درست است که هوشنگ ابتهاج (متخلص به ه. الف. سایه) را عموما با غزلهای مشهورش که بهترین نمود امروزی از سبک حافظ هستند، به یاد میآوریم؛ اما این مساله دلیلی نیست که شاعر بزرگ معاصر ما در سرودن شعر داخل قوالبی همچون نو، سپید و نیمایی تخصص نداشته باشد و موفق به نظر نیاید. او اشعار نیمایی زیادی در بحر رمل سروده است که تسلطش به تمام قوالب، حتی قوالب غیر کلاسیک را نشان میدهد. ابتهاج از قوالب نیمایی و سپید با استفاده از ارتباطات عمودی فراوان و واضحترشان برای انتقال مسائل اجتماعیتر بهره میبرد. شعری که امروز از ابتهاج خواهیم خواند، اثری است که به نام «ارغوان» مشهور شده است. جالب است بدانید که دلیل این نامگذاری را باید در درخت خانگی ابتهاج بیابیم. درواقع این شعر در طول مدت زندانی بودن ابتهاج توسط او سروده شده است و با وجود تمام کنایههایی که دربر دارد، در اصل خطابهای از این شاعر به درخت مورد علاقهاش است که به دلیل دلگرفتگیِ ناشی از دوری این دو سروده شده است. با انتشار این شعر، درخت ارغوان آنقدری مشهور شد و مورد توجه قرار گرفت که خانهی هوشنگ ابتهاج هم در ثبت میراث فرهنگی، نه به عنوان خانهی هوشنگ ابتهاج، بلکه به عنوان «خانهی ارغوان» نامگذاری شد! بیایید شعر را با هم بخوانیم:
ارغوان!
شاخهی همخون جدا ماندهی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از جهان بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصهپرداز شب ظلمانی است
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هر چه با من اینجا است
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشهی چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشهی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجا است
ارغوانم تنها است
ارغوانم دارد میگرید…
چون دل من که چنین خونآلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجهی خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامندهی خورشید بپرس
کی بر این درهی غم میگذرند؟
ارغوان، خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجرهی باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان
نگران غم همپروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمهی ناخوانده من
ارغوان! شاخهی همخون جدا ماندهی من…