کتاب چرا ملتها شکست میخورند در پیشدرآمدی اهداف نگارش آن توسط اقتصاددانان مطرح، دارون عجم اوغلو و جیمز اِی رابینسون را بیان میکند. و ادعا دارد که قصد و نیت آنها واکاوی تفاوت و بررسی علل اختلاف میان درآمد و سطح زندگی در کشورهای ثروتمند و مرفه با کشورهای فقیر است. از قضا نگارش پیشدرآمد با بهار عربی مقارن شده است و خوراک خوبی را جهت دستمایه قرار دادن این حوادث برای نیل به اهدف نویسندگان کتاب فراهم میکند.
چرا ملتها شکست میخورند در سال ۲۰۱۲ میلادی در ایالات متحده آمریکا به چاپ رسید. و در ایران با ترجمهی آقایان محسن میردامادی و محمدحسین نعیمیپور توسط انتشارات روزنه در سال ۱۳۹۳ خورشیدی برای اولینبار در نمایشگاه کتاب تهران عرضه شد.
نویسندگان کتاب، عمدهی نارضایتی و ناراحتی مردم کشورهایی از شمال آفریقا و خاورمیانه که باعث ایجاد جریانی به نام بهار عربی شده است را فقر بیان میکنند. و با استناد به آمار و مدارک موجود به مقایسه سطح درآمد آن کشورها با ایالات متحده آمریکا میپردازند. و با ذکر فرمولی ساده که از محمد البرادعی، رئیس پیشین آژانس بینالمللی انرژی هستهای به امانت میگیرند حوادث کشور تونس را به نوعی اجتناب ناپذیر تلقی میکنند:
تونس: ستم+نبود عدالت اجتماعی+عدم پذیرش مسیرهای تغییر آرام=یک بمب ساعتی
همچنین با عنایت به اطلاعاتی که از مردم مصر به دست آوردهاند علت اصلی مشکلات اقتصادیشان را فقدان حقوق سیاسی میدانند. که این خود ریشه در دولتی فاسد و ناکارآمد دارد. با گذر از پیش درآمد به فصل اول کتاب جامع چرا ملتها شکست میخورند که بر ۱۵ فصل کلی استوار است میرسیم:
خیلی نزدیک، خیلی متفاوت
عنوان فصل در ابتدا شاید مفهوم خاصی را به ذهن خوانندگان متبادر نسازد ولی در سطور اولیه فصل، متوجه برگزیدن این انتخاب هوشمندانه میشویم.
قرار است قیاسی تحلیلی بین دو شهر همسایه و چسبیده به یک دیگر ولی در دو کشور متفاوت صورت بگیرد؛ نوگاس از ایالت آریزونا واقع در آمریکا و نوگاس از ایالت سونورا از مکزیک. در اولی متوسط درآمد خانوارها(سال ۲۰۱۱) سی هزار دلار است. بچهها به مدرسه میروند، اکثر اهالی بالای ۶۵ سال سن دارند. و بازنشستگان از بیمهی پزشکی سالمندان استفاده میکنند. با رای خود شهردار، فرماندار و … را انتخاب میکنند و در سرنوشت سیاسی کشورشان سهیم هستند. اما در دومی درآمد خانوادهها یک سوم اولی است. بسیاری از بچهها به مدرسه نمیروند، نرخ مرگ نوزادان بالاست. کیفیت بهداشت و سلامت پایین بوده و نظم و قانون و امنیت فردی در وضعیت بدی قرار دارد.
ولی این تفاوت چگونه ممکن است؟ آن هم در چنین فاصلهای نزدیک؟ پیشینهی مردمان هر دو شهر تقریبا یکسان است، سلیقهی خوراکی یکشکلی دارند و از یک نوع موسیقی خاص بیشترین لذت را میبرند و میتوان گفت در مجموع دارای فرهنگی مشابه هستند. پس ریشهی این اختلاف فاحش کجاست؟
پاسخ ساده است؛ یکی از آن شهرها در ایالات متحده آمریکا واقع شده و دیگری در مکزیک. شهروندان نوگاس آریزونا به نهادهای اقتصادی با چارچوب و با کارآمدی متصل هستند. و آزادانه تصمیمگیری میکنند ولی در نوگاس سونورا اوضاع این چنین نیست.
پرسش کلیتر آنجا نمایان میشود که خواننده به این میاندیشد که اساسا چه چیزی آمریکا را آمریکا کرده است و مکزیک را مکزیک. برای رسیدن به جوابهای این سوال، نویسندگان بررسی علل پیشرفت آمریکا را از زمان پایهگذاری مستعمرات در آمریکای شمالی و آمریکای لاتین در دستور کار خود قرار میدهند.
سفری تاریخی به اعماق زمان
عجماوغلو و رابینسون در ابتدا با فلشبکی از آمدن دریانوردهای اسپانیایی و مستعمرهسازی توسط آنان به تاسیس بوینس آیرس و اهداف نخستین آن استعمارگران که رسیدن به طلا و نقره بود میپردازند. اسپانیاییها غارت میکردند و به استثمار بومیان آمریکایی مشغول بودند. ولی در اواخر قرن شانزدهم میلادی شکستی که توسط کتاب «مفتضحانه» تلقی میشود را از انگلیسیها پذیرا میشوند. که این پیروزی انگلیسیها را میتوان آغاز سفرهای دریایی اروپائیان و اقتدار رو به رشد آنها در آبها دانست. که پیشتر دربارهی سفرهای دریایی و دلایل پیشرفت اروپا در آن به تفصیل در بررسی کتاب ما چگونه ما شدیم صادق زیباکلام در مجلهی کتابچی به آن پرداخته بودیم.
با شکستی که اسپانیا از انگلیس متحمل میشود آمریکای شمالی به انگلوساکسونها رسیده و مستعمرانشان وارد جیمزتاون شده و به جست و جوی فلزات گرانبها مشغول میشوند. ولی پس از آن که زمان اندکی از ورودشان میگذرد متوجه میشوند که استراتژی که باید اتخاذ کنند بهتر است کاملا متفاوت با استراتژی اسپانیاییها باشد. بنابراین مجموعهای از قوانین را به این منظور پیادهسازی کردند:
- هیچ زن یا مردی نباید از مستعمره به سوی بومیان فرار کند، وگرنه با مجازات مرگ روبهرو میشود.
- هرکس به یک باغ (خصوصی یا عمومی) و یا تاکستان دستبرد بزند یا خوشههای ذرت را بدزدد با مرگ مجازات میشود.
- هیچ یک از اعضای مستعمره مجاز نیست برای نفع شخصی خود کالایی از این کشور را که میتواند به خارج از مستعمره حمل شود به یک کاپیتان، ملوان، ناخدا یا ملاح بفروشد یا آن را در اختیار او بگذارد. متخلفان به مرگ محکوم میشوند.
ایالتها یکی پس از دیگری به وجود میآمدند و با نظرات تئورسینها سنگ بنای آنها گذاشته میشد. برای مثال در تاسیس ایالت کارولینا و وضع قوانین بنیادین آن، جان لاک فیلسوف مطرح انگلیسی به عنوان مشاور کمکهای شایانی به مستعمران کرد. و رفته رفته مستعمرات آمریکایی ساختار حکومتی مشابهی پیدا کردند. که در تمامی آنها یک فرماندار و یک مجلس قانونگذار بر اساس حق برای زمینداران مرد وجود داشت.
ایدهها و تفاوتها
نخستین اصلی که تفاوت چشمگیر میان آمریکا و مکزیک را رقم میزند وجود قانون در تاریخ ابتدایی آمریکاست. هر چند که بعدها در مکزیک هم قانونگرایی باب شد ولی اختلافشان قابل اغماض نبود.
لازم به اشاره است که با حملهی ناپلئون بناپارت به اسپانیا و فروپاشی پادشاهی، بحران ساختاری در مستعمرهنشینهای آمریکای لاتین به وجود آمد. و پس از افول دولت ناپلئونی، مکزیک که جز مستعمرهنشینان بود بارها در دست افراد مختلفی گشت و چون قانونی برای محدودیت قدرت فردی و دستورکاری حکومتی در آنجا تدوین نشده بود پس از چندی، هر فردی که افسار قدرت را در دست میگرفت راه دیکتاتوری را میپیمود. هرچند در آمریکا هم هرج و مرج وجود داشت و جنگ داخلی که آنجا به وقوع پیوست ویرانگر بود ولی آمریکا حدفاصل ۶۵-۱۸۶۰ را به بیثباتی گذراند ولی مکزیک پنجاه سال اول پس از استقلالش را همواره بیثبات بود.
از عوامل دیگری که تفاوت میان ایالات متحده آمریکا با تقریبا تمامی کشورهای جهان را آشکار میکند استفاده از ایدههای نو و بکر در ابتدای مسیرش بود. و راهی که برای مخترعین و متفکرین خود هموار کرد تا بدون دغدغه به اجرایی کردن تفکراتشان بپردازند و دسترسی خوبی به سرمایه داشته باشند.
همچنین ایجاد بانکهای متعدد در اوایل قرن نوزدهم و روند صعودی ایجاد آن تا ابتدای قرن بیستم دغدغههای مالی مخترعین و البته سردمداران حکومت را برطرف میکرد. در صورتی که در مکزیک این چنین نبود و این آمار که در سال ۱۹۱۰ در مکزیک تنها ۴۲ بانک وجود داشت و در ۱۹۲۳ در آمریکا ۲۷۸۶۴ بانک، بر عقبماندگی چندساله مکزیک از ایالات متحده صحه میگذارد.
قرن بیستم هم به مانند قرن نوزدهم جز رکود برای مکزیک چیزی نداشت و روی کار آمدن افرادی ناکارآمد بر این رکود و توسعهنیافتگی دامن زد و کار را به آنجا رسانید که اختلاف فعلی دو کشور به این نقطه برسد. و دارون عجماوغلو و جمیز اِی رابینسون را به این گزاره برساند:
ما در جهانی نابرابر زندگی میکنیم. تفاوتهایی که میان کشورها وجود دارد، همانند تفاوتهای موجود میان دو نیمهی شهر نوگانس است. اما در مقیاسی بزرگتر. در کشورهای ثروتمند مردم سالمترند، بیشتر عمر میکنند و بسیار بهتر آموزش میبینند. آنها به طیفی از تسهیلات و گزینهها، از تعطیلات گرفته تا مسیرهای شغلی دسترسی دارند که مردم کشورهای فقیر آنها را در خیال میبینند.
نظریههایی که جواب نمیدهد
در فصل دوم از کتاب چرا ملتها شکست میخورند نویسندگان با ارائه سند و نقشهای سعی در به نمایش گذاشتن نابرابریهای اقتصادی و متعاقب آن معیشتی دارند. نابرابریهایی که عمدتا از اواخر قرن هجدهم و به دنبال انقلاب صنعتی پدید آمد. و قبل از آن شکاف بین کشورها کمتر بود. سوالی که در ابتدای فصل مخاطب را درگیر میکند این است که چرا کشورهای آفریقایی و کشورهای واقع در خاورمیانه نتوانستند رشد کنند؟ چرا انقلاب صنعتی به آنجا نفوذ نکرد؟ متفکران و در پی آنها مردم سه فرضیه را برای این سوال قابل اتکا دانستند ولی آیا نویسندگان این کتاب به آن باور دارند؟
فرضیه جغرافیا
این فرضیه از محبوبترین فرضیهها در بحث نابرابری جهانی به شمار میرود که حکایت از آن دارد که تفاوتهای جغرافیایی دلیل اصلی شکاف میان کشورهای غنی و فقیر است. تا جایی که در اواخر قرن هجدهم، مونتیسکو از مطرحترین فیلسوفهای فرانسوی اعتقاد داشت که مردمان ساکن در مناطقی با آب و هوای استوایی تمایل به تنبلی و عدم کنجکاوی دارند. و به این دلیل ابتکار را از دست داده و کاری از پیش نمیبرند. بنابراین، این گزاره دلیل فقر آنها بوده و سلطهی خودکامگان را بر آنها میسر میسازد.
ولی نویسندگان کتاب چرا ملتها شکست میخورند با اشاره به مثال ابتداییشان (تفاوت دو شهر مرزی) این فرضیه را رد میکنند. زیرا هر دو شهر در یک شرایط آب و هوایی قرار دارند. اگرچه وجود بیماریهای استوایی را میتوان دلیلی بر نرخ بالای مرگ و میر نوزادان آفریقایی دانست و این یک مشخصهی بد اقلیمی تلقی میشود ولی به واقع این بیماریها را نمیتوان دلیل اصلی بدبختی و فقر آفریقاییها به حساب آورد.
نسخهی دیگری از این نظریه را میتوان نظریهی جراد دیاموند در نظر گرفت که باور داشت ریشههای نابرابری را میتوان به دلیل استفاده کم و یا زیاد از موهبتهای طبیعی دانست. که دو گونهی گیاهی و جانوری را شامل میشد. نویسندگان این فرض را «نیرومند» توصیف میکنند ولی کماکان باور دارند که «نمیتوان به تبیین نابرابریها در دنیای جدید بسط داد» و ریشهی نابرابری را عمدتا نتیجهی «اشاعهی نامتقارن و به کارگیری نابرابر فناوریها» میدانند.
فرضیه فرهنگ
پس از نظریه جغرافیا، محبوبترین فرضیهای که عام مردم و حتی برخی از محققین در ارتباطی مستقیم با موقعیت اقتصادی قلمداد میکنند فرضیه فرهنگ است. فرضیهای که ماکس وبر آلمانی به آن اعتقاد راسخی داشت:
وی معتقد بود اصلاح دینی پروتستان و اخلاق برخاسته از آن، نقش کلیدی در ظهور جامعهی صنعتی مدرن در غرب اروپا ایفا کرد
نویسندگان دوباره به قضیهی دو شهر نوگالس از آمریکا و مکزیک اشاره میکنند. که جنبهی فرهنگی تقریبا یکسانی هر دو اقلیم را در برگرفته است. و اگرچه میتوانند در نقاطی با هم مغایرت داشته باشند ولی هیچگاه به عنوان عللی در توجیه اختلاف اقتصادیشان تلقی نمیشود. و تنها میتوان آن را به عنوان پیامدی از تفاوت اقتصادی آن دو نقطه بیان کرد.
اوضاع در آفریقا و فرهنگ آفریقایی نیز مستثنی نبود. برای مثال کنگو مورد بحث کتاب قرار میگیرد؛ با این که به لطف پرتغالیها در قرن پانزدهم با ابزارهایی چون چرخ و گاوآهن آشنا شده بودند ولی نبود انگیزه کافی باعث عدم به کارگیری فناوریهای برتر توسط مردم کنگو شد. مردمی که هیچچیز برایشان اهمیت نداشت. و پادشاهی که به تجارت برده پرداختن را بسیار راحتتر و صدالبته پربازدهتر از کشاورزی میدید.
عجماوغلو و رابینسون با چرخاندن نگاهشان به سوی خاورمیانه، نقطهای که از نظر آنها منطقهی محبوب طرفداران فرضیه فرهنگ است، از ثروتی به نام نفت صحبت میکنند. که با این وجود و درآمدزایی هنگفت آن نتوانسته است کشورهایی مثل عربستان سعودی و کویت را دچار تنوع اقتصادی کند.
در ادامه این فصل میخوانیم که فروپاشی امپراتوری عثمانی راه کشورهای استعمارگری چون انگلیس و فرانسه را به خاورمیانه باز کرد و کشورهایی نظیر مصر و سوریه را جذب خود کرده و از پیشرفت آنان جلوگیری کرد. تا جایی که حتی وقتی استقلال خود را به دست آوردند بنابر عادتی که پیش آمده بود و فردی مقتدر و نظامی توتالیتر را خودآگاه یا ناخودآگاه ترجیح میدادند همین رویه را پیش گرفته تا عقبماندگیشان تشدید شود. همچنین با ذکر دلایلی گزاره «اسلام و فقر رابطه مستقیم به هم دارند» را نفی کرده و سلسله اتفاقات تاریخی را دلیل اصلی فقر بیان میکند.
آخرین نسخهای که از فرضیه فرهنگ مورد بررسی قرار میگیرد این است که چون اروپای غربی و آمریکای شمالی مرفهترین بخشهای جهاناند و آن نقاط توسط نژاد اروپایی پر شده است باید ریشه را در نوع نگاه و باورهای اخلاقی اروپائیان دانست. که این نسخه هم قادر به توضیح دقیقی از واقعیت نیست چون که بخشهای بزرگی از جامعهی آرژانتین و اروگوئه، اروپایی تبار هستند اما عملکرد اقتصادی دو کشور قابل قبول نیست.
بنابر استناد به توضیحات بالا، نویسندگان، فرضیه فرهنگ را نیز به مانند فرضیه جغرافیا، راهگشا برای توضیح پستی بلندیهای اقتصادی فعلی جهان نمیدانند.
فرضیه غفلت
آخرین نظریه مهم که به تبیین علل ثروتمندی یا تهیدستی کشورها میپردازد فرضیهی غفلت است. که اشاره دارد دلیل در فقر سپری کردن بسیاری از ممالک فقیر این است که مردمان یا حاکمان آن سرزمینها نمیدانند چگونه کشورهای فقیر را باید ثروتمند کرد. و این اندیشه را بسیاری، مدیون لیونل رابینز اقتصاددان مشهور انگلیسی میدانند. کتاب با پرداختن به کشور غنا و افول اقتصادی آن پس از استقلال از بریتانیا به این نتیجه میرسد که علت غفلت از بایدها و نبایدهای اقتصادی نیست بلکه اهداف سیاسی است که در گرو آن فقر یا ثروت به وجود میآیند.
برای مثال چین کمونیستی که تا روزگاری نه چندان دور اقتصادی آسیبپذیر و شکننده داشت دلیلش غفلت آنها نبود و نیز این نبود که حزب کمونیست به یکباره تصمیم بگیرد که مالکیت اشتراکی سودمند نیست بلکه اهداف سیاسی بود. و با روی کار آمدن رهبرانی جدید با تفکراتی جدید زمینهساز ترقی ناگهانی اقتصاد چین شد.
دستیابی به موفقیت اقتصادی منوط به حل برخی مسائل پایهای سیاست است. علم اقتصاد تاکنون قادر نبوده است توضیح قانعکنندهای در مورد نابرابری در جهان بیابد؛ زیرا تاکنون مسائل سیاسی را حل شده فرض میکرد
تولید فقر و غنا
فصل چهارم از کتاب چرا ملتها شکست میخورند در ابتدا به وضعیت کره جنوبی و کره شمالی میپردازد. یک ماه پس از تسلیم ژاپن در جنگجهانی دوم کره به دو نیم تقسیم شد. قسمت شمالی سهم روسیه گردید و قسمت جنوبی به آمریکا رسید. زمان سپری شده و رفتهرفته قسمت جنوبی پیشرفتهتر میشود و قسمت شمالی با ایدئولوژیهای خاص خود مسیر عقبماندگی را میپیماید. و کار به نقطهای رسید که اختلاف فاحشی بین آنها پیش آمد؛ چنان که استانداردهای زندگی در کره شمالی در حدود یک دهم متوسط سطح زندگی در کرهجنوبی است. وضع سلامت هم به نوعی است که هر فرد در کرهشمالی به طور متوسط ۱۰ سال کمتر از فردی در کرهجنوبی عمر میکند. و این اختلافات عجیب نه دلایلی فرهنگی دارد و نه جغرافیایی و نه حتی فرضیه غفلت میتواند راهگشا باشد. بنابراین باید به مسیرهایی که هر کدام پیش گرفتهاند، پرداخت.
قوانینی که بر دو کره سایه انداخته باعث صعود و سقوط اقتصادی آنها شده است. در کرهجنوبی مالکیت خصوصی ارج داده میشود و در قسمت شمالی ابدا چنین چیزی وجود ندارد. در جنوب، دولت از فعالیتهای اقتصادی پشتیبانی میکند و فرصت سرمایهگذاری برای خارجیها مهیاست در صورتی که در شمال چنین امکانی نیست..
تضاد میان دو کره و نیز ایالات متحده آمریکا و آمریکای لاتین، اصلی کلی را به نمایش میگذارد: نهادهای اقتصادی فراگیر برای فعالیتهای اقتصادی، رشد بهرهوری و توسعهی رفاه، انگیزه به وجود میآورند. این نهادها که هم در کرهجنوبی و هم در آمریکا به فعالیت میپردازند با خود بازاری فراگیر را به ارمغان آورده و این برای تمامی کسانی که ایده و فکری نو و خلاقانه دارند بستری تقریبا آرمانی فراهم میکند تا استعدادهایشان شکوفا شود.
همچنین در فناوری و آموزش نیز این نهادهای فراگیر نقش مهمی را ایفا میکنند؛ وقتی کشوری رشد اقتصادی پایداری را تجربه کند بدیهی است که فناوریاش پیشرفته شده و خود فناوری به دلیل پیوند نزدیکش با آموزش، یادگیری را فراهم میکند. امکان ندارد کسی بتواند از دستگاهی استفاده کند اگر طریقهی استفاده از آن را آموزش ندیده باشد.
نهادهای سیاسی فراگیر
نهادهای سیاسی شامل اصولی هستند که در مناسبات سیاسی بر انگیزهها مسلط شده و طریقهی انتخاب دولت را مشخص میکنند. همچنین با تعریف قانون بیان میکنند که کدام بخش از حکومت حق چه کاری را دارد و نیز شفافسازی میکند که چه کسی حق اعمال قدرت دارد و چه کسی ندارد. و قدرت در چه راستا و برای چه اهدافی مورد استفاده است.
ماکس وبر ویژگی دولت را «داشتن حق انحصاری برای اعمال خشونت در جامعه» میدانست. چون اگر چنین نباشد هیچ تضمینی برای عدم هرج و مرج نیست و هر فردی میتواند خود را صاحب قدرت بداند. و از طرفی اگر نهادهای سیاسی و اقتصادی جامعه به درستی انتخاب شوند میتوانند باعث رشد اقتصادی و توسعهیافتگی بشوند:
ملتها زمانی شکست میخورند که دارای نهادهای اقتصادی استعماری پشتیبانیشده از سوی نهادهای سیاسی استثماری هستند.
و جهت تبیین گزاره بالا، عجماوغلو و رابینسون وضعیت کنگو را مورد بررسی قرار میدهند. و به این نتیجه میرسند که فقر فلاکتبار آنها ناشی از طبیعت استثماری نهادهای اقتصادی این کشور است. کشوری که بردهداری محور اقتصادیاش بوده و مردم برای آن که اسیر تاجران برده نشوند تا جای ممکن از جادهها فاصله میگرفتند و به نقاط دوردست میرفتند. و با وجود چنین شرایطی انگیزهای برای سازندگی باقی نمیماند و کنگو را درلیست بیقانونترین کشورها در حقوق مالکیت قرار میدهد.
چکیدهای که میتوان برای این فصل از کتاب چرا ملتها شکست میخورند در نظر گرفت این است که شاید نهادهای استثماری بتوانند رشد ایجاد کنند ولی متضمن رشد اقتصادی پایداری نیستند. و زمانی که هم نهاد اقتصادی و هم نهاد سیاسی مبتنی بر استثمار باشند طبیعتا تغییر فناورانهای به وجود نخواهد آمد و رشد هم اگر اتفاق بیفتد زمانی متوقف خواهد شد. همانند اتحاد جماهیر شوروی که در دهه هفتاد میلادی به رشد قابل توجهی در عرصه اقتصاد رسید و حتی توانست در امور موشکی از آمریکا سبقت بگیرد اما سرانجام این رشد به پایان رسید و آن امپراتوری فروپاشید.
تفاوتهای کوچک و برهههای سرنوشتساز: وزن تاریخ
فصل با یادآوری بیماریای آغاز میشود که در دورهای جهان را در شوک فرو برد؛ طاعون. بیماریای که به هرجا وارد میشد نیمی از جمعیت را به کام مرگ میکشید. زمانی که طاعون در سال ۱۳۴۷ میلادی از چین آغاز شد و آرامآرام گستره نفوذش به ترکیه امروزی، ایتالیا و فرانسه رسید، اروپا در برههی معروف تاریخی خود یعنی قرون وسطی به سر میبرد. و نظم حاکم، نظام فئودالی بود. مردم در نازلترین طبقه جامعه به سر میبردند و اربابها، نه تنها مالک زمینهایشان بودند بلکه قاضی آنها، پلیس آنها و به نوعی همهکاره آنها بودند.
پس از طاعون چون جمعیت زیادی از دست رفته بود کارگران در انگلیس خواستار نظامنامهای جدید شدند که رفتهرفته نظم ارباب-رعیتی و فئودالی را منسوخ کرد. ولی در اروپای شرقی وضع چنین نبود و اربابان از کم شدن نیروی کار سوءاستفاده کرده و فشار را بر رعیت باقی مانده بیشتر کردند. و این سبب شد که دو جهان متفاوت در شرق و غرب اروپا پدید آید. در غرب، کارگران ارج داده میشدند و از جریمه اربابی معاف شده بودند و به عنوان بخشی کلیدی فعالیت میکردند و در شرق تنها به عنوان نوعی برده به خدمت گرفته میشدند.
نهادهای فراگیر چگونه ساخته شدند؟
در فصل قبل از کتاب چرا ملتها شکست میخورند از نهادهای فراگیر اقتصادی و سیاسی صحبت شد ولی تاریخچهی آن، چنان مورد توجه قرار نگرفت. در این فصل مبارزهی نهادی در قرن شانزدهم و هفدهم میلادی که به جنگ داخلی انگلستان و «انقلاب شکوهمند» ختم شد دستمایه نویسندگان قرار میگیرد تا خلاصهای از تشکیل نهادهای فراگیر را ارائه کنند.
در قرن هفدهم میلادی بردهداری در انگلستان از میان رفته بود و حکومت، مردم را برای مشارکت در اموری چون سرمایهگذاری، تجارت و … تشویق میکرد. و این آغازی بود که به انقلاب صنعتی ختم شد. و چنان که پیشتر در مطلبی جامع برای کتاب غرب چگونه غرب شد در مجلهی کتابچی اشاره کرده بودیم، اصلا اتفاقی نبود که این انقلاب در اروپا رقم خورد. بالاخص انگلستان که شرایطش از همه مهیاتر بود و ظهور همهجانبه این قدرت اقتصادی سبب شد تا بریتانیا بخش بزرگی از جهان را به استعمار درآورد.
با فراگیر شدن انقلاب صنعتی در نقطهنقطه جهان اتفاقاتی که در هر گوشهای میافتاد متفاوت بود. درست به مانند طاعون که در غرب اروپا منجر به زوال فئودالیته شد و در شرق آن قاره موج دومی از سیستم ارباب-رعیتی را آغاز کرد.
نویسندگان با تعریفی که از نهاد ارائه کردند در منتهای این فصل به این نتیجه رسیدند که نظریه نهادی، نظریهای مناسب جهت تبیین ریشههای فقر و ثروت است.
رشد تحت سلطهی نهادهای استعماری
عجماوغلو و رابینسون در سلسله تحقیقات خود از کشورهای مختلف به اتحاد جماهیر شوروی میرسند؛ حکومتی ایدئولوژیک که با سرنگونی تزارها در اکتبر ۱۹۱۷ به قدرت رسیده بود. ایدهای که تئوریسینهای حزب بلشویک برای اقتصاد داشتند روی کاغذ به فقر، ثروتاندوزی، رانتخواری و امتیازات ویژه و هرگونه فساد در سیستم اقتصادی پایان میداد. تا جایی که بسیاری از غربیها حتی تا دهه هشتاد میلادی بر این باور بودند که راهحلهای اقتصادی آنان راهگشاست. ولی هرگز آن ایدهها در عمل موفقیتآمیز نبودند و چیزی جز زندگی فلاکتبار کارگران و کشاورزان و مرگ و میر ناشی از گرسنگی برای روسها به همراه نیاورد.
در اوایل رونمایی از سیستم اقتصادی خود، رشد مثبتی را تجربه کردند که طبیعی هم بود؛ زیرا رشدی که از دستور حکومتی حاصل میشود میتواند برخی مشکلات اولیه را حل کند ولی برای آن که رشد به پایداری برسد باید از ایدهها و طرحهای نو رونمایی شود که در شوروی نشد و رشد ابتدا کند و سپس متوقف شد.
محرکهایی نظیر پاداشهای کلی نیز نتوانست ایدهای خلاقانه را بروز دهد. زیرا جوایزی که برای ایدهپردازان تخصیص میدانند بسیار اندک بود و هیچ تناسبی با ارزش کار آنها نداشت. از طرفی مجازاتهای سختی برای کارگریزی تعریف شد؛ چنان که بیش از بیست دقیقه تاخیر شاید شش ماه کار سخت و کاهش بیست و پنج درصدی دستمزد را برای شخص خاطی به همراه میآورد.
در قسمت دیگری از فصل پنجم کتاب چرا ملتها شکست میخورند، نویسندگان مقایسهای که در آغاز کتاب برای دو شهر آمریکا و مکزیک صورت داده بودند را به قاره آفریقا و رود کاسایی که یکی از سرشاخههای بزرگ رود کنگو است بسط میدهند. و مردمان دو سرزمین لهله و بوشانگ را در تفاوتی عجیب به نمایش میگذارند. تنها چیزی که آن ها را از هم جدا کرده است یک رود است که به راحتی به وسیله قایق میتوان از آن عبور کرد ولی لهله ها فقیرند و بوشانگها ثرتمند.
و البته دلیل این اختلاف نیز ساده بود: لهله ها تنها برای معیشت خود تولید میکردند در صورتی که بوشانگها برای داد و ستد در بازارهای فراگیرتر دست به تولید میزدند و با بیان این مثال بار دیگر خط بطلانی بر فرضیه جغرافیا و فرهنگ در توجیه ریشههای فقر میکشند.
در انتهای فصل بار دیگر نویسندگان گفتهها و نتایج پیشینشان را به طور اجمالی در خلال صحبت از اقوام باستانی بیان میکنند. و اگر بخواهیم در جملهای آن نتایج را خلاصه کنیم مجددا به این مفهوم میرسیم که تفاوتی که میان رشد اقتصادی نهادهای استثماری و نهادهای فراگیر است، پایداری آنهاست. در اولی به دلیل فقدان خلاقیت و نوآوری پایداری وجود ندارد و در دومی چون فرصت ایدهپردازی به مردم داده میشود ثبات و قوام وجود دارد.
جدایی
با شرح تاریخ ونیز، پس از فروپاشی امپراتوری روم در مییابیم که ونیز با مجموعهای پیشرفته از نهادهای فراگیر، ثروتمندترین سرزمین آن روزها بود. تجارتش رونق داشت و دوران خوبی را به لحاظ اقتصادی پشت سر میگذاشت. که این اقتصاد موفق مدیون سلسلهای از دلایل و تفکراتی جدید بود:
یکی از پایههای اصلی شکوفایی اقتصادی در ونیز رشته ابداعاتی در زمینهی قراردادهای تجاری بود که نهادهای اقتصادی را فراگیرتر میساخت. از همه مشهورتر کومندا بود. نوعی ابتدایی از شرکت سهامی که صرفا برای یک ماموریت تجاری اعتبار داشت. کومندا از دو طرف تشکیل میشد؛ طرف مقیم که در ونیز باقی میماند، و طرف دوم که سفر میکرد
ونیزیها نوآوری اقتصادی را در تصمیماتشان رعایت میکردند. شورایی را تحت عنوان «شورای بزرگ» به عنوان مرجع نهایی قدرت بنیان نهاده و اعضایی که به عضویت این شورا در میآمدند ماموریتهای متفاوتی را قانونگذاری میکردند. نوآوری بعدی تشکیل شورای دیگر بود که ماموریت داشت از میان اعضای شورای بزرگ «دوجه» را معرفی کند. و نوآوری بعدی این بود که دوجه باید سوگند یاد میکرد تا قدرت دوکها را محدود کند.
این قواعد سیاسی، ضامن موفقیت اقتصادیشان شد. ولی رفتهرفته شورای بزرگ با مصوب کردن قوانینی راه ورود تازهواردان را محدود کرد. و کار به جایی رسید که اگر کسی پدر و یا پدربزرگش در شورا بود. نیازی نداشت که صلاحیتش مورد بررسی قرار بگیرد. و این نحو از گزینش ورود عام مردم را به شورا مختل کرد. و این روند ادامه داشت تا نام شورا به نام «نجیبزادگان ونیزی» ثبت شد. و آن نهادهای سیاسی تقریبا مردمسالار به سمت و سوی استثمار گام برداشته و ونیز از آن قدرتی که پیشتر داشت فاصله گرفت تا جایی که امروزه تنها محلی برای گردشگری محسوب میشود.
نویسندگان در ادامهی فصل ششم از کتاب چرا ملتها شکست میخورند از جمهوری رم و وضعیت اقتصادی آن و صعود و افولش صحبت میکنند و با بررسی روند تبدیل جمهوری به امپراتوری در آن جا و سازوکارهایی که آنان را از اقتصادی پیشرفته و قدرتی پیشرونده به سراشیبی سقوط کشانید به این نتیجه میرسند که نخستین جامعهی به واقع فراگیر در انگلستان ظهور کرد. همان انگلستانی که پس از اشغال توسط رومیها و سلطهی آنان به بیغولهای تبدیل شده بود.
به عنوان چکیدهای برای این مثل میتوان گفت هرگاه که یک سیستمی از ایدههایی غیر از افراد درون خود استفاده نکند و فرصت نظریهپردازی را به مردمان شایسته خود ندهد طولی نمیکشد که یک فروپاشی اقتصادی را تجربه میکند. جمهوری روم، ونیز و اتحاد جماهیر شوروی شاهدی بر این مدعا هستند.
نقطه عطف
گاهی حکام و سردمداران کشورها برای جلوگیری از بیکاری و تداوم اشتغال تصمیماتی میگیرند که به رشد پایدار اقتصادی خود صدمات جبرانناپذیری وارد میکنند. برای مثال در انگلستان دورهی الیزابت اول، ملکه دستور داد که همه مردم بریتانیا، کلاهی بافتنی سرشان بگذارند. بنابراین همه و همه شروع به بافتن کردند. ویلیام لی که این تولید هرروزه و پرمشقت را در بین مردم و خانواده خود میدید با ایدهای نو، دستگاهی نساجی ساخت. و پس از کش و قوسهای فراوان آن را پیش شخص اول مملکت برد ولی ملکه با ردّ آن ابداع درخشان به بهانهی ویرانیای که ممکن است در پی عدم اشتغال به وجود آید باعث دلخوری او شد. او دستگاه را به فرانسه برد ولی جواب تغییری نکرده بود. نه!
اختراع لی، افزایش تولید را به همراه میآورد ولی تخریب خلاق را نیز با خود داشت. بنابراین کمتر کسی این خطر را میپذیرفت. چون شاید عدهای را مشغول به کار میکرد و تولید را افزایش میداد ولی قشری که با فناوری قدیمی کار میکردند را عملا از رده خارج میکرد.
تمام مطالب این فصل از کتاب چرا ملتها شکست میخورند به بررسی تاریخی ادوار مختلف انگلستان میپردازد؛ از منازعات میان خاندان سلطنتی و رعایا تا بگومگوهای میان احزاب مختلف.
از سال ۱۲۱۵ میلادی که شاه جان، پادشاه انگلستان بود و اختلافش با بارونها که در لایه دوم قدرت، پس از شاه قرار داشتند، شاه را مجبور به امضا «منشور بزرگ» کردند، که قدرتهایش را در زمینههای مختلف کاهش میداد، گرفته تا تاسیس پارلمان و «انقلاب شکوهمند» و لایحه قانونیای که پس از انقلاب از سوی پارلمان تهیه شد که نحوهی تعیین جانشین شاه از اصول موروثی فاصله میگرفت. و وضع مالیات را توسط شاه بدون جلب رضایت پارلمان ممنوع میکرد. و این حاکی از آن بود که در سال ۱۶۸۸ میلادی قدرت تقریبا به صورت تمام و کمال به پارلمان منتقل شده و حکومت مطلقه از میان رفته بود.
نتیجهی از بین رفتن حکومت تمامیتخواه، پیدایش نهادهای سیاسی با ماهیتی کثرتگرا بود. که مردم را به پارلمان متصل میساخت. و مجموعهای از این آزادیهای فردی و اجتماعی راه را برای انقلاب صنعتی هموار کرد. انقلابی که با ابتکاراتی نوین در حوزهی نیرو و نساجی همراه بود. و جامعهی کشاورزی انگلستان را به سوی جامعهای صنعتی و مکانیکی سوق میداد.
صنایع نساجی انگلستان نه تنها نیروی محرکه انقلاب صنعتی، بلکه موجد انقلابی در اقتصاد جهانی بود
در این مطلب، خلاصهای از اصول و مفاهیم هفت فصل از کتاب چرا ملتها شکست میخورند را به رشته تحریر درآوردیم. تا موجب آشنایی بهتر و حداکثری علاقهمندان حوزه اقتصاد، تاریخ و جامعهشناسی با علل فقر و ریشهیابی آن شویم. در مطلبی جامع و مجزا با عنوان «خلاصهی کتاب چرا ملتها شکست میخورند-قسمت دوم» به معرفی و بررسی فصول هشت تا پانزده این کتاب پرداختهایم.
بسیار عالی و مفید بود
نتیجه گیری فصول می توانست بهتر باشد
برای مثال فصل چهارم به قسمت های پایانی فصل اشاره چندانی نشده بود
ممنون از بیان روان و جذاب شما خیلی عالی بود
بسیار آموزنده و عالی بود
متشکرم
قسمت دوم خلاصه را چرا نمیتوان یافت؟!
سلام دوست عزیز
از طریق این لینک میتوانید قسمت دوم مقاله را مطالعه بفرمایید.