میخائیل آفاناسویچ بولگاکف، نویسندهی مشهور روسی در نیمهی اول قرن بیستم است. او سال ۱۸۹۱ میلادی در کییف به دنیا آمد و سال ۱۹۴۰ در ۴۸ سالگی رخت دنیا را به جالباسی آویخت.
خانوادهی او باوجود مسیر متفاوتی که داشتند و به میخائیل پیشنهاد کردند احتمالا در گرایش او به نوشتن نقش داشتهاند. پدر و مادرش هردو انسانهایی فرهنگی محسوب میشوند. پدرش آفاناسی ایوانویچ، دانشیار آکادمی علوم الهی و مادرش، واروارا میخائیلونا دبیر دبیرستانی در شهر کیف بودند. پس میتوان گفت بولگاکف از «ژن خوب» بهرهمند بوده است!
مادرش پس از تولد او از کار دست کشید و به تربیت او پرداخت، همچنین پدرش قواعد سفت و سختی را در خانه برای هدایت فرزندش ترتیب داده بود اما با همهی این تفاسیر، میخائیل فرزند مقدسمآبی که خانوادهاش میخواستند نشد!
در سال ۱۹۰۱ او را به بهترین دبیرستان کییف فرستادند اما این دبیرستان به جای آنکه کار را بهتر کند بدتر کرد. دوری میخائیل از خانواده باعث شد جسارتش در انتخاب مسیر شخصی و بروزدادن تفاوتهایش بیشتر شود. او برخلاف رسم آن زمان در دبیرستان به هیچ گروه یا انجمن سیاسی نپیوست و در مدرسه تصویری واپسگرا، منزوی، خودرأی و خاص از خود به نمایش گذاشت.
پس از اتمام دبیرستان، میخائیل تمایل داشت که به راه پدرش برود اما پدر آرزو داشت پسر را در لباس پزشکی تصور کند. این بار پدر برنده شد و میخائیل برای تحصیل به دانشکدهی پزشکی دانشگاه کییف رفت.
در همین حیص و بیص بود که پدر میخائیل فوت کرد. با بیکاری مادر و حضور شش خواهر و برادر دیگر به نامهای «ویرا، نادژدا، واراوار، نیکلای، ایوان و لینا» زندگی داشت سخت میشد اما میخائیل توانست به عنوان فرزند ارشد، با حقوق شخصیای که از دولت میگرفت خانواده را اداره کند.
جنگ برای پرچم سفید
میخائیل، در سال ۱۹۱۶ به خدمت سربازی احضار شد و ارتش بهواسطهی پزشک بودنش، برای او امریهی پزشکی در روستای دورافتادهی «نیکلسکی» صادر کرد. در همین بحبوحه بود که جنگ داخلی روسیه درخلال جنگ جهانی اول بالا گرفت. ارتش سفید که نمایندهی نظام تزاری بود با ارتش سرخ که بلشویکها آن را سازماندهی کرده بودند برای حفظ تمامیت روسیه میجنگید. جنگی که درآخر منجر به فروپاشی روسیهی تزاری و تشکیل اتحاد جماهیر شوروی شد.
این دوران پزشکی و نوشتن خاطرات روزانه از شغل سخت، باعث پیداشدن علاقهی نوشتن در میخائیل بود و الهامبخش فعالیت پساجنگی او تا آخر عمر به عنوان یک نویسنده بود.
میخائیل در اکثر دوران جنگ به عنوان پزشک در جبهههای نبرد، فعالیت میکرد.
این درحالی بود که دو برادرش در ارتش سفید میجنگیدند. میخائیل تمام تلاشش را برای بیطرفی در جنگ به کار برد اما ناچارا چند روزی به خط مقدم جبهه فرستاده شد. او از جبهه فرار کرد و با شکست ارتش سفید از انقلابیون سرخ، مجبور شد تا آخر عمر، عصا به دست باشد. زیرا باوجود عدم وابستگیاش به دو جناح، به علت مذهبی بودن پدرش و شرکت برادرانش در جنگ، توسط بلشویکهای کمونیست، عنصری ضدانقلاب شناخته میشد و هیچگاه اجازهی فعالیت وسیع ادبی نداشت. البته بولگاکف از کار دست نکشید و فعالیت خود را بهطور زیرزمینی پیش برد اما نظام شوروی با سانسور، محدود کردن و درنهایت ممنوعالفعالیت کردن او تا میتوانست در راه هنر او سنگاندازی کرد.
میخائیل در عمر کوتاه خود سه بار ازدواج کرد! روابط زیادی که بهنظر میرسد بیشتر از تنوعطلبی، به علت روحیات خاصش اتفاق افتادهاند. او بار اول در نوزده سالگی با همکلاسی دبیرستانش، «تاتیانا نیکلایونا لاپا» ازدواج کرد و چهارده سال بعد جدا شد. بلافاصله پس از جدایی با «لوبوف بلوزسکی» ازدواج کرد و دومین ازدواجش نصف ازدواج قبلی طول کشید. او باز هم بیدرنگ با همسر بعدیاش «یلنا شیلوفسکی» آشنا شد و مدت این رابطه به اندازهی رابطهی دوم طول کشید اما علت جدایی، نه طلاق که مرگ بولگاکف بود. چه اینکه میدانیم سومین ازدواج بولگاکف، ازدواج دلخواه او بود و حتی پس از مرگ بولگاکف که به علت بیماری موروثی کبدی اتفاق افتاد این یلنا بود که با ذوق خود، مطالب نیمهکارهی بولگاکف را تکمیل و ویراست کرد.
عدو شود سبب خیر…
دوران حرفهای نویسندگی میخائیل بولگاکف، هرچند مانند خیلی از نویسندگان به بلندای چند دهه نبود و کمتر از بیست سال طول کشید اما از جهات بسیاری ارزشمند و قابل تحلیل است.
او در سال ۱۹۲۰ پس از شکست ارتش سفید به فکر فرار از کشور افتاد اما ابتلای او به بیماری دیفتری و پیشرفت بیماری مانع از این امر شد.
در دوران بیماری به اندیشیدن پرداخت و پس از بهبودی، راه رشتهی تحصیلی و کارش را از هم جدا کرد. پزشکی با روحیات او سنخیتی نداشت و تصمیم گرفت به خبرنگاری و فعالیت فرهنگی روی بیاورد. خودش درمورد شروع نوشتنش میگوید:
شبی از شبهای سال ۱۹۱۹ در سکوت پاییزی، زیر نور شمع کوچک داخل یک بطری که قبلاً در آن نفت سفید ریخته بودند، اولین داستان کوتاهم را نوشتم و در شهری که قطار، مرا با خود به آنجا میکشاند، آن را برای چاپ به دفتر روزنامه بردم. پس از آن، چند مقالهی فکاهی انتقادی مرا چاپ کردند. در اوایل سال ۱۹۲۰، از فعالیتهای پزشکی دست کشیدم و بهطور جدی به نوشتن پرداختم.
او در هولوولای پساجنگ در عرض کمتر از یکسال، چندین بار شهر سکونتش را عوض کرد اما درنهایت با شنیدن خبر مرگ مادرش در مسکو ماندگار شد و به عضویت سازمانی آزادیخواه به نام «لیتو» درآمد. خبرنگاری او برای لیتو دیری نپایید و با منحل شدن لیتو براثر مشکلات مالی، بولگاکف تصمیم گرفت که کل زندگیاش را وقف نوشتن کند؛ البته اینبار نه قلمبهمزدی، بلکه برای خودش و افکار شخصیاش…
شروع به نوشتن مقالات و داستانهایی باب میل خود کرد و آنها را جهت شناختهنشدن با امضای اسامی مستعاری چون «م. بول، م. ناشناس و اما_ ب» برای نشریاتی چون مجلهی «سرخ برای همه» و روزنامههای «منظرهی سرخ، بلندگو، سرخ، کارمند پزشکی و بوق» میفرستاد.
این یادداشتها که باعث بالارفتن سطح نگارش او و شهرت نسبیاش بودند اغلب بهعلت جمعآوری نکردن روزنامههای آن دوران از بین رفتهاند…
دلبری از سفاک دوران
اولین داستان شاخص بولگاکف که با نام شخص او چاپ شد «ابلیسنامه» بود. او با این کار نقل محافل ادبی شد و سپس با نگارش رمان موردعلاقهاش یعنی «گارد سفید» توانست طعم سانسور را بچشد. گارد سفید درمورد زندگی افسری روسی است که سابقا در ارتش سفید بوده، پس از شکست ارتش از کشور گریخته و حالا زندگی خود را فراتر از رنگهای سرخ و سفید، به عنوان یک انسان آزاد روایت میکند…
تنها بخشهایی از این کتاب جذاب اجازهی چاپ پیدا کرد و تا قبل از مرگش هیچگاه رمان به طور کامل منتشر نشد اما بولگاکف با ترفندی جالب، رمانش را تبدیل به نمایشنامه کرد و استقبال از تئاتری که مبنی بر گارد سفید ساخته شد بهحدی بود که مردم حین اجرای تئاتر میگریستند.
ماجرا به همینجا هم ختم نشد و تئاتر توانست قلب ژوزف استالین، دیکتاتور شوروی را به رحم بیاورد. او که از بولگاکف خوشش آمده بود در جواب نامهی نویسنده، دستور استخدام او در تئاتر را داد. بولگاکف در نامهای از استالین خواسته بود بهجای سانسور و محدودیت یا اجازه دهد از کشور مهاجرت کند و یا اجازهی کار و فعالیت آزاد را به او بدهد. اما این عنایت استالین گویی خیلی کمتر از ایدهآل بولگاکف بود و بهجای اینکه دهان منتقد را ببندد آتشش را شعلهورتر ساخت.
بولگاکف تا آخر عمر به نوشتن آثاری علیه دیکتاتوری حاکم بر شوروی، البته در لفافه پرداخت. گرچه که پوستهی این لفافه برای بلشویکها شفاف بود و با درک کنایات و انتقادات تند و تیز بولگاکف، به اغلب آثارش تا آخر عمر او مجوز انتشار ندادند.
او همواره تحت فشار حکومت، قرار داشت و از طرف دیگر، همکاران نویسنده یا منتقدین هم دست از تخریبش برنمیداشتند. برای مثال همان کار تئاتر را هم پس از اجرای نمایشنامهی «دار و دسته دو روها» و جنجالهای عاملین فرهنگی حکومت از دست داد. با این حال او تا آخرین لحظههای زندگی از تلاش برای خلق آثار بدیعش دست نکشید و ثمرهی فعالیتهایش توانست چنددهه بعد از مرگش منتشر شده و ادبیات روسی را به درجهی جدیدی از موفقیت در سطح جهانی برساند.
یادداشتهای میخائیلِ جوان
«یادداشتهای یک پزشک جوان» اولین کتاب چاپشدهی بولگاکف نیست اما متون آن تقریبا اولین نوشتههای بولگاکف را تشکیل میدهند. کل کتاب درمورد اتفاقات سفر بولگاکف به روستای دورافتادهی نیکلسکی برای ادارهی درمانگاه کوچک آنجاست. او که درابتدا بیمیل و از سرناچاری فرار از جنگ به روستا رفت پس از مدتی با قرارگرفتن در بطن ماجراهایی ترسناک، بین دوراهی بیتفاوتی نسبت به جان انسانها یا تلاش و ازخودگذشتگی برای نجات آنها افتاد.
خود او در بخشی از کتاب، راجع به ندانمکاریاش در درمان یک کودک میگوید:
تمام بدنم یخ و پیشانیم عرق کرده بود. بهشدت متأسف بودم از اینکه چرا وارد دانشکده پزشکی شده و چرا در چنین ده کورهای دورافتاده بودم. درنهایت پنس مدوری را برداشتم، تامپونی را در زخم چپاندم و جریان خون قطع شد.
خون زخم را با تنزیفی جمع کردم و در برابرم چیزی تمیز اما نامفهوم ظاهر شد. هیچ راه تنفسی را نمیدیدم و این جراحت با آن عکسی که دیده بودم مطابقت نداشت. دو، سه دقیقهای گذشت در این زمان من همچون دیوانهای با چاقو، پنس، سوند به دنبال مسیر تنفس میگشتم و بعد از گذشت لحظاتی بالاخره آن را یافتم با خود کمی فکر کردم، حتماً تمام کرده، برای چه من چنین کاری را ادامه میدهم؟ چرا جراحی را پیشنهاد دادم؟ چرا نگذاشتم دخترک، آرام در کنار مادرش بمیرد، حال او با گلوی بریده میمیرد و من هیچوقت نمیتوانم ثابت کنم که در هر صورت او قبلتر از اینها مرده بود…
گویا بولگاکف باوجود نمرات بالا در دانشگاه، هیچوقت تجربهای واقعی از پزشکی نداشته و با قبول مسوولیت این بیمارستان تازه میفهمد که دنیای آکادمیک تئوری با دنیای حقیقی عملی چهقدر متفاوت است. اما زمانی که دغدغههایش غبار شیطانی ذهنش را کنار میزنند و لذت خدمت به خلق را درک میکند باوجود تمام کم و کاستی وسایل و امکانات، تا پای جانش برای نجات مردمش میایستد؛ گویی که از پسربچهای به نام میخائیل به آقای بولگاکف تبدیل میشود!
داستانهایی که در این مجموعه میخوانیم تقریبا حقیقت محض خاطرههایی واقعی از زندگی بولگاکف هستند که علاوه بر جان انسانها به جنگ با جهل حاکم بر مردم عامی میرود.
این داستانها در دوران حیات بولگاکف به صورت جداجدا در ستونهای نشریات منتشر میشدند اما خود بولگاکف باوجود قصدش برای تنظیم کتاب، فرصت این کار را از اجل نیافت و بعدها ناشران به سلیقهی خودشان این خاطرات را در یک کتاب جمعآوری کردند. علت ناهماهنگیهای بینامتنی یا ویراست متوسط کتاب هم احتمالا همین موضوع است.
عرقِ سگ
خواندن داستان «دل سگ» باعث نشستن عرق سرد روی پیشانی هر انسانی میشود. بولگاکف در این رمان آنچنان زوایای پیدا و پنهان روح یک آدمی را دقیق به تصویر میکشد که میتوانیم آن را علاوه بر رمان، یک اثر روانشناسانه بنامیم. زیباییها و صدالبته بیشتر از آن، زشتیها و پلشتیهای یک اجتماع انسانمحور بدون هیچ پردهپوشی از زبان بولگاکف روایت میشوند؛ البته برای تزریق یک ماجرای پردهپوشانه: ضدانقلابیگری!
کمونیسم پدیدهای است که روسیهی تزاری را به مرز جنون شوروی کشاند و این اتفاق با انقلاب خونین بلشویکها توسط ارتش سرخ انجام شد.
بولگاکف در داستان دل سگ، با بیان تمثیلی به موشکافی این اتفاق بزرگ قرن میپردازد. عمل جراحی روی سگی مظلوم توسط یک دکتر کاربلد -اما نابهکار- و پیامدهای بعدی این عمل نشاندهندهی رویهی انقلاب، نگرش حکومت و تاثیر آن بر رفتار و کردار مردم است.
این داستان منتقدانه یا بهتر بگوییم نقد داستانی آنچنان کوبنده بود که باوجود استعاری بودنش از زمان نگارش (۱۹۲۵) تا چهل سال پس از مرگ نویسندهاش در روسیه اجازهی چاپ پیدا نکرد و زیر چکمههای کمونیستها بود.
یا مایکل گلنی، ادیب انگلیسی که درمورد دل سگ میگوید:
دل سگ را نیز مانند همه آثار هجوآمیز میتوان به شیوههای گوناگون خواند و لذت برد. از یک جنبه داستان مضحکی است از بطالت محض؛ همچنین مشقات، کمبودها و ناهنجاریهای زندگی مسکو در دهه بیست را دست میاندازد، اما معنایی ژرفتر دارد. تمثیل برندهای است دربارهی انقلاب روسیه. سگ این داستان همان مردم روسیه است که قرنها تحت ستم و خشونت بوده و در واقع به جای آدمیزاد با او چون جانوران رفتار شده است…
بستنی شکلاتی تلخ
اغلب، این خلاقیت است که باعث ذوق آدمی میشود اما همیشه هم بداعت باعث جذابیت نیست، مثلا اگر غذایی ترش را ملس کنید احتمالا تجربهی جالبی به دست بیاورید اما اینکه تصور کنید بستنی تلخی را بخورید هم قابل قبول نیست. بولگاکف نشان میدهد که تصور خرق عادتی چون دیدن برف سیاه شاید جالب باشد اما قطعا در عمل مثل خوردن یک بستنی تلخ، عذابآور است.
البته در داستان «برف سیاه» واقعا با برف سروکار نداریم اما قرار است تا دلتان بخواهد سیاهی ببینیم. اسم کتاب نمادی است از توضیح اینکه هیچ چیزی سرجایش نیست؛ احتمالا مقصودی شبیه به ضربالمثل «آب که سربالا برود، قورباغه ابوعطا میخواند» و بولگاکف نشان میدهد در یک جامعهی غرق در سیاهیها، حتی برف که نماد زیبایی و پاکی است هم سیاه میشود.
رمان برف سیاه هجوی تمامعیار درمورد اختناق حاکم بر فرهنگ و هنر روسیه در دوران کمونیسم است. درواقع هرچه دل سگ درمورد اوضاع مردم عامی و دردکشیده بود، برف سیاه درمورد رنجهای طبقهی روشنفکری است که نمایندهی آنها در رمان، یک نمایشنامهنویس است.
بهگفتهی بسیاری از منتقدین، این اثر هم مانند «یادداشتهای یک پزشک جوان» با زندگی واقعی بولگاکف پیوند دارد؛ البته نه به آن غلظت. اینجا با گریزهایی به دوران کار بولگاکف در تئاتر و پیوند او با اهالی حکومتی فرهنگ روبهرو هستیم و برف سیاه اثری اتوبیوگرافیک محسوب میشود؛ یعنی جنبههای واقعی خاطرات و حسبحال با روایتهای ساختگی تلفیق شدهاند.
بولگاکف، شخصیت اولش را که یک نمایشنامهنویس است در دوراهی عمیق یک فرهنگ تزریقی و دیکتاتورمآب قرار میدهد. یا سازش و مثلهکردن اثر با خودسانسوری جهت اجرای تئاتر و یا پافشاری بر آرمانها و دست نزدن به نوشته که موجب خاک خوردن آن در بایگانی خواهد شد…
شخصیتهای اثر برف سیاه باوجود اینکه درظاهر هنرمندند اما اغلب روحیاتی چاپلوس، نان به نرخ روزخور دارند و بولگاکف میخواهد بگوید عمل بد از سوی کسی که حقیقت را میداند جرم بزرگتری است تا خود دیکتاتور…
پیتزا مارگاریتا
رمان «مرشد و مارگاریتا» بیشترین شباهت را به پیتزا مارگاریتا دارد. گویی که همزمان هم ساده است و همهفهم و هم پیچیده در جزئیات و هم در کمال زیبایی و طعم! سهل و ممتنع سخن گفتن رویهای است که بولگاکف برای کتابش درنظر گرفته تا سادهترین بخشهای کتاب عمیقترین قسمتهای آن باشند و پیچیدهترین اجزایش قابل درکترینها. در این میان طنز حاکم بر نوشته اصلا برای لودگی نیست و عوضش جدیترین صحبتها بعضا هزل به نظر میآید.
بسیاری از منتقدین و مخاطبین ادبیات، مرشد و مارگاریتا را برترین اثر بولگاکف به حساب میآورند؛ جدای از این، کتاب جزو چند اثر جریانساز ادبیات روسی در قرن بیستم است درحدیکه تا به الان صدها مقالهی تخصصی در نقد، تحسین و موشکافی آن نوشته شده است.
بولگاکف نوشتن این رمان را در سال ۱۹۲۸ شروع کرد اما سال ۱۹۳۱ در یأس و ناامیدی از انتشارش در فضای مختنق شوروی، نسخهی خطی آن را آتش زد. چندی بعد دلش به رها کردن مرشد و مارگاریتا رضا نداد و دوباره کار را شروع کرد. در سال ۱۹۳۵ پیشنویس دوم رمان آماده شد؛ در سال ۱۹۳۷ نسخهی سوم از کتاب آماده شد اما وسواس بولگاکف اجازهی انتشار این نسخه را هم نداد. او که در بستر بیماری بود تا چهار هفته پیش از مرگ، به کمک همسرش ویراست نسخهی آخر را ادامه داد و درنهایت پس از مرگش این یلنا شیلوفسکی بود که کتاب را به اتمام رساند.
البته که کتاب هیچوقت در دوران استالین، اجازهی چاپ پیدا نکرد اما وقتی ۲۷ سال پس از مرگ بولگاکف، نسخهی سانسورشدهای از کتاب عرضه شد استقبال مردم به حدی بود که برای خریدش بازار سیاهی با صدبرابر قیمت پشت جلد به راه افتاد!
روایت این رمان هجوآلود که همزمان در ژانرهای «معمایی، تاریخی، عاشقانه» تفسیر میشود از سه بخش کلی تشکیل شده است: سفر ابلیس به مسکو، عشق مرشد و مارگاریتا و داستان به صلیب کشیده شدن مسیح که سومی، پیوند ماجرای اول و دوم را برقرار میسازد.
مثال نقضی بر لنترانی
از آنجا که مرشد و مارگاریتا مهمترین اثر بولگاکف است شاید نیاز باشد این کتابش بخش دومی را هم در این مقاله دراختیار داشته باشد.
فرض کنید یک رقاص هنگام رقصیدن با یک ترانه، سعی کند علاوه بر همگام بودن حرکاتش با موسیقی زیربنایی، معنی موسیقی و کلامی که شنیده میشود را در اجرای بدنش سهیم کند؛ نتیجه چه میشود؟ احتمالا هنری تلفیقی از رقص و پانتومیم ابداع میشود که از هر دو برتر است.
حالا کار زیبای بولگاکف که ذاتا نمایشنامهنویس است و نمایشنامههای موفقی چون «مولیر» را نوشته در مرشد و مارگاریتا این است که او تمامی جزئیات را نه قطرهچکانی و همان ابتدای کار برایمان روشن میکند تا هیچ ابهامی درمورد فضا و کلیت اثر نداشته باشیم و تمام تمرکزمان را روی حرفی که او میخواهد بزند بگذاریم…
از حیث ارائهی تمام چیزهای موردنیاز مخاطب، مرشد و مارگاریتا شبیه به شاهنامهی فردوسی است و شاید برای اجرا نیازی به دکوپاژ و تبدیل رمان به فیلمنامه نداشته باشد! چون بولگاکف به خواندن و شنیدن مخاطب برای درک کردنش قانع نیست و به او نشان میدهد تا عینا لمس کند!
هیچ شخصیتی در کتاب، درحد تیپ باقی نمیماند، هیچ تصویری در حد توصیف باقی نمیماند و هیچ گرهی [مگر قضایایی که مرگ مولف دارند= برداشتشان با مخاطب است] بسته نمیماند.
برای مثال اگر لفظ مرشد و مارگاریتا را داخل موتورجستجوی گوگل وارد کنید به عکسها و نگارگریها و فضاهای گرافیکی کتاب میرسید که هنرمندان توانستهاند بهراحتی، نه با الهام گرفتن از کتاب که با استفاده از لقمهی حاضر و آمادهی بولگاکف آنها را بازتولید کنند. چیزی که در سایر داستانهای مشهور کمتر میبینیم.
برای مثال شیطان داستان، مرشد، مارگاریتا یا حتی گربهای که بولگاکف خلق کرده، گویی که همگی دارای شناسنامه شدهاند! این ماجرا علاوه بر حُسنِ فعل، حُسنِ فاعلی بولگاکف را هم میرساند زیرا اگر این نوع چارچوب بدیع رمان، صرفا ایدهی خوبی بود و خوب انجام نشده بود، به این راحتی وارد دنیای هنرمندان جانبی نمیشد و اگر میشد هم از سوی مردم عامی استقبال ثانویه را به عنوان یک محصول بازتولید شده نداشت.
بولگاکف کاری با مخاطب کرده که هرجای دنیا اسم عینک لقِ پنسی و شلوار پیچازی را بشنود یا چنین فردی را ببیند یاد کروویف، آن دستیار مرموز شیطان بیفتد و قس علی هذا…
سبکشناسی بولگاکف
مسالهای که در تحلیل آثار و سبکشناسی نویسندگان، غالبا مغفول میماند تحلیل وضعیت آنهاست. ما ابتدا مسائلی مثل نوع شخصیت و تفکرات، زندگی فردی و اتفاقات ریز و درشت عمر نویسنده را بررسی میکنیم، حتی مکتبی که در آن فعالیت میکرده را موشکافی میکنیم اما کمتر به جغرافیا و تاریخ زندگی او و شرایط سیاسی اجتماعی اقتصادی حاکم دورانش توجه میکنیم تا بدانیم هنرمند مذکور به چه علت قالب، ژانر، مکتب و حتی زبان خاص خودش را انتخاب کرده است؟!
در دوران کلاسیک آثاری مثل «کلیله و دمنه» خلق میشدند که اهدافی ورای لایهی رویی خود داشتند اما چون توان بیان مستقیم آنها را نداشتند در پشت نقاب داستان و بهصورت غیرمستقیم حرف خود را میزدند. این نوع بیان -که اکثرا از ترس حاکمیت یا برای فهم موضوع توسط روشنفکران و نه عامهی مردم اجرا میشد- بعدها شکل گستردهتری به خود گرفت و در قرن بیستم به عنوان فرمالیسم روسی به قلهی خود رسید.
نویسندگان و متفکرین روسی که بدون انجام هیچکاری خودبهخود تحت مظان جرم علیه دیکتاتوری شوروی بودند سعی کردند برای همزمانی «تداوم کار، به مشکل نخوردن و کنار نگذاشتن ایدئولوژی» از بین دوگانهی فرم و محتوا برروی فرم تاکید کنند و دریافت محتوای لایهی زیرین را بهعهدهی خود مخاطب عاقل بگذارند که «العاقل بالإشاره».
میخائیل بولگاکف یکی از مهمترین افراد این جریان بود که سنگینی ترازوی تعامل فرم و محتوا را به سمت فرم برده تا بتواند علیه عناصر اصلی حاکمیت شوروی که با آنها مخالف بود مقابله کند. ضدیت کمونیسم با خدا و دین، نوع رفتار شوروی با طبقهی روشنفکر و برجسته، نظام مالی و تفکر تزریقی بلشویکها مهمترین مسائلی هستند که بولگاکف با ماشین فرم خود محتوای آنها را زیرگرفته است.
نماد، اولین وسیلهی بولگاکف برای این جنگ است: استفادهی مجازی از یک جزء برای دریافت کل و یا استفاده از یک کل برای دریافت جزء، دو نوع اصلی این کارکرد هستند. برای مثال شخصیتی مثل مسیح، در رمان مرشد و مارگاریتا جزئی است که یادآور پدیدههایی کلیتر مثل خدا، دین و الوهیت در داستان است.
بولگاکف حتی در داستانهایی که از خاطرات شخصی خود نوشته مانند یادداشتهای یک پزشک جوان یا برف سیاه از نمادگرایی بهره میگیرد برای مثال در ریزداستان مورفین که داخل مجموعهی یادداشتهاست اغراق زیادی را در تاثیر یک هورمون جا میدهد تا این عنصر ویژه، جزئیات تمام تباهیهایی که در جامعه حاکم است را وارد خون یک پزشک رو به انحطاط کند!
این نمادگرایی وقتی بر بستر رئالیسم جادویی سوار میشود اثر چندبرابری دارد؛ برای مثال استفاده از یک گربهی سیاه که خباثت انسانی به خرج میدهد با حفظ رفتارهای گربهگونهی او مانند بیوفایی، شیطنت، توحش و… موثر درآمده است.
دل سگ، نوع غلیظتری از جادو در رئالیسم و استفاده از نمادهاست. بولگاکف در این داستان با طنزی تلخ نشان میدهد این مغز نیست که انسانساز است بلکه قلب شالوده و پایه ساخت انسان است. صرف داشتن عقل نمیتواند «آدم» بسازد، بلکه احساس و روح انسانی است که «انسان» میسازد. و قطعا درک میکنید که پیاده کردن تمام این مباحث بر روی یک پزشک و سگش، به دلیل رسیدن به مفهومی زیرین، یعنی نقد حاکم و مردم براساس رابطهی مالک و سگ است.
نفی انقلاب و تاکید بر اصلاحات با همین عمل مغز و تقابلش با قلب، به راحتی از نوشتهی بولگاکف درمیآید درحالیکه شاید مستقیم صحبت کردن در این مورد باعث اعدام او میشد!
هفت خوان بولگاکف
در پایان، هفت نکتهی جالب از زندگی این نویسندهی برجسته را بررسی میکنیم که شاید نشنیده باشید و دورهاش برای شناخت او خالی از لطف نباشد:
- او برای اولین بار قسمتهایی از رمان دل سگ را برای نویسندگان روسی خواند. ازقضا تعدادی از اعضای پلیس مخفی (کا.گ.ب) با لباس شخصی در محفل مذکور حضور داشتند و براساس گزارش آنها، این رمان بهکل مخالف تمامی باورهای انقلاب کمونیستی بود و میبایست به سرعت توقیف میشد. برهمین اساس، آپارتمان بولگاکف مورد هجوم پلیس قرارگرفت و تنها دو نسخهی دست نویسِ موجود رمان توقیف و مصادره شد. سه سال بعد، بولگاکف موفق شد نسخههای دستنویس را بازپسگیرد اما رمان همچنان اجازهی چاپ پیدا نکرد…
- او درنتیجهی آزار و اذیتهای روانی حاکمیت میخواست از نوشتن دست بکشد و تمام آثار نصفهاش را سوزاند اما مدتی بعد به نوشتن بازگشت و گویی که خیر و صلاحش در این فطرت بود. او تازه در ویراست دوم به ذهنش خطور کرد تا شخصیتهای مرشد و مارگاریتا را به یکی از رمانهای سوزانده شدهاش اضافه کند و به این ترتیب، شاهکار موردنظر خلق شد!
- او علاوه بر زندگی خودش از اطرافیان هم در داستانهایش استفاده میکرد. برای مثال مارگاریتا را از شخصیت همسر سومش یلنا الهام گرفته یا دکتر براژینسکی، جراح رمان دل سگ، کپی تغییریافتهای از عموی بولگاکف است که در مسکو پزشک بود. حتی بهیموت، گربهی وراج مرشد و مارگاریتا هم از روی مابهازای واقعی تصویر برداری شده؛ شمای کلی، رنگ پوست و کردارش یادآور سگ سیاه خانگی بولگاکف است!
- ماجرای قبلی بعضا باعث مشکلات یا ماجراهای خندهداری میشود. بولگاکف در یکی از داستانهایش به نام گارد سفید صحبت از خانهای کرده بود که پشت یکی از دیوارهایش گنج دفن شده است. چند دزد با این درک که خانهی مذکور شبیه به خانهی قبلی بولگاکف است به آنجا رفته و برای پیدا کردن گنج، خانه را شخم زده بودند!
- زندگی بولگاکف نزدیک بود چیزی شبیه به داستان مورفین شود؛ او در بستر بیماری بود که برخی دوستانش به او پیشنهاد دادند مورفین مصرف کند تا بتواند داستان نیمهکارهاش، مرشد و مارگاریتا را تکمیل کند اما مورفین هم کارساز نبود و او مجبور بود خوابیده در تخت، داستان را بلند بلند دیکته کند تا همسرش بنویسد…
- بولگاکف همیشه هم مورد نفرت حاکمیت شوروی نبود؛ نمایشنامهای که او براساس گارد سفید نوشت منجر به تقدیر شخص استالین از او شد و تئاتری با همین نام توسط استانیسلاوسکی به روی پرده رفت؛ البته با تعویض اسمش به «توربین بزرگ» و باز هم سانسور و اصلاحات باب میل حکومت!
- برخلاف رویهی تصویری رمانهای بولگاکف اقتباسهای سینمایی کمی از آثار او شده است که میتوان به دل سگ، مورفین و بازگشت به آینده اشاره کرد.