خشمِ مردگان در هیاهوی سمفونی
شاید نشانهشناسی و مقایسهی بین دو اثر که خاستگاههای متفاوت دارند -یعنی از دو فرهنگ مختلف و تقریبا متضاد آمدهاند- کار درستی نباشد. اما وقتی دو اثر یادشده، از نظر فرمی و حتی محتوایی شباهتهای زیادی با هم داشته باشند، طبیعی است که چنین نوعی از بررسی آنقدرها هم غلط یا عبث نباشد. چهاینکه «خشم و هیاهو» در قالب یک جامعهی سنتی که به سمت مدرنیزاسیون گام برمیدارد، حرکت میکند. و «سمفونی مردگان» نیز، آفات ارتجاع را در یک جامعهی عقبمانده با پدیدههای مدرن میشکافد.
جنبهی دیگری که میتواند مشوّق هر منتقدی باشد، بستر پیرنگ است. هر دوی این رمانها به زندگی یک خانوادهی عجیب و غریب با شخصیتهایی پراکنده و دور از هم (از نظر فکری) میپردازند. حتی بین شخصیتهای این دو کتاب هم میشود انسانهایی با خصایص مشابه پررنگ یافت. مثل انسانِ کمتوان ذهنی، انسان مقتدر، انسان مورد ظلم و… .
مضامین زیرین نیز، از این قاعده مستثنا نیستند. و در هر دو داستان، حرص و طمع کینهوار و سراسر نفرتِ آدمیزاد که در تقابل با عشق و فطرت قرار میگیرد را شاهد هستیم. اما مهمترین شباهت دو اثر، قطعا فرم آنهاست. که هنر نویسندگانشان در روایت چندگانه بر بستر سبک «جریان سیال ذهن» را نشان میدهد.
ویلیام فاکنر به عنوان «بزرگترین رماننویس آمریکاییِ بین دو جنگ جهانی»، در سال ۱۹۲۹ اثری را نوشت که بعدها، منبع الهام بسیاری از نویسندگان جهان شد. او که با آثاری مانند گوربهگور و روشنایی در ماه اوت هم شناخته میشود، به خاطر نوشتن خشم و هیاهو، نوبل ادبیات را از آن خود کرد.
بیش از نیم قرن بعد، عباس معروفی که او را با آثاری چون سال بلوا و پیکر فرهاد میشناسیم، اثری نوشت. که سریعتر از کتاب فاکنر، دل منتقدین را برد. و او را به برگزیدگی جایزهی ادبی سورکامپ رساند. از همان ابتدا به عقیدهی بسیاری، این دو اثر شباهت زیادی داشتند.
عباس و ویلیام؛ رینگ اول…
ویلیام فاکنر، تقریبا اولین نویسندهی دنیاست که برای دغدغههای مالیاش مینوشت. و از راه نویسندگی به ثروت خوبی دست یافت. خود او نیز هیچ ابایی از بیان این موضوع نداشت. اما جالب توجه است که باوجود این مساله، هیچگاه در دام قلم به مزدی نیفتاد. ایدئولوژی خود را پس نزد. و همواره به یاد گذشتهاش، مضامین فقر و فلاکت قشر ضعیف را فراموش نکرد. داستانهای او پر از شخصیتهایی مانند بردههای آزادشده، یا اعقاب بردهها، سفیدپوستان تهیدست، جنوبیهای طبقه کارگر و تقابل همهی اینها با بورژوازی نوکیسه و اعیانِ بیدرد هستند.
عمدهی شهرت این نویسنده به خاطر سبک تجربی و آزمونمدرانهاش در نوگرایی است. او از نظر زبانی، توجه دقیقی به شیوهی بیان و آهنگ نوشتار داشت. و برخلاف شیوههای مرسوم مینیمالیستی تقلیدی که از بزرگانی چون ارنست همینگوی در ایالات متحده، جا افتاده بود. اطناب، تمرکز بر تمام جزئیات و ارائهی فلسفه در رمان آمریکایی را پایهریزی کرد. و غالبا داستانهایی عاطفی، ظریف و پیچیده مینوشت.
عباس معروفی هم در مبحث نوگرایی، اگر بیشتر از فاکنر شهرت نداشته باشد، چیزی کم از او ندارد. چهاینکه خودش در جایی میگوید:
من در تمام عمرم هرگز الگویی نداشتهام. نمیخواستم فلانی بشوم. همیشه دلم خواسته خودم باشم. و میبینید که هیچکدام از آثارم شبیه دیگری نیست… .
البته، معروفی به این مشهور است که دو اثر خودش هم شبیه هم نیستند. او میگوید:
هر رمان و داستانی، معماری خودش را میطلبد. هیچ معماری، ساختمان تکراری نمیسازد. و نسبت به طبیعت اثر، ساختارش را برمیگزیند. آجرها و قصهها و واژهها تکراریاند. مهم این است که نویسنده در معماری اثرش به تکرار نیفتد و اورژینال باشد… .
او که نویسندگی را با شاگردی هوشنگ گلشیری آغاز کرد، مهارت اصلی خود را در تلفیق مباحث ذهنی و درونیات انسان اعم از عشق و عاطفه و با مسائل اجتماعی سیاسی، نشان میدهد.
رودخانهی عصبها
بعضی از سبکها و گونههای ادبی، برخلاف اسم نامتعارف و ترسناکشان، تعریفی ساده و حتی بنای مفهومیِ راحتالحلقومی را مدنظر دارند. اما «جریان سیال ذهن» دقیقا برعکس آنهاست. و برخلاف نام سادهانگارانهاش، دنیایی از تعامل فرم و محتوا برای خاص بودن (یا خاص کردن) روایت را در خود جای داده است!
جریان سیال ذهن، نوعی از روایت بیرونی داستان است که بیشتر به فرم بازمیگردد. در این سبک که با مولفههایی چون پرشهای پیدرپی، درهمریختگی دستوری و زبانی، جابهجاییهای زمانی، مکانی و شعرگونگی (یعنی خارج شدن از فضای سنتی داستاننویسی) همراه است، ذهنیت راوی و شخصیتها بر گفتار و عینیات فائق میآید. و تکنیکهای تکگویی و حدیث نفس که در شکل کلاسیک رمان، نامتعارفاند به عنصر اصلی بیان تبدیل میشوند.
از نظر زمانبندی، نوع روایت این آثار غیرخطیاند. و این فرم، جدای از تغییر ناگهانی زمان و مکان، ممکن است با تغییر راوی هم همراه شود. پاساژ دادن یعنی وصل زمانهای متفاوت به همدیگر به صورت شبکهای تودرتو، دیگر قابلیت این جریان است.
«پازل پیچیده» شاید بهترین استعارهای باشد که بتوانیم از این سبک بسازیم. چرا که برخلاف آثار سنتی، داستان به مثابهی یک تابلو یا منظره در برابر مخاطب قرار نمیگیرد. بلکه تکهتکههایی بعضاً بیربط به مخاطب داده میشوند. تا خود او منظره را ساخته یا آن را ادراک کند.
این سبک در سینمای کارگردانانی مانند کریستوفر نولان، کوئنتین تارانتینو یا استنلی کوبریک هم رایج است. و از مشهورترین آثار ادبی این سبک میتوانیم به کتابهای اولیس، خانم دالووی، شازده احتجاب و سنگ صبور اشاره کنیم. که به ترتیب، نوشتهی جیمز جویس، ویرجینیا وولف، هوشنگ گلشیری و صادق چوبک هستند.
اناجیل اربعه
اشتراک فرمی سمفونی مردگان با خشم و هیاهو از عدد چهار آغاز میشود. بیرونیترین لایهی این دو رمان، فصول اصلی چهارگانهیشان و تاکیدات دیگری بر عدد چهار است. هر دوی آنان چهار قرائت از یک اتفاق را از زبان و زاویهی دید آنها، به مثابه چهار حواری راوی انجیل، پیش میبرند.
داستان خشم و هیاهو مربوط به روایت چهار روز از زندگیِ خانوادهیِ «کامپسون» از زبان چهار فرد متفاوت در چهار فصل روایت میشود. خانوادهای که در عصر شروع قانونمداری و تحول اجتماع زندگی میکنند. اما همچنان به بردهداری میپردازند. و حاضر نیستند از سنتهای قدیمی –ولو غلط- دست بکشند! تعارضات ما بین این خانواده با اجتماع و تناقضات فیمابین خود اعضای این خانواده که درنهایت منجر به فروپاشی درونی آن میشود، درونمایهی اصلی اثر را تشکیل میدهد.
در سوی مقابل، سمفونی مردگان هم به ماجرای یک خانواده در شهری دورافتاده میپردازد. که تازه، رنگ و بوی مدرنیته را استشمام میکنند و البته از آن گریزان هستند. این کتاب هم توسط چهار شخصیت و به صورت منقطع، پیش میرود. و تقابل رسوم و ریشههای غلطش با پدیدههای نو را مدنظر خود دارد.
معروفی، از عدد چهار هم کارکرد میگیرد. و برخلاف فاکنر، برای چهارفصله بودن و روایت چهار نفره، فلسفه میچیند. او با تکیهای عمیقتر بر «جریان سیال ذهن»، سازهای مختلفش را به افراد مختلف میدهد. فاکنر، اعضای یک خانواده را با ایدئولوژیهای متفاوتشان در روایت، سهیم میکند. درحالیکه معروفی اجازه میدهد تا اعضا هم بهسان هنرمندان یک سمفونی، از گزینههای وسیعتری (مثل معشوقهی بیرون خانواده) انتخاب شوند. پس به نوعی میتوانیم، خشم و هیاهو را جریان سیال یک خانواده و سمفونی مردگان را جریان سیال یک جامعهی کوچک، بنامیم.
در لایهی بیرونی هم، انتخاب معروفی با اسم کتاب، بیانگر چهاربخشی بودن سمفونی است، یا حتی در نام فصول که با «موومان» یعنی قسمت سمفونی نامگذاری شدهاند.
فردیت یا اجتماع؟
فاکنر در خشم و هیاهو، خانوادهی کامپسونها و زوالی که در پی تصمیمات و تفکرات خود میگیرند، را سیبلِ خود قرار میدهد. اما معروفی میخواهد داستان آیدین را تعریف کند. و نشان دهد که بعضی اوقات، همهی ماشهها سمت یک نفر چکانده میشوند. اما تاثیرات آن مانند یک آینه به مبدأ هم بازمیگردد.
فاکنر همهی افراد را خاکستری تصویر میکند. اما معروفی، طیفی از سیاه تا سفید را درنظر دارد. و برخلاف نویسندهی غربی، نگاه دراماتیکتر و شرقیتری به ماجرا دارد. او آیدین را عیسای گمگشته در اورشلیم، معرفی میکند. اما فاکنر اساسا تمرکزی بر فرد خاصی ندارد. و شهر سدومی از اجتماع آدمهای داستانش میسازد.
درواقع میشود گفت که نگاه معروفی، لیبرالتر و شاید مذهبیتر است. چهاینکه آیهی ۳۲ سورهی مائده «…هرکس نفسی را بکشد مثل آن باشد که همهی مردم را کشته و هرکس نفسی را حیات بخشد مثل آن است که همهی مردم را حیات بخشیده…» نمایانگر نوع نگاه معروفی به ماجرای آیدین و اطرافیان است. اویی که بیگناه، دچار فلاکت میشود. و این عمل، دیگران را هم به ذلت میکشاند! اما فاکنر، یک هژمونی از فلاکت را که مانند سیاهچالی بیمفرّ است، میسازد.
از جنبهی لیبرالی هم، معروفی نشان میدهد که یک بحران فردیّت میتواند جامعهای را عقبنگه دارد. و به فلاکت منتهی کند. اما دید فاکنر، چپگرایانهتر است. و او قبل از نگاه به انسان، به مثابه یک موجود مستقل، روابط او و نگاه کل از جزء را ترجیح میدهد. درواقع این دو از نگاههایی در دو سوی متفاوت به یک چیز واحد نگاه میکنند.
در نوع حرص و آز انسانهای داستان، نگاه عباس معروفی به داستان هابیل و قابیل است. و الهامی سنتی و اساطیری میگیرد. اما فاکنر اومانیستیتر نگاه میکند. و انسانهایش ارجاع ندارند.
البته ورای همهی اینها میتوان گفت که نتیجهی دو اثر، با وجود مسیرهای متفاوت در مقصد به همدیگر میرسند.
ملانصرالدین وارد میشود!
همانطور که گفتیم، یکی از علایق و البته مهارتهای معروفی، پیوند بین فضای فرهنگی با داستانش است. چیزی که باعث خلق داستانی نو میشود. و به هیچکس اجازه نمیدهد تا او را مقلد فاکنر بنامد. برای مثال، شخصیت محوری اثر فاکنر، یک کمتوان ذهنی است. افکار و رفتار او آنقدر گنگ و جنونآمیز است. که فاکنر را مجبور میکند یک فصل را به دیدگاه دانای کل، برای واضحتر کردن ماجرا اختصاص دهد.
اما معروفی با الهام از شخصیتهای داستانی قُدَمایی ایران، یک مجنونِ بهلولوار خلق میکند. که حتی دیوانگیهایش (از دید اطرافیان) حاوی فلسفه و کنشهای عمیقی است.
یا در جای دیگر، وقتی قرار است، ازخودبیگانگی کوئنتین را ببینیم، فاکنر در خردهپیرنگی تکرارشونده، نشان میدهد که کوئنتین، ساعت را میشکند. تا از قید و بند زمان حال (که برایش نسبت به گذشته، رقتآور است) رها شود.
اما آیدینِ سمفونی مردگان، برای چنین کارکردی، شروع به خواندن و بازگویی روزنامههای باطله و اخبار جنگ میکند. که نقد سیاسی ظریفی را متبادر میکند. و علاوهبر این، متناقضنمای بهتری برای دلبستگی به گذشتهای –حتی فلاکتبار- است. پس میتوان گفت که معروفی حتی از ظرف یک کارکرد هم کارکرد میگیرد!
جدای از این مساله، نگاه دو نویسنده در باب امید هم متفاوت است. فاکنر همهی شخصیتهایش را به پرتگاه پوچی میبرد و رها میکند:
ساعت بالای گنجه ده بار زنگ زد؛ دیلی با صدای بلند گفت: ساعت یکه.
اما معروفی با دید شرقیاش، چیزهایی برای اتکا، چنگزدن و کورسوی نور در دید شخصیتهایش باقی میگذارد. او هیچگاه به سمت نیهیلیسم یا حتی رویههای ابزورد حرکت نمیکند. و باوجود شکست شخصیت اصلیاش در مبارزه علیه سنت، مسیر تلاش را نمیبندد. و ازسویی، با مرگ اورهان، نوید شکست سنت در آینده را هم میدهد.
درواقع برای ویلیام فاکنر، هر آیندهای مثل یک کوچهی بنبست است. اما شکستی که معروفی روایت میکند تنها یکی از هزاران تلاش علیه سنت است!
کاربنهای اجتماعی
حالا که این مطلب بخش زیادی از خود را به انطباق دو اثر اختصاص داده، بهتر است اندکی هم به ملزومات ادبیات تطبیقی بپردازیم. و از آنجا که ادبیات تطبیقی از روابط ادبی ملتها و زبانهای مختلف و نوع تعامل بین ادبیاتشان با یکدیگر میگوید، میتوانیم این نکته را مثل یک کاربن، روی فرهنگ عامهی هر دو اثر بیندازیم.
خانوادهی کامپسون در خشم و هیاهو، از نسلی هستند که میان قدرتمندی و پرافتخاری گذشتهی خود با معمولی شدن امروزه گیر افتادهاند. سقوط نظام فئودالی، عظمت اربابان دیرینه را از بین برده. اما باعث فروافتادن اخلاقیات و لایههای زیرین نظام سرمایهدارمحور نشده است. پس بیراه نیست که تناقض به وجود بیاید. و رفتار و کردار و ذهنیات، باعث تعارض بیشتر و بیشتر شوند.
فاکنر، با استفاده از سه نسل متفاوت در یک خانواده، امکان مقایسهگری و وضوح شناخت تغییر را به مخاطبش میدهد. و بازخوانی خوبی از جامعهشناسی ریفورم (اصلاحات) و مقاومت در مقابل آن در بطن یک ملت را ارائه میکند.
در سمفونی مردگان و دههی بیست (شمسی) به بعد، خبری از فئودالیسم نیست. اما معروفی با زیرکی هرچهتمامتر، لایهی عمیقتری از فرهنگ ایران یعنی پدرسالاری (و مردسالاری) را هدف قرار داده است. نظامی که همهچیز، غیر از پدر را به مثابه اشیائی تحت استبداد تعریف میکند. که تنها هویتشان در اطاعت بیچون و چراست. پس قطعا کتابخواندن سادهی آیدین، باوجود اینکه در ظاهر ضرری ندارد، باید از بین برود. و مقاومت در برابر اصلاحات که در خشم و هیاهو، زمینهی اصلی است، تبدیل به مقاومت در برابر آگاهی میشود. چهاینکه جامعهی جهانسومی ایران در مدرنیته، چندین گام از ایالات متحده عقبتر است. و آگاهی هم اولین ملزومِ تغییر بهشمار میآید.
بچهی ناخواسته
باوجود تفاوتهای زیاد ساختاری، زبانی، فلسفی و محتوایی دو اثر یادشده، منتقدین بسیاری مانند محمدعلی محمودی، الهام مهویزانی، حسین بیات، جواد اسحاقیان و حتی هوشنگ گلشیری، سمفونی مردگان را الهامگرفته و وامدار از خشم و هیاهو میدانند. تا جایی که خود عباس معروفی را به واکنشی مستاصل واداشتند:
من حالا دیگر باور کردهام، یعنی پذیرفتهام که کارم شباهتهایی با خشم و هیاهو دارد. باید افتخار کنم که کارم شبیه به خشم و هیاهو شده است. ولی لااقل به خودم نمیتوانم دروغ بگویم. من هیچ تأثیری از این کتاب نگرفتهام. از شعر فروغ خیلی بیشتر تأثیر پذیرفتهام تا این کتاب! چندی پیش یادداشتهای روزانهی مربوط به وقتی که روی سمفونی مردگان کار میکردم را ورق میزدم. شعری از فروغ فرخزاد –همهی هستی من آیهی تاریکی است- را دیدم که با من بازیها دارد. فکر میکنم که سمفونی مردگان بچهی این شعر بوده باشد… .
کلیشه است که بگوییم چه وامی پشت ماجرا بوده و چه نبوده باشد «چیزی از ارزشهای این اثر کم نمیشود». اما واقعیت ماجرا دقیقا همین است و صدالبته که نمیتوانیم به دروغگویی کسی چون معروفی باور داشته باشیم. اویی که در گفتگویی تحت تواضع کامل، نوشتههایش پیشینش را رد کرده و با لحنی آکنده از صمیمیت و شوقی کودکانه، گفته بود:
بالاخره اگر زنده بمانم، روزی خواندنیترین رمان جهان را خواهم نوشت. با همین امید است که چشم هایم برق میزنند… .