«بابا لنگدراز» از مشهورترین آثار کلاسیک در جهان، نوشتهی «جین وبستر» است که برای اولین بار در سال 1912 منتشر شد. شخصیت اصلی کتاب دختری 18 ساله به نام جودی ابوت است. جودی در یک یتیمخانه زندگی میکند. جودی که دختری خاص و منحصربهفردی است روحیهای بسیار بشاش و شاداب دارد. روزی میلیونری تصمیم میگیرد هزینههای زندگی و تحصیل جودی ابوت را بپردازد و او را به مدرسهای اشرافی و شبانهروزی بفرستد.
کتاب بابا لنگ دراز، در برگیرندهی نامههایی است که جودی ابوت برای این مرد اسرارآمیز مینویسد و خواننده از طریق این نامههای یک طرفه در جریان وقایع زندگی جودی ابوت قرار میگیرد. از این کتاب همواره به عنوان یکی از معروفترین آثار کلاسیک تاریخ ادبیات یاد میشود.
در دههی 90 از این کتاب، سریال انیمیشنی ژاپنیای نیز ساخته شد که شهرت آن از شهرت کتاب فراتر رفت. به لطف این سریال انیمیشنی، کمتر کسی در دنیا وجود دارد که شخصیت جودی ابوت برایش ناشناخته باشد. در این مطلب مروری خواهیم داشت بر بهترین جملات کتاب بابا لنگ دراز.
جین وبستر؛ نویسنده کتاب بابا لنگ دراز
«جین وبستر» نویسندهی مشهور و پرکار آمریکایی متولد جولای 1876 است. مادر جین از خویشاوندان مارک تواین بود. جین وبستر در کالج وارساس در رشتهی ادبیات انگلیسی و علم اقتصاد تحصیل کرد. او از زنان متفکر دوران خود به شمار میرفت و نویسندهای بسیار پرکار بود. تقریبا تمامی آثار او با بازخوردهای خوبی روبهرو شدند. او در جون سال 1916 بر اثر تب بعد از زایمان از دنیا رفت. نام دختر او را به یاد مادرش، جین گذاشتند. معروفترین رمان این نویسنده بابا لنگدراز است.
جملاتی از کتاب بابا لنگدراز
«نامه نوشتن به کسی که نمیشناسی بهنظر عجیب میآید. اصلا کلا نامه نوشتن برای من عجیب و غریب است. چون من در عمرم بیشتر از سه چهار بار نامه ننوشتهام. برای همین ببخشید اگر نامههای من مثل نامههای درست و حسابی نیست.»
«امروز آفتابیترین و خیرهکنندهترین بعد از ظهر یک روز زمستانی است، قندیلهای یخ آویزان از درختهای صنوبر چکهچکه آب میشوند. تمام دنیا زیر بار سنگین برف خم شده است ولی من دارم زیر بار غم خرد میشوم. حالا دیگر وقتش است که آن خبر را بدهم _شجاع باش جودی! هر جوری شده باید بگویی_ مطمئن باشم که سرحال هستید؟ من در درسهای ریاضیات و نثر لاتین مردود شدم و دارم آنها را میخوانم تا دوباره امتحان بدهم. متاسفم از اینکه دلسرد شدید وگرنه اصلا این موضوع برای من مهم نیست چون من خیلی چیزها یاد گرفتهام که حتی جزو درسها نبوده. من هفدهتا رمان و کلی شعر خواندهام. رمانهایی که خواندنشان واجب است مثل بازار خودنمایی، ریچارد فورل، آلیس در سرزمین عجایب. همچنین جستارهای امرسون، زندگی اسکات نوشتهی لاکهارت، جلد اول امپراتوری رم نوشتهی گیبون، و نصف کتاب زندگی بنونوتو چلینی. بهنظرتان آدم جالبی نبوده؟ چلینی عادت داشته قبل از صبحانه گشتی بزند و همینطوری یکی را بکشد. میبینید باباجون، اگر من تنها به درس لاتین میچسبیدم الان اینقدر باسواد نبودم. اگر قول بدهم که دیگر از درسی رد نشوم آیا این بار مرا میبخشید؟»
«خب میبینید بابا چقدر در کارم غرق شده و چشم از هر وسوسهای شستهام؟! لطفا از دستم عصبانی نشوید و فکر نکنید که من قدر محبتهای شما را نمیدانم، چون همیشه و همیشه میدانم. تنها شیوهی جبران محبتهای شما این است که من در آینده شهروند بسیار مفیدی بشوم (راستی زنها هم جزو شهروندها به حساب میآیند؟ فکر نمیکنم.) تا هروقت که به من نگاه میکنید بتوانید بگویید: «من این فرد مفید را به جامعه تقدیم کردهام.» این حرف بهنظر قشنگ میآید، نه باباجون؟ ولی من نمیخواهم گولتان بزنم. اغلب احساس میکنم که من آدمی استثنایی نیستم. البته خیلیخوب است که آدم برای زندگیاش برنامه داشته باشد ولی به احتمال نزدیک به یقین من اصلا آدمی که با بقیه حتی یکذره هم فرق داشته باشد نخواهم شد و آخر سر هم ممکن است با یک مقاطعهکار ازدواج کنم و الهامبخش او در کارهایش باشم.»
«بابا لنگدراز عزیز ماندهام که شما کجا هستید؟ هیچوقت نمیفهمم شما کجای این دنیا هستید، ولی امیدوارم که در این هوای وحشتناک در نیویورک نباشید بلکه در قلهی کوهی باشید (ولی نه در سوئیس، یکجای نزدیکتر) و به برفها نگاه کنید و در فکر من باشید. تو را خدا در فکر من باشید، من خیلی تنها هستم و دلم میخواهد یک نفر به فکر من باشد. آه بابا، کاش شما را میشناختم! بعدش هروقت ناراحت بودیم میتوانستیم همدیگر را خوشحال کنیم.»
«بابا لنگدراز عزیز آیا این رفتار درست است که آدم وقتی سوار تراموا میشود فقط صاف به جلو نگاه کند و به کس دیگری توجه نکند؟ امروز یک خانم خیلی خوشگل که لباس مخمل خیلی قشنگی داشت سوار تراموا شد و با حالتی بیاعتنا یک ربعی به آگهی بند شلوار در تراموا نگاه کرد. بهنظر من بیادبی است که آدم دیگران را نادیده بگیرد، طوری که انگار خودش تنها فرد مهم آنجاست. چون از دیدن خیلی چیزها محروم میشود. وقتی او محو نگاه کردن آن آگهی بود، من داشتم کل تراموا را که پر از آدمهای جالب بود نگاه میکردم.»
«هوا این روزها خیلی متغیر است. وقتی شروع به نوشتن کردم باران میبارید ولی الان هوا آفتابی است.»
«بابا لنگدراز عزیز من عاشق دانشکدهام و عاشق شما که مرا به دانشکده فرستادید. خیلی خیلی خوشحالم. همیشه آنقدر هیجان زدهام که خیلی کم خوابم میبرد. نمیدانید اینجا چقدر با پرورشگاه جانگریر فرق دارد، در خواب هم نمیدیدم که توی دنیا همچین جایی وجود داشته باشد. دلم برای کسانی که دختر نیستند و نمیتوانند به اینجا بیایند میسوزد. مطمئنم دانشکدهای که شما موقع جوانی به آن میرفتید به این خوبی نبوده. اتاق من توی یک برج است که قبل از ساختن مدرسه جدید، بیمارستان بوده. سه تا از دخترهای دیگر هم در همین طبقهی ما هستند. یکی از آنها سال آخر دانشکده است و عینک میزند و دائم به ما میگوید میشود کمی ساکتتر باشید؟ دو نفر دیگر هم به اسم سالی مکبراید و جولیا راتلجپندلتون سال اولی هستند. سالی موی سرخ و بینی سربالا دارد و خودمانی است. جولیا از یک خانوادهی درجه یک نیویورک است و هنوز وجود مرا احساس نکرده. این دوتا هماتاق هستند و من و آن دانشجوی سال آخر اتاق تکی داریم. معمولا به دانشجویان سال اول اتاق تک نمیدهند مگر خیلی کم، اما بدون اینکه حتی من تقاضا کنم به من اتاق تک دادهاند. بهنظرم رئیس ادارهی آموزش فکر کرده درست نیست یک دختر پدر و مادردار و با تربیت با یک دختر پرورشگاهی هماتاق باشد. میبینید، گاهی یتیم بودن هم مزایایی دارد! اتاق من در گوشهی شمال غربی است و دو پنجره و یک چشمانداز دارد. وقتی آدم هجده سال با بیست نفر دیگر در یک سالن خوابیده باشد، تنها بودن خیلی کیف دارد. این اولینباری است که من مجبور شدم با جروشا ابوت آشنا شوم. فکر کنم دارد ازش خوشم میآید. شما چطور؟»
«بابا لنگدراز عزیز شما از کار کردن لذت نمیبرید؟ شاید هم اصلا کار نمیکنید. طبعاً وقتی آدم از کارش کیف میکند که کارش را به همهی کارهای دنیا ترجیح بدهد. در تمام تابستان هرروز با حداکثر سرعت قلمم، چیز نوشتهام. فقط تنها ناراحتی من از دست دنیا این است که روزها آنقدر طولانی نیست که بتوانم همهی افکار قشنگ، با ارزش و سرگرمکنندهی خودم را روی کاغذ بیاورم.»
«بابا لنگدراز عزیز پنجرهی اتاقم مشرف به چشمانداز بسیار زیبایی است. این چشمانداز چیزی نیست جز آب و صخره. تابستان دارد میگذرد. صبحها وقتم را با انگلیسی و لاتین و جبر و دو شاگرد کودن میگذرانم. نمیدانم اصلاً ماریون چطوری میخواهد وارد دانشکده بشود و اگر شد چطوری میخواهد آنجا دوام بیاورد. به فلورانس که اصلا امیدی نیست، اما آه چقدر این دختر خوشگل و ناز است! برای اینها که خوشگلاند اصلا چه فرقی میکند که کودن باشند یا نباشند؟ ولی آدم بیاختیار فکر میکند که چقدر همصحبتی با این زنها برای شوهرشان خسته کننده است، مگر اینکه شانس بیاورند و شوهرهای کودن گیرشان بیاید. بهنظرم احتمالش هم زیاد است چون دنیا انگار دنیا پر از آدمهای کودن است.»