پس از آنکه آخرین صفحهی کتاب را خواندم و آن را بستم. بیاختیار یاد عبارتی از محمود درویش افتادم:
سلام لأرض خلقت للسلام و ما رأت یوماً سلاماً.
سلام بر زمینی که برای صلح آفریده شد و هیچ روزی روی صلح ندید.
ولی لحظهای بعد با خودم کلنجار رفتم. که درست است که روی صلح را لحظهای ندیدیم. ولی آیا بهراستی زمین هم برای صلح آفریده شده است؟ نمیدانم. ولی این گزاره قطعی است که بشر در رنج و عذاب آفریده شد. برای کسانی که اخبار و تحولات تاریخی را در سطح بینالملل دنبال میکنند، مراکش در دورانِ سلطان حسن دوم، یادآور خفقان، استبداد و خودکامگی است. پادشاهی که از سال ۱۹۶۱ م. تا هنگام مرگش یعنی ۲۳ ژوئیه ۱۹۹۹ بر تخت قدرت تکیه زدهبود. او در سال ۱۹۶۵ به نوعی قانون اساسی را به تعلیق در آورد. و مجلس مراکش را منحل و زمینه را برای حکومت مطلقه خود فراهم کرد. که این اقدامات باعث نارضایتی مردم شد. و سلسله تظاهرات گستردهای را علیه شاه به وجود آورد. «تأدیب» را میتوان شرح نمونهای از برخورد قهری دستگاه امنیتی حکومت سلطان حسن دوم با مخالفانش دانست. آنجایی که ۹۴ دانشجوی آزادیخواه به دلیل شرکت در راهپیمایی اعتراضی دستگیر میشوند. و این کتاب ذکر مصیبت نوزده ماه اسارت از زبان یکی از اسیرشدگان است؛ طاهر بن جلون.
هیچ کار بدی نمیکردیم. ساعتها حرف میزدیم. حوادث را بالاوپایین میکردیم. میخواستیم با بیعدالتیها، فشارها و فقدان آزادی مبارزه کنیم. شرافتمندانهتر از این هم مگر میشود؟
«تأدیب» خودزندگینامهای (اتوبیوگرافی) از طاهر ابن جلون نویسنده و نقاش فرانسوی-مراکشی است. که در سال ۱۹۸۵ برای رمان «شب قدر» موفق به کسب جایزه کنگور شد. این کتاب در ایران توسط محمدمهدی شجاعی ترجمه و به کوشش انتشارات برج روانه بازار گردید.
حدیثی آشنا
«تأدیب» فقط متعلق به نویسندهاش نیست. قصهی آشنایی است. گویی حکایت جوانان آزاداندیش و آزادیخواه در سراسر جهان یکی است. ادب شدن. برای چه؟ برای هیچ. جرمشان چیست؟ هیچگاه معلوم نمیشود و هیچکس به درستی نمیداند. در زندان نام و نشان را از انسان میگیرند. و به شمارهای تبدیلش میکنند. قصه، حکایت جوانی است که هنوز بیست سالگیاش را جشن نگرفته است که به جرم شرکت در تظاهرات دانشجویی مسالمتآمیزی جهت تأدیب به پادگانی فراخوانده میشود. پادگان الحاجب در مراکش. جایی که به حکم زندان است. با برادرش مسیر آنجا را پیش میگیرند. و وقتی وارد آنجا میشود اول چیزی که از او میستانند موهایش است. و دیری نمیگذرد که درسش را یاد میگیرد. او آنجا است برای اطاعت، سکوت و سر به زیر انداختن.
تادیب
قهرمان تأدیب ۱۰۳۶۶ نام دارد. دانشجویی با آرزوی آزادی. انسانی به دنبال آزادگی و عشق و حقیقت. مردی علاقهمند به فرهنگ و هنر و موسیقی. و او در جایی قرارگرفتهاست که هیچ آوای لذتبخشی نیست. پس باید صدایی در مغزش تولید کند و وقت بگذراند. به کتابهایی که خوانده بیاندیشد. فیلمهایی که دیده را در ذهن بازنمایی کند. جاهایی که رفته را، به دلبر و دلدادگی، به بوسه و آغوش. باید به تمامی اینها اندیشید. به هر چیزی که در زندگی گذارنده. تا کمی از سختی جانفرسا بکاهد. شاید پیش خودمان فکر کنیم زندانیان محصور بین دیوارهای بتنی که سر به فلک کشیدهاند چگونه روزشان را شب میکنند؟ اصلا روزی دارند یا در تاریکی مطلق به سر میبرند؟ باید بگویم که در تأدیب هر کدام روش منحصر به فرد خودشان را دارند. عدهای خود را میبازند و به خدمت قدرت در میآیند. عدهای بر خودشان سخت میگیرند. و عدهای خیالپردازی میکنند. و ۱۰۳۶۶ در دستهی سوم جای میگیرد. صحنههای پایانی کتاب بیگانهی کامو (مطلب «بیگانه؛ متعلق به پوچی، متعهد به بیهودگی» را در مجلهی کتابچی دربارهی این کتاب مطالعه کنید) را به خاطر میآورید؟ آنجایی که مرسو در زندان محبوس بود و آن جملهی طلایی را به زبان آورد:
آنوقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد. میتواند بیهیچ رنجی صدسال در زندان بماند. چون انقدر خاطره خواهد داشت که کسل نمیشود.
در اسارتِ مفهوم حقارت
دستگاههای حکومتی استبدادی برای تحقیر کردن انسانها راههای مختلفی را آزمایش میکنند. یکی از آنها بیگاری کشیدن است. تصور کنید کامیونی میآید. و قلوه سنگهایی را در محیط زندان خالی میکند. وظیفه دارید که این سنگها را بر دوشتان بگذارید. و به مسافت پنج کیلومتر با خود حمل کنید. دیواری به بلندای پنج متر بسازید. و سپس آن را خراب کرده، قلوهسنگها را به دوش کشیده و مجدداً به حیاط زندان بازگردانید. و این روند یک ماه به طول بیانجامد. کامیون بیاید و سنگها را بار بزند. عجب چرخهی بی حاصلی! و تنها چارهای که داشته باشید سکوت باشد. و شهروند تنهایی باشید در سرزمین بیصداییها. پر واضح است که در میان اعمال شاقه و خوراکهای بد و شرایطی که برای لحظهلحظهاش میتوان غر زد و به زمین و زمان فحش داد داشتن همصحبت، غنیمتی است ارزشمند. ولی آیا ممکن است در آن فضای رعب و وحشت بذر اعتماد جوانه بزند؟ کسی لب به بازگویی دردِدل بگشاید؟ خیر. باید ادب شد. و احساس غربت و غریبگی در جمع یکی از ابزارهای تأدیب است.
اینجا هستیم تا پشیمان شویم از کارهایی که در زندگی متمدّنانهمان انجام داده بودیم. باید مجازات میشدیم. اما مگر چه کار بدی از ما سر زده بود؟ اعتراض؟ مخالفت؟ تظاهرات؟ ما نه ویترین مغازه را شکسته بودیم، نه دزدی کرده بودیم، نه قاچاق. فقط مقابل ظلم و بیعدالتی، استبداد و ارعاب، فریاد زده بودیم.
رهایی آری، رهایی نه
باید اقرار کنم که عنوان بالا را از یکی از عناوین کتاب تادیب به امانت گرفتهام. و تا حدی برایم جذاب آمد که حیف بود در نوشتهام به آن اشاره نکنم. ۱۰۳۶۶ صبح و ظهر و عصر در بند اسارت است. و فقط گاهی شب فرصت رهایی دارد. زمان را هرطور که هست سپری میکند. تا شامگاه فرا برسد و خواب انتظارش را بکشد. از سربازی که جز تحقیر و تأدیب و بیگاری چیزی دستاورد روزانهاش نیست. غیر از پرسه در خیال و رویای شبانه انتظار دیگری نمیتوان داشت. امیدش به آن است که دستکم خوابهای خوشی ببیند. خواب عزیزانش را، خواب معشوقه از دست رفتهاش، خواب مادر دلسوزش و یا خواب بازیگر مورد علاقهاش. شب فرصتی است که خودش را با ارجاعاتی ادبی و سینمایی سرگرم کند. حتی اگر سختترین موقعیتها را گذرانده باشد. شرایطی مثل آن که افسران بیرحم دو گروه سرباز را مقابل هم قرار داده و گفته باشند بجنگید، مشق جنگ کنید! آن هم با گلولههایی واقعی؛ و این یعنی مرگهایی واقعی.
همیشه آزادی را دوست داشتهام و عاشق خیالپردازی بودهام. نظم مرا میترساند. بینظمی هم. باید خود را آزاد ببینم تا بتوانم رویایی در سر بپرورانم، تخیلم را پرواز دهم، در مغزم برقصم، از صفها بیرون بزنم، هیچ نشان و عنوانی را نپذیرم. غیرقابل پیشبینی باشم؛ دستنیافتنی.
و بیخوابی به انتظار نشسته است…
سرانجام پس از نوزده ماه از پادگان ارتش مرخص میشود، آزاد میشود! بله! جسمش آزاد شده است اما روانش نه. چگونه میتوان درد و الم، تحقیر و تنبیه، مرگ و نیستی را به دست فراموشی سپرد؟ چگونه ممکن است کسی که به زمین سخت و سرد پادگان عادت کرده بتواند روی خوشخوابی نرم بخوابد؟ چطور شبهنگام سر را به بالین بگذارد و صحنهی دردناک سربازی که به جرم تمرّد زیر آفتاب سوزان تا گردن در خاک فرو رفته است گریبانش را نگیرد؟ چطور از فریادهای افسران در سکوت شامگاهی کر نشود؟ اسارتی که با مولفههایش همچون جنگی بود. و جنگ فقط برای کسانی که میمیرند تمام میشود. و بازماندگان در ذهنشان همچنان میجنگند و میجنگند و میجنگند… . با بیان این جمله از نمایشنامه مکبث اثر فاخر ویلیام شکسپیر یادداشت خودم را به پایان میرسانم به امید آنکه آزادی بداههای جاری به شمار آید و نه مفهومی برای مبارزه.
دریغا سرزمینی نگونبخت که از یاد آوردن خود بیمناک است، کجا میتوانیم آن را سرزمین مادری بنامیم که گورستان ماست؟