لندن، ۲۵۴۰ میلادی
فکر کردن به آیندهی دور و چرخیدن توی فیلم و کتابهای علمیتخیلی، همزمان هم ترسناک است و هم هیجانانگیز. گاهی آرزو میکنم کاش بشود بروم توی یکی از فیلمهای علمیتخیلی موردعلاقهام و دیگر به این دنیا برنگردم. گاهی هم از تصور آنهمه پیشرفت و هجوم تکنولوژی به سمت آدم، وحشت میکنم و ترجیح میدهم تا ابد توی همین دنیای معمولی باقی بمانم. خوب یا بد، بههرحال آثار علمیتخیلی، پناهگاه آدم هستند از شر این دنیای تحملناپذیر امروزی، و فرصتی میدهند تا از تکرار فرار کنیم. هرچند که این فرار، همیشه هم خوشایند نیست و گاهی قضیه ترسناکتر از تصور آدم میشود. مثلاً در فیلم repo men آیندهای تصویر میشود که در آن آدمها یک بانک اعضای مصنوعی دارند و خطر مرگ دیگر به شکل امروزی هیچکس را تهدید نمیکند.
اما در کنارش اگر نتوانند اقساطشان را بهموقع و کامل پرداخت کنند، یک مامور ویژه از سمت آن بانک فرستاده میشود تا عضو مورد نظر را از توی بدنشان بکشد بیرون به جای طلب کمپانی! بله، درست خواندید! پس لااقل من گمان میکنم تکنولوژی همیشه یک شمشیر دولبه است و همانطور که ابعاد جذاب خودش را دارد، وحشتناک هم هست. در کتاب «دنیای قشنگ نو» نوشتهی «آلدوس هاکسلی» منتشرشده توسط نشر «نیلوفر» نیز همین اتفاق میافتد. برخلاف اسم جذاب کتاب که نوید از زیبایی و خوشی میدهد، شاید همه این دنیای نو که لندن در سال ۲۵۴۰ میلادی را نمایش میدهد، دوست نداشته باشند. این یادداشت هم قرار نیست صرفاً در ستایش یا نکوهش ایدههای این کتاب باشد و تکنولوژی و آینده را سیاه و سفید ببیند، بلکه قرار است یکی از کتابهایی که خواندنشان برای مخاطب حرفهای ضروری است را با یک نگاه بیقضاوت، معرفی کند و برود.
کارخانهی جذاب آدمسازی
ماجرا در یک پادآرمانشهر اتفاق میافتد که در آن آدمها، دیگر از رحم مادر زاییده نمیشوند! بلکه تولد شکلی کاملاً آزمایشگاهی و مصنوعی به خود گرفته است:
ردیف میکروسکوپها، لولههای آزمایش و دستگاههای تخمگیری را نشان داد: «ما میتوانیم فرد جدید را با کمترین زحمت بسازیم. هرقدر دلمان بخواهد!»
این آدمهای مصنوعی پیش از تولد، طبقهی اجتماعیشان هم مشخص میشود و به چهار گروه آلفا، بتا، گاما و اپسیلون تقسیم میشوند که هرکدام در زمینهای، نسبت به یکدیگر برتری دارند و درواقع، اقشار مختلف جامعه از قشر مرفه و تحصیلکرده تا قشر کارگر را تشکیل میدهند:
با صدای بلند گفت: «فکر کنم اپسیلونها از اپسیلون بودنشون چندان ناراحت نیستند.
– نه که نیستند. آخه برای چی ناراحت باشند؟ اونها نمیدونند جور دیگه بودن یعنی چی. البته اگه ما بودیم ناراحت میشدیم چون بالاخره جور دیگهای شرطی شدهایم. علاوه بر این، رگ و ریشهی ما با اونها فرق داره.
شاید بپرسید چطور چنین چیزی ممکن است؟ مگر آدمها از شکم مادر، با شغل آینده و افکار و اهدافی که قرار است بیست سال بعد داشته باشند، بهدنیا میآیند؟ در جواب باید بگویم قضیه دقیقاً حول همین عبارت «شکم مادر» میچرخد. بله، در جهانی که والدین در بهوجود آوردن فرزندشان نقش دارند و تولد به شکل زندهزایی اتفاق میافتد، میتوان تمام این سوالها را وارد دانست؛ اما در دنیای قشنگ نویی که آلدوس هاکسلی ترسیم میکند، دقیقاً آن عبارت «شکم مادر» از اصول و قوانین خط خورده و آدمها، شدهاند حاصل فرآیندهایی آزمایشگاهی و به قول خود کتاب، توی بطری تولید میشوند. در نتیجه منطقی است که وقتی به بافت فرهنگی و اصول اخلاقی این جامعه سر میزنیم، ببینیم «پدر» و «مادر» دو کلمهی توهینآمیز و به منزلهی فحاشی محسوب میشوند و جز در مواقع ضروری و با لب گزیدن و عذرخواهی، نمیشود آنها را بر زبان آورد! در جایی دربارهی مقایسهی زشتی و قباحت دو واژهی پدر و مادر نسبت به یکدیگر، گفته میشود:
از آنجا که پدر با دلالتش بر چیزی که اندک فاصلهای از کثافت و انحراف اخلاقی بچه زاییدن داشت، آنقدر که صرفاً نابهنجار بود قبیح نبود، و ناشایستگیاش بیشتر به سبب بویناکیاش بود تا هرزگیش.
اما از این ایدهی عجیب و بامزه که کتاب مشابهش را هم زیاد دارد، میگذریم و میرویم سراغ ادامهی داستان. در این جهان تازه که دنیای مدرن و متمدن نامیده میشود، هدف آدمها این است که سختیها و رنج و مشکلات را تا جای ممکن دور کنند و زندگی، شکلی آسان به خود بگیرد و همهچیز در خدمت آسودگی بشر باشد. قوانین این دنیای تازه، از همان تولد بگیر تا ریزترین چیزها، با دنیای ما آدمهای معمولی تفاوت دارد. اگر معمول یک جامعهی امروزی، تکهمسری است، در دنیای قشنگ نو اتفاقاً تکهمسری نکوهش میشود و آدمها تشویق میشوند به داشتن روابط بیشتر و آزادانهتر و کلماتی مانند مالکیت و انحصار، در دایرهی لغات این دنیا وجود ندارد. اگر در دنیای امروز، آدمها مجبورند با غم و غصه و مشکلاتشان کنار بیایند و گاهی هم به مدد مشروب یا مخدر و قرص، از شدت رنج کم کنند، در دنیای قشنگ نو مخدری به نام «سوما» وجود دارد که اگرچه فراموشی مطلق نمیبخشد؛ اما شدت رنج را تاحدی کم میکند که میتواند روزها و روزها خواب آسوده به آدمها ببخشد:
در گذشته از خود پرسیده بود تسلیم شدن بدون سوما و تنها با اتکا به نیروهای درونیاش، در برابر یک محاکمهی بزرگ، در برابر درد و شکنجه، چگونه چیزی است؟ حتی آرزوی درد و غم را داشت. همین یک هفته پیش در دفتر مدیر، خود را در حالتی تصور کرده بود که دارد با شهامت ایستادگی میکند و درد و رنج را با تسلیم و رضا و بی چون و چرا پذیراست…
اگر در دنیای امروز، هر کشوری تمدن، زبان و فرهنگ خودش را دارد، دنیای قشنگ نو یک زبان رسمی دارد و کشورها را تبدیل به یک دهکدهی جهانی کرده. اگر در دنیای امروز، آدمها از مرگ یکدیگر افسرده و غمگین میشوند، در دنیای قشنگ نو آدمها از کودکی مرگ را بهعنوان یک چیز باورپذیر و طبیعی، در زندگیشان قبول میکنند:
شرطیسازی مرگ از حدود هجده ماهگی شروع میشه. هر یک از کوچولوها، هفتهای دو روز صبح رو در مردنگاه میگذرونه. بهترین اسباببازیها در اونجا هست و اونا در روزهای احتضار، شکلات میخورند. یاد میگیرند که مرگ رو یه چیز عادی تلقی کنند. مثل هر جریان فیزیولوژیک دیگه…
این آدمکوکیهای خوشبخت
درنتیجه چیزهایی مانند سنتهای گوناگون، آداب مختلف قومی قبیلهای و خردهفرهنگها، عملاً در آن جایی ندارند و منسوخشده به حساب میآیند. پس منطقی است که در چنین جهانی، هویت مستقل آدم دیگر معنایی نداشته باشد و همهی آدمها بهجای آنکه فرزند کسی باشند و در جستجوی هدفی، محصول کارخانهای هستند و از یک پسزمینهی ماشینیشده برخوردارند؛ جوری که حتی در حسیترین لحظات هم نمیتوانند جز جملاتی که در سنین پایینی، از طریق خواب به آنها آموخته شده و شرطیشان کرده را بر زبان بیاورند. این وسط، نویسنده مردی به نام «برنارد» را در مواجهه با این حوادث، از دل جامعه میکشد بیرون، به او قدرت شک و اعتراض و غصه خوردن میبخشد، و تشویقش میکند که به این نوع زندگی، شک بکند و دلش بخواهد از آن تیپ دائماً خوشحال بیاید بیرون.
در نتیجهی این تفکر، برنارد تصمیم میگیرد به دنیایی سفر کند که نقطهی مقابل این جهان متمدن است. به دنیایی که «وحشیکده» نامیده میشود و آدمهای تویش هم وحشی محسوب میشوند. آدمهایی که شاید شیوهی زندگیشان برای ما بهعنوان مخاطب امروزی، طبیعی بهنظر بیاید اما برای مردم متمدنی که زاییده شدن را هم فحش میدانند، نه… بعد از ورود برنارد به آن دنیا، به دلایلی، یک مادر و پسر هم همراه او وارد دنیای متمدن میشوند؛ و موتور محرک رویدادهای داستان شاید از بدو ورود آنها به بعد باشد. چیستی اتفاقات را هم که باید در کتاب خواند و شاید تا همینجایش هم در توضیح رویدادها، زیادهروی کرده باشم!
بازیهای بامزهی زبانی
جهانی که هاکسلی متصور شده است، بعد از گذشت ۸۹ سال همچنان پر از ایدههای جذاب و تازه است؛ هرچند که او خودش در صحبتهایش اشاره کرده سرعت پیشرفت دنیا به سمت آیندهای که او متصور شده، بیشتر از تصورش است! این ایدههای تازه در پوشش هجو، شکل جذابتری به خود گرفتهاند. از اسامی گرفته تا دین و موارد دیگر، هاکسلی دست از به هجو کشیدن هیچچیز نکشیدهاست. اگر مسیحیان Our lord دارند و او را ستایش میکنند، آدمهای جهان تمدن هاکسلی هم Our Ford یا به اصطلاح «حضرت فورد» دارند و ضمن پیروی از اصول او، به ستایشش هم مشغولند. در نتیجه هم مفهوم دین و پرستیدن به شیوهی کهن در این کتاب به هجو گرفته شده، و هم طعنهای به نام شرکت خودروسازی فورد زده شده که از پیشگامان در زمینهی صنعت بوده است. اسامی دیگر نیز از این قاعدهی بامزه مستثنی نیستند، از کارل برنارد مارکس گرفته تا کمال آتاتورک! اسم هرکدام به شیوهی بامزهی هاکسلی، به هجو کشیده و دستکاری شده؛ و هیچکدام این ایدهها در طی زمان و باوجود هجوم فیلمهای ژانر علمیتخیلی و کتابهای تازهتر در این زمینه، کهنه نشدهاند و مخاطب امروزی هم میتواند کاملاً با فضا/زمانی که هاکسلی ساخته، ارتباط بگیرد و تجسمش کند
و اما ترجمه…
اما دوست دارم در اینجا یک پرسش مطرح کنم و به شیوهی خودم به آن جواب بدهم. جوابی که مطمئنم خیلی از خوانندگان این کتاب با این ترجمه، در آن با من مشترک هستند. آیا مترجم، توانسته حق مطلب را ادا کند و تازگی این ایدهها را، آنطور که باید، به مخاطب فارسیزبان برساند؟ من دوست دارم با احترام به این ترجمه که اتفاقاً نقاط قوت خودش را هم دارد، بگویم نه. هرچند چاپ اول این کتاب در ایران متعلق به انتشارات پیام و سال ۱۳۵۲ است و باید ویژگیهای آن را با زمان خودش سنجید، اما بهعنوان یک مخاطب امروزی نمیشود بدون غرغر از کنار این ترجمه رد شد. کلماتی مثل تخمگیری، واونینداز، مردهرنگ، بویناکی، مردنگاه، احساسخانه و غیره، نمونههای کوچکی از دایرهی واژگانی کهنهای هستند که این ترجمه دربردارد.
من نسخههای ترجمهشدهی دیگر این کتاب را هنوز بررسی نکردهام اما معتقدم زبان نیاز دارد که بهروز شود و شاید برای مخاطب امروز، این ترجمه دیگر پاسخگوی نیاز او نسبت به یک رمان علمیتخیلی خوشخوان، نباشد. اما در مجموع نمیتوانم بگویم ترجمهی اثر، کتاب را نابود کرده است، بلکه میشود گفت ایدههای خوب و جذاب، پشت کلمات فخیم، گم شدهاند. بنابراین همین ترجمهی سنگین را هم پیشنهاد میکنم چرا که دنیای قشنگ نو را باید خواند و در ذهن به این جواب رسید که آیا واقعاً تکنولوژی همان شمشیر دولبه است و معایب و مزایا را در کنار هم دارد، یا واقعاً شکل آرمانی زندگی آینده همینجوری است و تخیلیترین عنصر ماجرا هم کسی مثل برنارد است که میخواهد شک کند و افکار مستقل خود را داشته باشد؟