودوکیا (مادر کیمیا)، فکر بازتری دارد و رفتن کیمیا به قونیه را نیک و پسندیده تلقی میکند.
علاوه بر تمام اینها میتوان به این نکته نیز اشاره کرد که تغییر دین از مسیحیت به اسلام حتی گاهی تلخ، اجباری و از روی تقدیر نشان داده میشود. چون در این رمان، مسلمانها کسانی بودند که گوشهی کلیسا نماز میخوانند؛ و اودوکیا از اینکه گاها اسم «حضرت عیسی» را با «حضرت محمد» اشتباه میگیرد، ناراحت است. از نظر فرخ نیز، جای مجسمهی مریم باکره و فرزندش در گوشهی مسجد خیلی خالی است. حتی وقتی به خواستگاری اودوکیا میرود، اقرار میکند که این ازدواج نشدنی است، چراکه نه خود او، بلکه «خانوادهاش» اخیرا به دین اسلام و خدای یگانه «تسلیم شدهاند»! سپس از این فکر کم مانده قلبش به درد آمده و گریه سر دهد.
شمس نماد تحول است
زمانی که شمس وارد زندگی مولانا میشود، تمام عقاید او را تغییر میدهد. آنها وارد روابطی میشوند که گاها با صراحت در کتاب بیان شده و کسی سعی ندارد آن را پنهان کند. علاوه بر این، پس از آشنایی این دو، مولانا درس دادن را کنار میگذارد. و دیگر سخن از «تقدیر و سرنوشت» نمیزند. او به شراب و موسیقی روی میآورد تا به شیوهی شمس تبریزی، به خدا نزدیکتر شود. چون معتقد است، روح او کر بوده و به لطف شمس، گوش شنوا پیدا کرده است.
شمس نه تنها مولانا، بلکه تمام اهالی خانواده را تغییر میدهد. او تاثیری شگرف روی کیمیا خاتون دارد و بعد از ازدواج کیمیا با او، تمایلات و علایق دختر تغییر میکند. برای مثال دیگر به کتاب خواندن علاقهای ندارد، بافتنی میبافد و خود را شبیه زنهای روستایی میبیند! حتی ازدواج او با شمس، با تصمیم خودش نیست. بلکه بر اساس تقدیر است. او فقط آن را میپذیرد و در کنار سایهی شمس، ماهها بدون هیچ گونه رابطهای زندگی میکند. تصور میکند که خوشبخت است و پایش را از خانه بیرون نمیگذارد. کسانی که تصور میکنند شمس او را در خانه زندانی کرده احمق میپندارد و درست لحظهای که میخواهید او و خوشبختیاش را باور کنید، با خشونت شدید شمس به خاطر گشت و گذار او روبهرو میشوید.
با وجود اینکه شمس با راهبها «شطرنج» بازی میکند و کار مولانا را به «شراب» و «موسیقی» کشانده است. اما نسبت به کیمیا از همان روشهای سنتی و خشک استفاده میکند. نویسنده این را کاملا غیر مستقیم بیان میکند. مردی که آزادیخواه است و سعی دارد طرز فکر تعصبی روحانیها و مذهبیها را تغییر دهد، خودش کیمیا را با تعصب بیش از حد و کنج خانه محبوس میکند. از نظر شمس، اگر کسی موسیقی یا شطرنج را حرام بداند جالب نیست. ولی وقتی پای زندگی شخصی خودش وسط باشد، طور دیگری رفتار میکند.
مردی که رسیدن به خدا را با عیش و نوش عجین میکند، کیمیا خاتون را از رسیدن به این لذت محروم میسازد. چرا که او باید درد عشق بکشد تا به خدا نزدیک شود. باید از قلبش خون بچکد. و تمام این سختگیریها و به لفظ مخفی نویسنده (آزار و اذیتها)، منجر به مرگ کیمیا میشود.
نگاهی فمینیستی به سبک زندگی زنها در قرن هفتم
نویسنده از همان ابتدا غیر مستقیم و بی صدا، داستان را با نگاه فمینیستی مینویسد. اودوکیا از داشتن خانوادهای بزرگ و سالم مغرور است. ولی وقتی شوهرش لبخند مغرورانهی او را میبیند، یاد مرغی میفتد که از بال و پر گرفتن جوجههایش خرسند است!
نوشتن که یک امر خوشایند و لذتبخش محسوب میشود، برای زنان قرن هفتمی ممنوع است. چراکه با نوشتن نمیتوانند شیر بدوشند یا محصولی برداشت کنند! علاوه بر این، زنها به خودشان هم رحم نمیکنند. کیمیا که فقط یک دختر بچه است، از مادرخواندهی خود پیامی دردناک دریافت میکند.
صدای کرا را شنید که دوباره به سخن آمده بود. «تو حتی لازم نیست تصمیم بگیری. وقتش که برسد خودت میفهمی.» چشمان کرا مملو از جرقههای کوچک بود و گرمای نگاه او آرامشبخش و مطمئنکننده بود. هجوم احساسات کیمیا آرام گرفته بود. هراسها، اشکها همه محو شده بودند. کرا حق داشت. چیزی برای تصمیمگیری وجود نداشت. نباید در مورد چیزی هم نگران میشد.
شاید کیمیا، نگاه مادرخواندهی خود را اطمینان بخش و گرم ببیند. ولی مخاطب به خوبی میداند که کرا تا چه حد از رابطهی پنهانی «شمس و مولانا» در عذاب است و چقدر دوست دارد «ازدواج کردن شمس» را ببیند! حتی اگر یک کیمیا کوچولو در این مسیر قربانی شود. شاید در پذیرش این نکته مقاومت کنید، ولی وقتی به انتهای کتاب برسید، نگاه محزون و عذاب وجدان را در چشمان کرا خواهید دید.
کیمیا خاتون نیز که صرفا به خاطر بلوغش، خودش را زنی کامل میبیند، با ازدواج کردن با مردی شصت ساله مشکلی ندارد. ولی بخشی از وجودش به او میگوید که باید «کودکیهایش» را کنار بگذارد.
کرا بعد از ازدواج کیمیا خاتون، روز به روز جوانتر و خوشحالتر میشود و همیشه آشکارا از پرداختن به احساسات و درد کیمیا، خودداری میکند. چون خودش هیچوقت نمیتواند حتی یک کلمه راجع به شمس چیزی بگوید. فقط مجبور بود حضور او در زندگی خود را بپذیرد و با آن کنار بیاید. کیمیا نیز بعد از ازدواج، انگار از زندگی عقب میماند.
باید عادت میکرد که دیگر از دویدن لذت نبرد. باید عادت میکرد که دیگر با صدای بلند در جمع نخندد. «زنهای متاهل باید وقار و متانت داشته باشند. باید شوهرانشان را راضی کنند.» این سخن را بارها شنیده بود اما نمیدانست چگونه میتواند شوهرش را راضی کند، در حالی که به ندرت او را میدید؟
کیمیا خاتون با تمام این موارد به خوبی کنار میآمد. گویی انگار به جای یک دختر، جسمی انعطاف پذیر بود که روحش داخل آن شکل میگرفت! مثل یک آب زلال که از خود ارادهای نداشت. دختری که در آخر کتاب اقرار میکند «شمس ارباب سرنوشت خودش است»، ولی باید خودش را به سرنوشتی بسپارد که توسط همان شمس تعیین میشد.
به طور کلی، نویسندهی کتاب سعی دارد دو شخصیت تاریخی بزرگ یعنی«شمس و مولانا» را به چالش بکشد. چون تاریخ را پیروز شدگان مینویسند و پیروزهای قرن هفتم، چیزی جز مردها نبودند. پس قطعا نمیتوان هر آنچه را که در آن زمان گفته و نوشته شده، قرآن ناطق در نظر گرفت. اگرچه نویسنده معصومانه اعتراف میکند که هرچه نوشته بر اساس یافتههای تاریخی بوده است و چیزی را به عمد تغییر نداده است.
شاید ابتدا از اینکه دو حضرت والا و عرفانی تاریخ به چالش کشیده شدهاند عصبانی شوید. ولی کمی خود را جای همسر مولانا بگذارید. همسر شما شش هفته در یک اتاق با مردی زندگی کند و هر غذایی که برای او میبرید را پس بزند. این موضوع همیشه به عنوان امری عاشقانه و مرموز بیان شده است. اما اگر واقعا چنین باشد، آیا باز هم میتوانید به داستان با دید عاشقانه و رویایی نگاه کرده و لبخند بزنید؟ نویسندهی کتاب «کیمیا خاتون، دختر رومی»، صدای زنها و بانوان دورهی شمس و مولانا را به گوش مخاطب میرساند.
رابطه ی شمس و مولانا تجلی عشق به انسان است آن دو ساعتها و روزها و شبها غرق تماشای یکدیگر بدون حرف زدن و تماس همدیگردر سکوت مطلق و فقط گاهی بالبخندی ملایم صرف میکردند وچون اینگونه رفتار توسط کسانی که هرگز انسانی دیگر دوست نداشته بودند و فقط خود را دوست داشته و آلو ده به خود خواهی و خود پسندی و جوان دوستی و بچه دوستی و نفرت از پیر مرد و یا پیر زن بودند درک نمی شد این رابطه را نوعی انحراف جنسی بین آندو تصور میکردند در حالیکه شمس و مولانا در عوالم عشق به انسان خودرا خالی از صفات ضد عشق کرده بودند مثل نی توخالی شده بودند و آواز زیبای عشق سر داده بودند
دکتر فرنوش ، مگه تو داخل اتاق بودی وباچشم خودت دیدی ،ایتقدر مولانا و شمس را بزرگ جلوه ندهید ،اگه اینا عشق ماورایی داشتند ودنیایی فکر نمی کردندپس چرا به واسطه ی شمس مولانا به شراب و موسیقی علاقه
مند شد
من هم یک مرد هستم ونظر شمارو قبول دارم. ی چیزی اینجا ناگفته مانده. شاید
درود
چون شراب و موسیقی بهترین ابزار برای بی ذهنی در زمان رقص سماع بود
الان شما از کجا می دونید ک شراب می خوردن؟?
شما توی اتاق بودی؟
شمس همین و عوض می کنه در واقع همین شمس و شمس کرد : غیبت نکردن تهمت نزدن و قضاوت نکردن
برادر یجوری نوشتی انگار اونجا حضور داشتی!
خوشتون بیاد یا نیاد باور کنید با نکنید رابطه شمس و مولانا یک رابطه عاشقانه حقیقی بوده…عشق حقیقی هم عشقیه که هم روحانیه هم جسمانی…
واقعااا هرکسی از ظن خود شد یار من…
شمس مولانا رو به میخانه فرستاد و ازش خواست شراب بخره ،ولی وقتی مولانا با شراب برگشت ،شراب رو روی برف ریخت ،هدف داشت شمس
لطفا استان سرایی های قدیمی به بزرگان و عالمان دینی شمس ومولانانسبت ندهید؟این داستان سرایی قدیمی مثل داستان امیرارسلان رومی.مادرفولادزه؟این هاهمش داستان سرایی و توهمات نویسندگان ورمان نویسان قدیمی هستند!!
متاسف هستم برای رمان نویسان و نویسندگانی که هرچی میخوان می نویسن یا از خودشون در میارن یا بدون اینکه بدونن صحت داره یا نه بازگو می کنن ، ما نمی تونیم قضاوت کنیم ک اون ها چجور زندگی داشتند و غافلانه حرف های دیگران رو باور کنیم
کسی نه در اتاق خلوت با مولانا بوده است و نه با حافظ و شمس وسعدی، تمام این ارجیف برداشتهای شخصی نویسندگانی است که خود را هفتصد سال در تاریخ عقب برده اند تا از دریچه پنجره هایی که وجود نداشته در اتاق خواب این بزرگان ادبیات فارسی سرک بکشند و داستان ببافند. شما حتی اگر هم عصر مولانا باشید و حای در یک کوچه و محله با او زندگی کنید اخلاقا حق قضاوت در مورد او را ندارید چه برسد به اینکه بعد از هفصد سال بخواهید به زندگی او از درون غبار تاربخ سرک بکشید
از قدیم گفته اند کافر همه را به کیش خود پندارد، کسی که خودش انحراف جنسی دارد این بزرگان را مثال خود میبیند
بقول مولانا:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نبشتن شیر چو شیر
واقعا برای ما جزئیات رابطه شمس و مولانا تو یک اتاق مهمه یا خوندن مثنوی و سایر اشعار مولانا که افتخار ادبیات چند ملته … فقط یک منحرف میتونه بگه رابطه نامتعارف منجر به سرودن نی نامه میشه
{خلاصهای از یک تحقیق و پژوهش ادبی}
نقد و بررسی مقوله شاهدبازی در ادبیات کلاسیک فارسی:
دکتر شمیسا بر مبنای متون نظم و نثر گذشته ادعا میکند که موضوع شاهد بازی یا عشق مرد به مرد (امردگرایی) در طول تاریخ با اسمها و اصطلاحات مختلفی مطرح شده و بسیار هم رواج داشته است؛ نظر بازی، جمال پرستی، بچه بازی … و به شخص مفعول: امرد، بی ریش، نو خط، مخنث، مغ بچه، ساده رخ … و به شخص فاعل جمال پرست، صورت پرست، و غیره … که در نزد شاعران قدمایی قبحی که امروز دارد را نداشته است؛ و ایرج میرزا را مثال میآورد که تا یک قرن پیش کسی مثل او که از افرادِ مشهور جامعه نیز بوده، در بیان شاهد بازی و رکاکت اشعار خود از هیچگونه احساس شرمندگی برخوردار نیست.
در ادامه شمیسا اذعان میکند که ادبیات غنایی – قدمایی فارسی به یک اعتبار ادبیات “همجنسگرایی” است. او میگوید در این که معشوق شعر سبک هندی و خراسانی و مکتب وقوع در دوره تیموری، مرد میباشد شکی نیست! هرچند ممکن است که خوانندهی غیر حرفهای در مورد ادبیات سبک عراقی مثلا غزلیات امثال سعدی و حافظ و مولانا دچار شک و تردید شود… اما متأسفانه حدود نصف اشعار این بزرگان نیز صراحت دارد که در باب “معشوق مذکر” است. زیرا آشکارا از واژه های پسر و امرد، خط عذار و سبزه ریش، یار زرین کلاه، یار قباپوش و این گونه مسائل سخن رفته است. باید دانست که مسائلی چون رقص، زلف، خال و خطّ، قد و دامن، تیر نگاه، ساقی گری و… که امروزه در مورد زنان است، در قدیم مربوط به مردان بوده است. ادبیات سبک هندی نیز اساساً اشعار عاشقانه نیست و عمدتاً جنبه ادبیات تعلیمی دارد، اما بر طبق سنّت در آن نیز معشوق مذکر است. حتی در دروه بازگشت یعنی ادبیات دوره قاجار (و البته قبلتر، ادبیات دورههای صفوی و غزنوی و سلجوقی) – و با
در نظر گرفتن واقعیتهای موجود و معضلات جوامع بیزن، در آن زمان نیز معشوق مرد است. بنابراین میتوان گفت که فقط در ادبیات دوران معاصر است که در آن به طور گستردهای با معشوق مونّث مواجهایم.
حتی شاهد بازی در متون تاریخی نیز انعکاس وسیعی داشته است؛ مثل عشق سلطان محمود به ایاز یا عشق امیر یوسف برادر سلطان محمود به غلام ترکش طغرل کافر نعمت که در تاریخ بیهقی منعکس شده است.
در دوران قاجار نیز عشق ناصر الدین شاه به غلامعلی خان معروف به ملیجک زبانزد بوده است. حتی در دوره صفویان در برخی شهرها امرد خانه هایی دایر بوده که به صورت رسمی با مجوز کار می کردند و حکومت نیز از آنان مالیات اخذ میکرده است.
«شاهدبازیِ “صوفیان” از قرن ششم یعنی در عصر سلجوقیان به اوج خود رسید و در قرون هفتم و هشتم، در دورهی مغولان بازار بسیار گرمی داشت. (دکتر شمیسا، شاهدبازی در ادبیات فارسی/ صفحه ٩۵).
احمد کسروی میگوید: صوفیان نه تنها زن نمیگرفتند بلکه بیشترشان دچار زشت کاری “لواط” نیز میشدند … این است بچه بازی (یا به گفته خودشان، شاهدبازی) که از زشتترین گناهان است و در “خانقاهها” رواج داشته؛ و از آن زشتتر آنکه به چنین ناپاکىهایی، نام عشق خدایی گذاشتهاند (صوفیگرى/صفحه ٢٢). البته عده کمی از آنان امردبازی را نمیپسندیدند ولی دسته دیگر – که اکثریت با آنان بود – شاهد باز بودند. این دسته اخیر برای توجیه کار خود از آموزه های دینى مثل ”انّ الله جمیل یحب الجمال“ (بحارالانوار صفحه ١٢۵ / و ص ۶٢) یعنى خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد، سوءاستفاده نموده و دوست داشتن زیبارویان را تشبّه به اخلاق الله میشمردند و میگفتند: مقید به مطلق پیوسته است و زیباییهای جزئی هم نمودی از آن زیبایی کل یعنى خداست. براستى بزرگترین انحراف، انحرافى است که اعمال خبیثی مثل همجنس بازى و لواط خود را به دلالت شیطان رجیم، صورت دینى بدهند و به آن افتخار بکنند و آن را “عرفان” نیز نام نهند.»
شعری از حافظ:
بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش
بتِ سنگین دلِ (سیمین بناگوش)
نگاری چابکی شِنگی کُلَه دار
ظریفی مَه وشی تُرکی (قباپوش)
سعدی:
نام سعدی همه جا رفت به (شاهدبازی)
وین نه عیب است که در ملت ما تحسین است
نکته: آن زمان جناب سعدی را مورد سرزنش قرار میدادند چراکه با زبان بیزبانی میگوید: نام سعدی همه جا رفت به (شاهدبازی) … و سپس اعتراف میکند: در ملت ما عیب نیست بلکه تحسین است؛ و این یعنی تایید روابط جنسی فراگیر و همگانی از نوع مذکر در (جامعه) قدیم.
برای اطلاع و آگاهی بیشتر کافیست عبارت: هزلیات جناب سعدی (که متأسفانه لقب ایشان به اشتباه معلم ادب و استاد سخن است) را در گوگل سرچ کنید تا با چشم خود ترویج فساد و بیاخلاقی را ببینید!
به عنوان مثال:
“گر بر سر بوق ما نشینی، دروازه کازرون ببینی!”
(سعدی)
حتی در مثنوی نیز انعکاس این اعمال را میتوان دید… چنانکه صوفیان، اهل عادت مذموم بودند: “هست صوفی آن که شد صَفوَتطلب”
نه از لباس صوف و خیاطی و دَب
صوفییی گشته بهپیش این لئام
الخیاطه و (اللَواطه) و السلام
(اشاره به لواطبازی)
حافظ را بهتر بشناسید:
ایشان دقیقا حافظ چه چیزی بودند؟!
۱. گر چنین جلوه کند مُغ بچه باده فروش خاکروبِ در میخانه کنم مژگان را (غزل۴)
-مغ بچه!
۲. ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای. که خون ما حلال تر از شیر مادر است (غزل۳۹)
-پسری نازنین!
۳. بگشا بند قبا تا بگشاید دل من. که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود (غزل۲۰۷)
-می دانیم که لباس متداول پسربچه ها قبا بوده است؛ دعوت به گشودن قبا هم نیاز به توضیح ندارد و همچنین ذکر خیر پهلوی پسرک!
۴. دهان یار که درمان درد حافظ داشت. فغان که وقت مروّت چه تنگ حوصله بود (غزل۲۱۱)
-تعبیر مروّت تعبیر بسیار ظریفی است؛ شاعر در اینجا زمان کامجویی از لب و دهان معشوق خود را زمان مروّت معشوقاش نامیده که مفهوم کمک و همکاری معشوق در کام دادن به او را می رساند و نکته ظریفتر اینکه تعبیر مروّت در اصل به معنای مردانگی است.
۵. ای سروناز حُسن که خوش می روی به ناز، عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
فرخنده باد طلعت خوب ات که در ازل . بُبریده اند بر قد سروت قبای ناز (غزل۲۵۵)
-بازهم تعبیر قبا!
۶. دلم رمیدهء لولی وشی است شورانگیز . دروغ وعده و قتـّال وضع و رنگ آمیز
فدای پیراهن چاک ماهرویان باد. هزار جامهی تقوی و خرقهی پرهیز (غزل۲۶۲)
-تعبیر “پیراهن چاک” یادآور روش عشق بازی بعضی عرفا در حین سماع عرفانی است که از فرط عشق و بی قراری، ناگهان پسرکی را جامه دریده و سینه بر سینه لخت آنان مینهادند (عارف و صوفی چه می گویند ص۵۹)
۷. صبا زآن لولی ِشنگول سرمست ، چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد ، دلا چون شیر مادر کن حلالش
(این ضربالمثل رکیک: ”گر خوشگلکی ما را… از …
ما را خوش آید“ در واقع از این بیت حافظ گرفته شده است!)
مکن از خواب بیدارم خدا را، که دارم خلوتی خوش با خیالش (غزل۲۷۶)
ای عاشق شنگول! چرا شیرین پسر، خون شما را بریزد؟ مگر می خواهید او را آزار جنسی دهید؟ فعلاً که فقط در خواب عارفانه و خیال عاشقانه خود، صحنهی کامجویی از او را تصور می کنید پس خونتان محفوظ است و احتیاجی به حلالیت نیست!
صوفیان جمله حریفند و(نظرباز) ولی
زین میان حافظ دلسوخته (بدنام) افتاد
غزلیات – حافظ
عاشق و رند و (نظربازم و میگویم فاش)
تا بدانی که به (چندین هنر) آراستهام
غزلیات – حافظ
-بنظرم همهچیز گویاست و نیازی به توضیخ بیشتر نیست.
عارفان متعصب و صوفیان جامداندیش و برخی (شووینیسمهای افراطی) برای فرار از این مخمصه حیثیتی و تطهیر حافظ، تلاش های فراوانی کردهاند که این تلاشها در دو دسته کلی قرار میگیرد:
الف. تجهیل و هتک مخالفین عرفان و روانه کردن تهمتهای کوته نظرانه بسان سطحینگری و امثال آن.
ب. تأویل اشعار و ارائه تفاسیر شگفت و بی ربط و بدون شاهد و قرینه و خالی از منش تحقیقی و خارج از موازین ادبی.
مورد الف که ترفند همیشهشان بوده و هست. وقتی کسی با (حقیقت برهنه و واقعیت بی پرده) مواجه میشود اگر انصاف نداشته باشد و تحت تأثیر عادات و سلایق و مقبولات ذهنی خود بخواهد از قبول حق و پذیرش واقع امتناع نماید، ساده ترین و کم خرج ترین راهش تجهیل و هتک مخالف است و راه بعدی نیز جنجال و هوچیگری و خود را “عمقی” و دیگران را “سطحی” نشان دادن!
مورد ب نیز حکایت غریبی است؛ کسی می آید و تراوشاتی از مغزش بر زبانش جاری میکند و چند سال بعد از مرگ او مفسران میآیند و تفاسیری میسازند که روح او هم از آن همه تفاسیر بی سر و ته، بی خبر است و اگر سر از قبر برآرد دچار حیرت خواهد شد که چطور اینهمه مطلب در مغز من بوده و چرا خودم نفهمیدم؟!
از مورد ب بدتر، تطبیق چرندیات مربوط به پایین تنه یک همجنسگرا، بر حقایق عالم ملکوت و انطباق این تعابیر کثیف بر خداوند سبحان و خالق قهار زمین و آسمان است: کسی میآید و می گوید «منظورش از مغ بچه و لولی شورانگیز و شیرین پسر نازنین و تـُرک شنگول سرمست و مهوش شنگ کـُلـَه دار و… استغفرالله ذات اقدس الهی است» (سبحانه و تعالی عمّا یشرکون) نادانی که چنین تعابیر رجس و ناپسندی میآورد تا به خیال خود، لسان الغیّ را لسان الغیب کند آیا کور است و نمیبیند که مؤدای حکم عقل و صریح آیات قرآن و روایات معصومین نفی تشبیه خالق و مخلوق است و رد تصور و مثلیت!؟ (لیس کمثله شیء) این چه عذر بدتر از گناهی است که از فسق لواط به شرک تشبیه پناه می برد و یاوه سرایی دون شأن توحیدیهی حضرت حق عزّوجلّ را مفسر اباطیل یک گمراه می نماید!؟
عاشقان گمراه میسگویند عشق مجازی، قنطرهای (پلی) است به سوی عشق حقیقی، بلی راست میگویند! خدای شان خدای لامکان و فوق زمان و دون تصور و خارج از توهم نیست که عقل و نقل معرفی کرده است اگر خدای آنان، الله سبحانه و تعالی بود میدانستند که عشق به او از اباطیل است و هیچ مؤید عقلی و نقلی ندارد خدای آنان بتی ساختگی و خدایی بافتنی است که ابلیس ِبـُتگر برایشان بافته است و بس که شیرین بافته عاشقش شدهاند و دیگران را هم به عشق آن بتشان دعوت مینمایند و مظاهر آن عشق حقیقیشان را نیز همین عشق های مجازی ِآلوده معرفی می نمایند که گوشه ای از آن، در بالا ذکر شد عشقی که ثمری جز دوزخ ابدی نداشته و خداوند در وصف چنین عاشق و معشوقی می فرماید (انّکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم انتم لها واردون) شما و هر آنچه جز الله می پرستید هیزم دوزخ خواهید بود که به آن وارد خواهید شد.
رجبعلی خیاط از همین حافظ کذایی تجلیل می کرد و او را شیعه و دارای مقامات والا می دانست و برعکس، مولوی را منحرف و سنی و گمراه می خواند! آیا بهتر نبود رجبعلی قبل از بیان این نظر با لاله زاری (طهرانی) هماهنگ می کرد که جان کندن لاله زاری در کتاب روح مجرّد و آسمان و ریسمان بافتنش برای اثبات تشیع مولوی و مقام والای او بر باد نرود!؟
حافظ می گوید: هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم (غزل۳۱۶) فتأمّل جیّداً فی “چه”!
من دیگه حرفی ندارم!
التماس تفکر
خاصیت شعر حافظ همه جانبی شعر اوست و هیچکس بر سر اشعار او در گیر نمی شود و دیدگاه خود را دارد
و باید به این شعر اشاره کرد.
عیبِ رندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزهسرشت
که گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت
و درباره مولانا رضی الله عنه بی شک یک همجنسگرا که دچار اختلال جنسی است و درگیر هواست نمی تواند ابیات بدین زیبایی را خلق کند و اینگونه با تاریخ در یاد انسان بماند
آن بیتی که از مولانا رحمت الله علیه آورید را کامل بخوانید تا بدانید مقصودی وی نقد صوفیه است نه تایید آن