معیار شما برای رتبهبندی کتابهای عاشقانه چیست؟ عکس روی جلد؟ نام نویسنده و ملیت او؟ یک مرور کوتاه در اینترنت؟ پیشنهاد دوستان و اطرافیان؟ شاید مورد آخر بیشترین تاثیر را در شهرت و محبوبیت یک کتاب داشتهباشد. حالا میتوانید تصور کنید کتابهایی که جلد زیبا، ویراستاری تخصصی و نویسندهی مشهوری دارند، با تبلیغات تا چه حد به فروش و استقبال مطلوب خودشان میرسند؟ از نظر من خیلی! کتاب «ماهعسل در پاریس» یکی از همین «خیلی!»های پرهیاهو است که پیادهراههای انقلاب را با بقیهی اعضای خانوادهاش پر کرده. خانوادهاش؟ بله! «جوجو مویز» به جز این رمان کتابهای مشهور دیگری هم دارد؛ سهگانهی «من پیش از تو»، «من پس از تو» و «هنوز هم من» یکی از موفقترین فرزندان این خانواده است! اما آیا کار دنیا آنقدر عادلانه شده که نویسندهای متوسط مثل او -صادقانه، معتقدم جوجو مویز جزو ۱۰۰ نویسندهی برتر دنیا هم نیست- بتواند سالی چند کتاب بنویسد و با تورهای سیاحتیاش میلیونها دلار ثروت کسب کند؟! بعید میدانم!
کمی آهسته بخوانید!
منظور من از تمام این گله و شکایتها این نیست که «چرا باید با رمانی فاقد تکنیکهای هنری و اصول داستاننویسی، آخرِ داستان کلیشهبهدست بایستیم و ایستاده تشویق کنیم؟!» بلکه میخواهم بدانم «چرا باید استعدادهای حقیقی به جای شکوفایی در هنر واقعی، در اینستاگرام و یوتیوب هدر شود؟!»…!!! جوجو مویز یک زن است و رویکرد فمینیستی او یک امر طبیعی است. از ابتدای تاریخ رسالت هر نویسندهای شفافیت و جسارت در بیان عقیدههایش است؛ به هر قیمتی هم که شده. پس مشکل ما با فمینیسم نیست، بلکه با استفادهی نادرست و بیبهره از آن است.
اینکه شخصیت اول داستان ما یک دختر ۲۳ ساله با رویاهایی فانتزیگونه باشد خیلی هم خواندنی و دوستداشتنی است؛ اما هدف اصلی هنر در این بین کجاست؟ آیا پدران -و اجدادِ!- رماننویسیِ دنیا با ارائهی دغدغههای روزمره و حل نکردن آنها جاودانه شدند؟ باز هم بعید میدانم! اما برای ورود به بررسی و دقت در کتاب، مطلبم را دو قسمت میکنم تا مسئله در ذهن شما، همانطوری شکل بگیرد که در ذهن من هست. هستهی مرکزی داستان قرار است عشق باشد و اگر اشتباه نکنم، از اشعار حافظ بگیریم تا ادبیات روسیه، همهجای دنیا عشق فرمول جادویی داستانها است. کلیدی است برای باز کردن درهای معجزه در دنیای آهن و اتم. دخیلی است که یک دختر و پسر غمگین خود را به آن میبندند. اما «ماهعسل در پاریس» اعجازهایش را طور دیگری رو میکند. اگر تا اینجا از نوشتههای من برداشت منفی کردهاید، به شما حق میدهم. اما در ادامه وجوه مثبت کتاب را هم ذکر میکنیم تا نویسنده را پیشداوری نکردهباشیم.
پیشداوری با نکات مثبت
نوشتار روان اولین نکتهی مثبت ماجرا است. جوجو مویز به اقرار خودش زندگی و عواطف شخصی خود را به داستان تبدیل کردهاست. پس آیا اگر بگوییم شخصیتهای داستان او سطحی هستند به او توهین کردهایم؟ باز هم بعید میدانم! اما شخصیتهای داستان دغدغههای پیچیدهای ندارند. نه هیچکدام از آنها یک روشنفکر پوچگرا است، نه یک کومونیستِ تند و نه یک فردِ نامتعادل روانی! شخصیتهای اولین داستان -که کتاب با سرانجام همین شخصیتها به پایان هم میرسد- دو فرد عادی در جامعهاند. قرار نیست کسی را به خاطر نرمال بودن و نرمال نوشتن بازخواست کنیم.
اما عالم ادبیات جایی است برای فرار از واقعیت روزمره. بهانهای است تا با ترکیب منطق بالغانه و خیال کودکانه، ساعتهایی را در یک دنیای ایدهآلِ موازی سپری کنیم. تنها شکایت من از جوجو مویز همین است. نه مرزهای خیال را میشکند و نه سر منطق را باز میکند. کارکترهای کتاب حتی پتانسیل تبدیل شدن به شخصیتهایی را که بالاتر گفتیم، ندارند. پس نه میتوانیم انتظار کشفهای تکاندهندهی فلسفی داشتهباشیم، نه آزادیخواهی فردی و اجتماعی در ما میجوشد و نه هیچ عاشقپیشهای مثل فرهاد تصمیم میگیرد که با کلنگ برج ایفل را خراب کند!
زمین خالی، توپ گمشده
از اولین صفحههای کتاب دنبال یک اتفاق گیرا بودم که یک گره مهم -بهجز دغدغهی لیو در اول داستان که تا آخرش هم همان میماند!- در داستان بیندازد. البته فکر نکنید که از یک کتاب عاشقانهی رئال انتظار دارم بال دربیاورد و مثل هریپاتر هیجانانگیز باشد! طبیعی است که عواطف یک زوجِ تازهمزدوج، با یک ناملایمت کوچک در ماهعسلشان بههم بریزد. اما بازهم چشمم دنبال مخیلهای میگردد که کتابی مثل «کیمیاگر» در آن جولان میدهد! شاید جوجو مویز در ادامهی راه به «پائولو کوئلیو»ی افسانهای برسد، اما بدون اصول و ملزومات داستانی؟ بعید میدانم! از مفاهیم و جملات سادهی نویسنده که گفتیم، باید بخش مهمی از آن را مدیون ترجمهی دلپذیر و خواندنی «آناهیتا شجاعی» باشیم.
برگرداندن اثری که با زبان انگلیسی، حالوهوای شخصیتها را در فضا و فرهنگ فرانسه روایت میکند، کار سادهای نیست. چقدر خوب که بین جملههای راوی و کارکترها تمایز قائل شده و دیالوگها را به محاوره ترجمه کردهاست. اما کارِ درجهیک خانم شجاعی در مقام مترجم، طبیعی است که نتواند کمبودهای تکنیکی و مفهومی کتاب را کامل کند. مویز شخصیتها را طراحی نکرده، داستان را نچیده، شاهپیرنگ را نساخته -چه برسد به خُردهپیرنگ!- و در نبود تکههایی از منطق در سطح خُرد، طبیعتاً در کلیّت کتاب هم پیامی نگنجانده است. او دهها تکنیک و اصول ادبی و داستانی را از بزرگترین نمونههای رماننویسی دنیا در اختیار داشته، و فقط از شکست زمان استفاده کردهاست. اما عیبی ندارد. اتفاقاً این عنصر، هم جزء مهمی از مکاتب و سبکهای مدرن ادبی و هنری در دنیا است، و هم در طول این چند دهه امتحانش را به بهترین شکل پس دادهاست.
این را حداقل نولان در این ۲۰ سال فیلمسازیاش به همهی ما اثبات کرده! اما شکست روایت برای چه؟ دو خط داستانی با دو کارکتر مشابه، اما با ۹۰ سال تفاوت زمانی قرار است چه چیزی را ثابت کند؟ آیا میتوانیم لیستی از اشتراکات بین «سوفی» و «لیو» تهیه کنیم؟ اگر میتوانیم، چقدر از فضای کاغذ را پُر میکرد؟! به نظرم هیچی! پس در کمال تاسف قرار نیست بین این دو شخصیت ارتباطی نامرئی اما ملموس برقرار شود؛ و چه حیف که نمیتوانیم نویسنده این را تا رسیدن به فصل آخر -جایی که سرنوشت سوفی و ادوارد مشخص میشود- به ما نمیرساند! فمینیسم یک شعار پنهان در این کتاب است که نه یک خوانندهی زن میتواند از آن برای ارتقای فردی الهام بگیرد، و نه حتی جمعیتی از خوانندگان زن! پس بُعد فردی و اجتماعی، هردو لنگ میزند.
لفظهای عاشقانه
اما تمام گلههایی که تا اینجای کار از خانم مویز داشتم، در برابر مورد اصلی بهانه بود! مورد اصلی من نتیجهی پایانی است. ماهعسل دربارهی عشق است، پاریس دربارهی عشق است، اما داستان دربارهی چیز دیگری است! انگار نویسنده تجربیات شخصی خودش مبنی بر تغییر ناگهانی افکارش نسبت به همسر و خانواده را، روی کاغذ پیاده کردهاست. نه توضیحی برای کنش و واکنشهای طرفین وجود دارد و نه القای دراماتیکی برای باور داشتن به آن. خانوم مویز که خودش متأهل است چگونه توانسته سختیها و محرومیتهایی که ازدواج -در کنار موهبت عشق- به همراه دارد را، اینطور نادیده بگیرد و با دو جملهی عاشقانه و یک گل رز و یک شام مجلسی، تمام معضلات آن را حل و فصل کند؟!
جدا از اینکه تفاوتهای رفتاری زنان در جامعه در یک قرن اخیر باید واضح و ملموس باشد -و در این کتاب نیست- نمیتوانیم حتی راهی به شناختن شخصیتها پیدا کنیم. مولف دائم میگوید که شخصیتها خودشان هم نمیدانند چرا چنین احساسهایی را تجربه میکنند -که آنقدر برای همهی خوانندگان تجربهشده و بدیهی است، که نیازی به توضیح ندارد- اما این که «چرا اعمال و افکار آنها هم مثل احساساتشان سربههوا است و به بیراهه میرود؟»، سوالی است که جواب آن را در کتاب پیدا نخواهیم کرد. عشق که مهمترین، ماوراییترین و مقدسترین مفهوم تاریخ بشریت است، در این کتاب یا، در شانههای عریض و سیگار و ادکلن جذاب یک نقاش بیبندوبار نقش میبندد، یا در لباسهای شیک و خانهی لوکس یک مرد ثروتمند بلوند! پس آخرین حرفی که میماند را در بخش بعدی بخوانید.
حرف آخر
حقیقتش این کتاب را با امید یک رمان جذاب، خاص و بهیادماندنی شروع کردم. تا، هم اسم جوجو مویز را در ذهنم نگه دارم و به دیگران معرفی کنم، و هم با افتخار و اشتیاق کتابهای دیگرش را بخرم! اما نشد. سوال آخرم دو قسمتی است. اولین قسمتش مربوط به بُعد مفهومی داستان میشود و بخش دوم آن به بُعد تکنیکی برمیگردد. سوال مفهومی اینکه چرا یک نویسندهی زن -که فمینیسم را برای برابری جنسیتی میخواهد- به جای شخصیتهای مرد کتابش هویج نمیگذارد؟! آیا بازخورد متفاوتی خواهیم گرفت؟ هنوز هم بعید میدانم! مردها در این کتاب از اساطیر یونان الهام گرفته شدهاند؛ خدایان شهوت و قدرت و ثروت و همهی چیزهای مادی دیگر، که اصلاً در دنیای انسانها به حساب نمیآیند! تنها کارکرد آنها این است: چیزی باشند که یک زن میخواهد به آن برسد؛ حالا یا همسرش به او بیتوجه میکند یا رفتارهای ضد و نقیضاش با زنان دیگر، حسادتش را برمیانگیزد! پس فمینیسمِ مدّنظر نویسنده نتیجهی عکس میدهد. و اما حرفم را با سوال آخر کوتاه میکنم: اصلاً چرا راوی در داستان لیو دانای کل است ولی در داستان دیگر از زبان خود سوفی روایت میشود؟ و باز هم به نتیجهای نمیرسیم.
حرف آخرتر!
اگر تا اینجای این متن را خواندید و احساس کردید که دارم با پیشزمینهای منفی این کتاب را میکوبم، اشتباه میکنید! پیشزمینهای که در ذهن من هست دشمنی نیست. حرفهای ابتدای متن را یادآوری میکنم. دلم برای نویسندگان بااستعدادی میسوزد که برخلاف جوجو مویز فرصت نویسندهای بهاینمشهوری شدن را ندارند. شاید بپرسید «پس محبوبیت چه میشود؟». به نظرم محبوبیت دلیل خوبی برای ارزشگذاری چیزی نیست؛ وگرنه الان به جای نویسندگان و شاعرها و نقاشها، ستارههای مدلینگ و هالیوود پرچمدار عرصهی هنر بودند.