یک فهرست جذاب و غمناک

به جای نوشتن یک مقدمه و حاشیه رفتن و گرم کردن ذهن مخاطب، و سپس ورود به بخش‌های اصلی معرفی کتاب «کورسرخی» نوشته‌ی «عالیه عطایی» که با همکاری نشر «چشمه» منتشر شده است، ترجیح می‌دهم فهرست این کتاب را در ابتدای متنم بیاورم و بعد از کتاب با شما حرف بزنم. معمولاً چشم خواننده موقع بالا و پایین کردن فهرست، به دیدن کلمه‌ها و ترکیب‌های کوتاه عادت کرده است؛ اما کافی است نگاهی به فهرست عطایی و عنوان‌هایی که او برای هر فصل انتخاب کرده بیندازید، تا متوجه شوید با چه کتابی طرفید:

  1. اینجا مرز ایران و افغانستان است
  2. تو خُردبچه چه فهم داری کمونیست چی استش؟
  3. ازبک‌ها خفته بودند که روس‌ها ما را فتح کردند
  4. رویای فواد بودم پیچیده در قامت مرگ
  5. بیخی جنگ تمام شده، خشت و آجر دوباره سرهم می‌شود
  6. دو گلوله نشسته است در فاصله‌ی کلمات بنگاه، نشر و عطایی
  7. بخواهی به خانواده‌ای فروریخته، ثابت کنی از تخم‌و‌ترکه‌شان هستی
  8. بی‌محتوا بودن فرم افغانی‌ام به‌شدت آزارم می‌داد
  9. مگر هویتی به نام مرزنشین داریم؟ این‌قدر سست؟

در یک برخورد حسی، به‌نظر من این فهرست نُه‌تایی خودش به شکلی، یک داستان کوتاه محسوب می‌شود که ذهن خواننده را پر از تصویر کرده، به او درباره‌ی نویسنده اطلاعات می‌دهد، و به شکلی فهرست‌وار، به او می‌گوید که قرار است با چه کتابی مواجه شود. عالیه عطایی یک نویسنده‌ی توانا است که افغانستانی‌تبار و ساکن ایران است و نزد مخاطب جدی ادبیات، با رمان جایزه‌برده‌ی «کافورپوش» و مجموعه‌داستان «چشم‌ سگ» شناخته می‌شود. قبل از این در همین مجله کتابچی، در مطلب «معرفی و بررسی مجموعه داستان چشم سگ» این کتاب را مفصل معرفی کرده‌ام و درباره‌اش نوشته‌ام. کورسُرخی، شامل ۹ روایت است که طبق نوشته‌ی روی جلد، -که درواقع عنوان فرعی کتاب محسوب می‌شود- آن‌ها را می‌توان زیرمجموعه‌ی دو مضمون «جان و جنگ» قرار داد. این ۹ روایت که همگی برگرفته از زندگی شخصی نویسنده هستند، بین سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۹۵ رخ می‌دهند و از کودکی تا جوانی نویسنده و زندگی فعلی‌‌اش را دربرمی‌گیرند؛ در نتیجه کتاب را می‌توان در ژانر خودزندگینامه/خاطره‌نویسی جای داد.

کورسرخی

کورسرخی

نویسنده : عالیه عطایی
ناشر : چشمه
قیمت : ۱۱۷,۰۰۰۱۳۰,۰۰۰ تومان

در ستایش راوی

اما راوی این خودزندگی‌نامه‌ی باریک ۱۳۱ صفحه‌ای -که البته اصلاً میزان اندوه درونش را نباید با حجم کاغذها سنجید- نیامده که با پرحرفی، این صفحات را پر کند و برود. این راوی/مؤلف، از بین حکایت‌های زندگی پر فراز و نشیب خود، کوشیده ۹ را با دقت انتخاب کند و ضمن گفتن یک قصه‌ی پرکشش در لایه‌ی اول، در لایه‌های زیرین متن به نقد مضمون‌هایی مانند جنگ، هویت، مهاجرت، مرزنشینی و رابطه‌ی آن با هویت، و مفهوم وطن بپردازد و درواقع از خلال خاطرات شخصی‌، یک نقد اجتماعی-انسانی روی این مسائل داشته باشد:

ما به جای عروسک‌بازی، خانه می‌بافتیم. با نخ کاموا شکل خانه را درست می‌کردیم. خانه‌ی ما اگر به تیزی سر قیچی گیر می‌کرد تا ته ریسیده می‌شد و باز بی‌خانه می‌شدیم. ما دختربچه‌ها آوار نخ‌های سرگردان بودیم. آدم‌ها چنین تصوری از بازی ندارند. از خانه هم. عقده‌ی خانه داشتن ندارند. فکر می‌کنند همین که پول داشته باشی، حتماً می‌توانی خانه داشته باشی. اما ما اگر پول هم داشته باشیم، مشروعیتش را نداریم. نخ خانه‌مان از یک‌جا ول می‌شود و هر لحظه در او بیم فروریختن است…

این ۹ روایت و درواقع ۹ خاطره را از دو جهت می‌توان تماشا کرد. از یک‌سو، برای مخاطبین اهل خاورمیانه با این‌همه رنج مشترک، خاطرات عطایی که از میان کلمات به‌دقت انتخاب‌شده‌ی او و نثر روانش به ما منتقل می‌شوند، «تاحدی» قابل‌لمس هستند و خواننده، می‌تواند خودش را در آن فضا/مکان‌ها تصور کند. اما روی این «تاحدی» که عمداً در گیومه گذاشته‌امش، تاکید ویژه‌ای دارم. در برخی از روایت‌ها، فضاهای ترسیم‌شده و اتفاقاتی که می‌افتند، آن‌قدر تکان‌دهنده و هولناک هستند که سخت می‌شود باور کرد آنچه تو به‌عنوان مخاطب داری به شکل تصویری سورئال و یا تصویری که باسلیقه، تیرگی رئال جادویی روی آن پاشیده شده تصور می‌کنی، درواقع واقعیت سرگذشت یک نفر بوده است و برشی است از آنچه او زندگی‌اش کرده:

در همان تابستان شصت و نُه، روزهای آخر اقامت محجوب و پدرش، هجوم سیل‌آسای عقرب به منطقه‌ی ما شروع شد. کشف محجوب انگار اولین نشانه‌اش بود: به فاصله‌ی چند هفته عقرب از درودیوار بالا می‌رفت. روزگار مرزنشسنان حاشیه‌ی فراه سیاه شد. پاهایمان را گونی بستند و بردندمان به مرتفع‌ترین جای عمارت. روی گردی گنبد پشت‌بام برایمان پشه بند بستند و گفتند حق نداریم حتی یک پله پایین بیاییم. شب اول به‌نظرمان بازی بود، حتی صبحش که سپیده زد از روی گنبد سُر خوردیم و خندیدیم، اما فرداش که از آن بالا جمعیت روانه به سمت قبرستان را دیدیم، ترس برمان داشت. بنا به آمار محلی، هشتاد نفر در بیست و چهار ساعت از گزش عقرب مرده بودند و بیشترشان هم کودک بودند…

محاصره‌شده در میان جنگ‌ها

از خوبی‌های دیگر این راوی گزیده‌گو، این است که او اصلاً از خودش بودن، هراسی ندارد. قلم عطایی در کورسرخی دچار افت خودسانسوری نمی‌شود. راوی، از اینکه حتی رفتار/دیدگاه نزدیک‌ترین کسانش را به‌زعم خود مورد نقد قرار دهد و خود عریان و زخم‌خورده‌اش را با مخاطب درمیان بگذارد، هراسی ندارد:

رقت‌بار است که جنگ‌زده باشی و در خاکی دیگر معنی جنگ را بفهمی و بعدها چنان با وحشت کمونیست و طالب و داعش سر کنی که بدانی باز این کشور از آن یکی جنگ بهتری داشته که لااقل قبل مُردن با آژیر به آدم‌ها خبر می‌دادند که شاید بمیرند و حواسشان به جان آخرشان باشد. پدرم در لحظات اولی که بعد حمله به‌هوش می‌آمد در میانه‌ی هذیان‌هاش با گریه و ترس می‌گفت: «جنگ دنبال او می‌آید… هرجا برود می‌آید…» جانکاه است که از جنگی به جنگ دیگر فراری باشی و خیال کنی این تویی که جنگ را دنبال خود می‌کشانی.

او همچنین ضمن بیان کردن اینکه ادعایی در زمینه‌ی سیاست ندارد، این مفهوم را واقعاً هم در متنش عملی می‌کند و می‌کوشد از زاویه‌دید یک انسان زخم‌خورده از جنگ، آنچه می‌داند را روایت کند و در نهایت، نمی‌خواهد کسی را مجبور کند که سر کلاس تاریخ و سیاست از نگاه او بنشیند. از این جهت، کورسرخی را می‌توان در رده‌ی آثار مستند و ضد جنگ قرار داد:

سلما نمی‌داند ولی من می‌دانم که در دوره‌ی طالبان، کفن نایاب بود و باید برای مردن آدم‌هامان پارچه قاچاق می‌کردیم: شش ذرع و نیم، چون نمی‌دانستیم بچه می‌میرد یا زن یا مرد. سلما خبر ندارد که از وقتی امریکایی‌ها آمده‌اند کارخانه‌های چینی برایمان کفن می‌بافند به مقدار نامتناهی و این لطف آمریکا به ماست. چطور باید برای کسی که از کودکی رفته و هرگز نخواسته چیزی بداند توضیح بدهم که سر کشتار رقابت است. کسانی که کشته می‌شوند هم‌خونان بی‌گناه ما هستند؟ چطور بگویم وقتی ما، من و سلما، هیچ‌کاره‌ایم در سرزمین‌های دیگر؟ واقعاً ما چه‌کاره‌ایم؟

ادای دین به قبرها

نویسنده‌ با بهره گرفتن از قدرت مشاهده‌ی دقیق خود و ترکیبش با مهارت نویسندگی و داستان‌پردازی، رنج‌ها را به شکلی ملموس درآورده که مخاطب، بتواند همان‌قدر زنده و باورپذیر، آن‌ها را حس کند و پرت شود به میانه‌های زندگی‌ای که آن را تجربه نکرده. از این جهت می‌شود گفت عطایی دیگر یک نویسنده‌ی امتحان‌پس‌داده و خواندنی است که رفته‌رفته، همراه با چاپ کتاب‌های تازه، توقع مخاطب را هم از خودش بالا می‌برد. من به دنبال کردن او و خواندنش با اشتیاق ادامه خواهم داد، و امیدوارم این نگاه دقیق، این حس فوق‌العاده عمیق و این مهارت نویسندگی، صرفاً به یک فضا/سوژه‌ی خاص محدود نشود؛ کمااینکه در چشم سگ داستان‌هایی از او خوانده‌ایم که نشان داده‌اند نویسنده از امتحان کردن خودش در ژانرهای مختلف هم نمی‌ترسد و از پسشان به خوبی برمی‌آید.

در یک نگاه سلیقه‌ای، تصور می‌کنم برخی از ایده‌های درون کتاب، می‌توانستند فراتر از یک نقل خاطره بروند و داستانی بلند از دلشان دربیاید. اگرچه نباید فراموش کرد که کورسرخی به همین شکل هم، کتابی است کامل که حرف خودش را زده و فضای تکان‌دهنده‌ی ۹ روایت آن، به سادگی از اذهان پاک نخواهد شد و ترجیح نویسنده برای اینکه ایده‌هایی که از زندگی واقعی‌اش بیرون آمده‌اند را توی داستان نبرد و ژانر زندگینامه را انتخاب کند، کاملاً محترم است؛ همانطور که خود او در پیش‌درآمد آخرین بخش از کتاب می‌گوید:

آخر هر روایتی باید دلیل راوی معلوم باشد و من دلیلی ندارم جز قبرها، رجعت مدام به قبرها، به تنها شان بازمانده‌ی یک قوم. باور نمی‌کنم این‌ها که گفتم ماییم. باور نمی‌کنم از پس چنین مصیبتی می‌شود کلمات را سرهم کرد و به دیگرانی گفت جنگ هنوز هم برتنمان زخم می‌زند، فراری‌مان می‌دهد، آواره‌مان می‌کند، جانمان در مرزها گرفته می‌شود و هیچ‌وقت مسببان اصلی این درد محاکمه نمی‌شوند. ما مرزنشینیم و مرزفروش. این است تمامِ ما.

دسته بندی شده در: