کتاب دختری که رهایش کردی، یکی از بهترین آثار جوجو مویز است که در سال ۲۰۱۲ به چاپ رسید. این کتاب، از دو بخش مختلف تشکیل شده و دو داستان عاشقانهی مربوط بههم را به فاصلهی زمانی یک قرن تعریف میکند. پرشهای زمانی، ساختار غیرخطی و لحن عامیانهی کتاب، از آن یک رمان عاشقانهی پستمدرنیستی ساخته است. بخش اول رمان، راجع به دختری به نام سوفی است که در دوران اشغال فرانسه توسط نازیها زندگی میکند و شوهرش به جبههی جنگ رفته است. تنها دلخوشی او، اداره کردن یک هتل خانوادگی و شاید افتخار کردن به پرترهای است که همسر هنرمندش ادوارد، از او کشیده است. پرترهی «دختری که رهایش کردی». او با وجود غیبت شوهرش باید سختیهای زیادی را تحمل کند که یکی از این سختیها، درگیری با یک فرماندهی آلمانی است که قصد دارد او و پرتره را باهم تصاحب کند. داستان سوفی در اوج هیجان به پایان میرسد و داستان لیو شروع میشود. زنی که در انگلستان و در سال ۲۰۰۶ زندگی میکند، در سوگ مرگ همسرش بهسر میبرد و تنها دلخوشی او، تابلویی است که شوهر مرحومش به او هدیه داده است. تابلوی «دختری که رهایش کردی». این دو داستان به زیبایی و به کمک این تابلو بههم گره میخورند و اتفاقات مختلفی در آن شکل میگیرد. اتفاقاتی که باعث میشود با خواندن این کتاب هرگز آن را زمین نگذارید. در ادامه ما جملاتی از این کتاب را برای شما انتخاب کردهایم تا علاوه بر محتوا و قلم نویسنده، با قلم مترجم برجستهی آن که «کتایون اسماعیلی» است، آشنا شوید.
- روی صحبتم با خودش بود: «دقیقا به چه جرمی سربازاتون اومدهن ما رو تنبیه کنن؟» حدس میزدم که از وقتی خونهش رو ترک کرده هیچ زنی با همچین لحنی باهاش حرف نزده. سکوتی که توی حیاط حاکم شده بود نشون میداد همه حسابی جا خوردهن.
- «یعنی ما از زندگی کردن توی این هتل زیبا چاق و پروار شدیم؟ از دو جین مرغی که داشتیم، فقط سه تا برامون مونده. سه تا مرغ داریم که بهشون غذا میدیم و بزرگشون میکنیم تا سربازای شما از تخمشون استفاده کنن.»
- «خونهی ما رو بگردین، جناب فرمانده! اصلا زیروروش کنین و همین چند تا دیوار و ستون رو هم خراب کنین. همهی ساختمون رو هم بگردین. قسمتایی رو هم که هنوز سربازاتون برای خودشون نشون نکردهن و سالم سر جاشه بزنین داغون کنین. وقتی اون خوک خیالی رو پیدا کردین، امیدوارم شام خوبی برای افرادتون بشه!»
- وایسادم و چند ثانیه بهش خیره شدم. یادم اومد که اونموقع چه حسی داشتم: دختر شجاعی که نمیدونست گرسنگی و ترس یعنی چی و تمام وقتش رو با فکر کردن به لحظات خصوصیای که با ادوارد گذرونده بود پر میکرد. اون تابلو بهم یادآوری میکرد که دنیا پر از قشنگیه و توش عوض ترس و حکومت نظامی فقط میشه از هنر و لذت و عشق حرف زد. توی تصوراتم چهرهی ادوارد رو میدیدم. بعدش تازه فهمیدم چیکار کردهم. توان و قدرتم بهم یادآوری کرد که بعد از اون همه مبارزه چی ازم باقی مونده. خب وقتی برگردی، قول میدم دوباره همونی بشم که تو از روش نقاشی کشیده بودی.
- این داستان زندگی ما بود: سرکشیای ناچیز، پیروزیای کوچیک، یه فرصت کوتاه برای نیشخندزدن به اشغالگرای حاضر در شهر، کشتی شناور امید در طوفانی از ترس و تباهی و تردید.
- سرم رو به طرف پنجره خم کردم و دیدم آلمانیایی که توی مرخصی بودن کنار فوارهی شهر دارن سیگار میکشن. «اونا برام تصمیم بگیرن که من توی خونهی خودم به چی نگاه کنم!» هلن سرش رو طوری تکون داد که انگار من خل شدهم و اون نباید با من مخالفت بکنه.
- «میشه یه چیزی هم به بچهها بدم بخورن؟ خیلی وقته گوشت نخوردن.» یهکم اخماش رفت تو هم. انگار درک نمیکرد. ازش متنفر بودم، از تن صدای خودم بیزار بودم وقتی داشتم از یه آلمانی برای غذاهای پسمونده التماس میکردم. «وای ادوارد!» توی دلم داشتم با ادوارد حرف میزدم، «اگه الان میتونستی صدام رو بشنوی.»
- «این خیلی شبیه به شماست.» از اینکه فرمانده متوجه شباهت اون به من شده بود شوکه بودم. طوری تعجب کردم که مطمئن بودم اونم متوجه تعجبم شده. نمیخواستم حرفش رو تایید کنم. این تایید میتونست یه جور صمیمیت به حساب بیاد که منو جای اون دختره دیده بود. حرفم رو خوردم. اینقدر مشتم رو سفت گره کرده بودم که بندای انگشتم سفید شده بودن. «بله، خب. اون مال خیلی وقت پیشه.»
- «مادام؟ تو واقعا فکر میکنی زن زیبایی نیستی؟» «من معتقدم زیبایی توی نگاه آدما پنهون شده. وقتی شوهرم بهم میگه من زیبام، باورم میشه که زن زیباییام، چون شوهرم نگاه زیبایی داره!»
- دوباره به من نگاه کرد. چشماش دقیقا توی چشمای من بود و طوری نگاه میکرد که نمیتونستم به جای دیگهای نگاه کنم. اینقدر همونطور خیرهخیره بهم نگاه کرد که حس کردم ضربان قلبم تندتر شد و تندتند نفس میکشم. چشمای ادوارد پنجرهی ذهنش بود. میشد وجود مهربونش رو از چشماش کشف کرد، اما چشمای فرمانده مشتاق و زیرک و یهجورایی مبهم بود. انگار میخواست احساسات واقعیش رو پنهون کنه. واقعا ترسیده بودم که نکنه بتونه از نگاهم هر اونچه رو که سعی داشتم پنهون کنم، بخونه و بفهمه.
- ادوارد لفیور زندانی شده بود چون یه کف دست نون اضافی به یه زندانی دیگه داده بود. وقتی باهاشون درگیر شده بود، حسابی باهاشون مبارزه کرده بود. وقتی اینا رو میشنیدم، تقریبا خندهم گرفت. چقدر ادوارد مرد نمونهای بود. اما عمر خندهی من خیلی کوتاه بود. هر اطلاعات جدیدی که میرسید، لحظه به لحظه بیشتر منو میترسوند.
- زندگی بعضیها با داشتن عادتهای روزانه بهتر میگذرد، و لیو هالستون یکی از همان آدمها است.
- چطور میتونستم راجعبه همچین اثری به طور کامل توضیح بدم؟ من ده سالم بود وقتی ما رو از خونه بیرون کردن، ده سال. شما میتونید به من بگید وقتی ده ساله بودین روی دیوار اتاق پدر و مادرتون چی بود؟
- لیو به او خیره شده بود و چیزی شبیه یک جریان الکتریکی و غیر منتظره در همهی وجودش جاری بود. به دستهای قوی پل که پر از کک و مک بود نگاه میکرد، به جایی که گردنش رسیده بود به لبهی یقهاش. ذهنش دیگر کار نمیکرد.
- اینجا دقتر اوراق بهاداره. این ورودی، با این ستونای مرمر و حروفچینی طلایی، داره به شما میگه پولتون رو بدین به ما تا ما براتون پول بیشتری بسازیم. این چارچوب به بیشرمانهترین شکل ممکن داره میگه: «ما همهچی رو دربارهی پول میدونیم.»
- «اتاق من پنجره نداره، ولی مامانم یه پوستر توی اتاقش زده که عکس یه پنجره روشه.»
- «صادقانه بگم؟ احتمالا اگه توی یه کمپ بیگاری بنگلادیها بودم، الان پول بیشتری درمیآوردم.»
- دو روز بعدی، لیو تمام مدت خوابآلود بود. توی ذهنش کلی سروصدا و فکرهای عجیب و غریب بود. قلبش داشت از جا کنده میشد. به قرار دندانپزشکیاش رفت، نان و شیر خرید، در دقیقهی نود سفارشاتش را تحویل داد، چند فنجان چای برای فرن برد پایین، ولی وقتی فرن غر زد که چرا برایش شکر نبرده آنها را برگرداند. اینها را به سختی به یاد داشت. همهاش به نحوهی بوسیدن پل روی گونههایش فکر میکرد، به دیدار اتفاقی اولشان، پیشنهاد کمک سخاوتمندانهاش. یعنی از اول برای رسیدن به تابلوی نقاشی چنین طرحی ریخته بود؟ با توجه به ارزش بالای تابلو، آیا او در یک نقشهی برنامهریزی شده گرفتار شده بود؟
- تابلوی «دختری که رهایش کردی» تنها شیء رنگارنگ اتاق بود: قدیمی و آنتیک و گرانبها که مثل یک تکه طلا از پشت رختخوابش میدرخشید. حالا دیگر فقط یک تابلو یا بخشی از تاریخ گذشته نبود، بلکه یک معنی خاص بود بین یک زن و شوهر. حالا دیگر زن یک نقاش معروف بود. کسی که گم شده بود یا حتی شاهد کشتهشدن شوهرش بود. او آخرین خط ارتباطی با شوهرش که در یک کمپ اسیر بود، محسوب میشد. این یک نقاشی گم شده است. اصلا نمیدانست که باید دربارهی نسخهی جدید این اثر چه احساسی داشته باشد، فقط میدانست که با رفتن این نقاشی نیمی از وجودش هم با آن میرود. «نقاشی…دزدیده شده و جزء اموال آلمانیا شده بود.»