معمولاً وقتی با کتابهای مربوط به حوزهی ادبیات کودک و نوجوان مواجه میشویم، ناخواسته آن آثار را با معیارهای ذهنیمان برای خوب یا بد بودن کتاب کودک و نوجوان میسنجیم و ارزیابی میکنیم. البته که خوب و بد بودن و این کلیگویی سطحی، آفت یک نقد و تحلیل درست است و باید فراتر از بحثهای سلیقهای، معیارهایی درست را در نظر گرفت و اثر را باتوجهبه آنها سنجید. در این یادداشت، قرار است رمان «فرار به موزه نیویورک» نوشتهی «ای. ال. کنیگزبرگ» معرفی مختصری شده، و از منظر معیارهای رایج برای تحلیل رمانهای کودک و نوجوان، خیلی خلاصه مورد بررسی قرار بگیرد. این کتاب را انتشارات «پیدایش» با ترجمهی «شهره نورصالحی» منتشر کرده و عنوان اصلی آن به انگلیسی From the Mixed-Up Files of Mrs. Basil E. Frankweiler است که آن را «از میان پروندههای درهم خانم بازیل. ای. فرانکویلر» نیز ترجمه کردهاند.
کمی از نویسنده کتاب فرار به موزه نیویورک
ای. ال کنیگزبرگ که نام کاملش الین لوبل کنیگزبرگ است، نویسنده و تصویرگر آمریکایی بود که در حوزهی ادبیات کودک و نوجوان فعالیت میکرد، دو بار برندهی مدال نیوبری شده بود که نخستین جایزهی ادبی کتاب کودکان در دنیاست. وی از سال ۱۹۶۷ تا سال ۲۰۰۷ یعنی شش سال قبل از مرگش، بیش از بیست کتاب منتشر کرد که برخی از آنها، سوژهی اقتباسهای سینمایی نیز شدند، درست مانند همین کتابی که موردبررسی قرار دادیم. فرار به موزهی نیویورک در سال ۱۹۷۳ توسط «فیدلر کوک» تبدیل به یک اثر سینمایی شد و با نام The hideaways منتشر گردید.
در اعماق متروپولیتن
همانطور که از اسم کتاب به فارسی هم میشود حدس زد، کتاب فرار به موزه نیویورک دقیقا ماجرای یک فرار را دنبال میکند. دختربچهای به نام کلودیا که حدودا دوازده ساله است، یک روز تصمیم میگیرد از خانه فرار کند و بعد تا موقع مناسب برای فرارش برسد، نقشهاش را توی سرش طرحریزی میکند، تصمیم میگیرد که به کجا برود، چه چیزهایی را همراه خودش ببرد و شاید مهمتر از همه اینکه، چه کسی را باید در این سفر ماجراجویانه با خودش همراه کند؟ کلودیا، تصمیم میگیرد یکی از برادرهایش به نام جیمی را با خودش ببرد و به این ترتیب، ماجراجویی این دو بچه آغاز میشود. آنها به درون موزهی متروپولیتن نیویورک راه پیدا میکنند. کتاب در اصل، گره و اتفاقات خود پیرامون این فرار را داخل موزه رقم میزند، موزهای که تمام تلاش نویسنده، رساندن شخصیتهایش به درون آن بوده تا اتفاقات توی سرش را با حضور این دو شخصیت، پیش ببرد.
درواقع میشود گفت اگر طرح اصلی اثر را، رخ دادن اتفاقاتی در دل یک موزه در نظر بگیریم که دو بچه میکوشند بدون لو رفتن، مدتی در آن مخفی بمانند، قبل و بعد این فرار لازم است بسیار ساختارمند باشد و دلایل کافی برای فرار و سپس پایان مناسب برای آنچه قرار است بعد از پایان فرار رقم بخورد –البته اگر پایانی وجود داشته باشد- در کتاب مطرح شوند. اما اینکه آیا این دلایل و انگیزهها، در کتاب آنقدر قدرتمند و واضح مطرح میشوند که مخاطب دیگر پرسشی دربارهی آنها توی سرش باقی نمیماند، ممکن است از مخاطبی به مخاطب دیگر، تفاوت داشته باشد. این مسئله یعنی نگریستن به دلایل فرار را میتوان از دو جنبه بررسی کرد. از یک نظر میشود گفت شاید لازم است دلایل خیلی واضح و پررنگی در پیشزمینه مطرح شوند تا مخاطب کاملا علت تصمیم کلودیا به فرار را درک بکند، و از جنبهی دیگر، میشود گفت اینکه بچهی بزرگ خانواده، به این دلیل که احساس میکند در خانه، به حد کافی دیده نمیشود و موجودی است دائما در حاشیه و کمرنگ، علت فرارش را رقم میزند، بسیار باورپذیر و پذیرفتنی است؛ چرا که بسیاری از نوجوانان و یا در این مورد، کودکی که بیشتر از سن خودش میفهمد و درحال گذر از دورهی کودکی به نوجوانی است، با مسائل حسی و مشکل خودکمبینی درگیرند و نبودن در مرکز توجه خانواده و حس رهاشدگی و به حاشیه رفتن، از چیزهایی است که ممکن است آنها را دائما آزار بدهد. بنابراین، اگر از دید یک مخاطب نوجوان به قضیه نگاه کنیم، میشود کمابیش پذیرفت که دلایل کلودیا برای فرار و جلب توجه خانواده، در نوع خودشان قابل قبول هستند؛ اما نمیشود از این نکته گذشت که خانم کنیگزبرگ، در ارائهی کلید و دلیل و انگیزه برای رفتارهای شخصیتها، میتوانسته دقیقتر عمل کند و جزئیات بیشتری را درون متن اثر بیاورد.
یک نامهی دویست و چند صفحهای
از لحاظ فرم، درواقع میشود گفت که کل کتاب فرار به موزه نیویورک، در قالب و فرمت یک نامهی بلند نوشته شده است. نوشتن کتابهایی در قالب نامه و یا برشی از دفترخاطرات با ذکر نام مخاطب خاص آن متن، قبل از فرار به موزهی نیویورک هم انجام شده و این اثر، کشف بدیعی در زمینهی فرمی انجام نداده؛ اما جدا از مسئلهی نوآوری و بدعتگذاری، لازم است به این سوال جواب دهیم که آیا فرم انتخابی، توانسته به خوبی در خدمت محتوا باشد یا نه؟ در پاسخ به این سوال، میشود گفت فرم انتخابی خانم کنیگزبرگ، مثل یک شمشیر دولبه برای این کتاب عمل کرده. در نگاه اول، هنگامی که قبل از ورود به داستان اصلی و ماجراجویی بچهها، نویسندهی نامه که قرار است کل ماجرا را در قالب نامهای خطاب به وکیلش برای او تعریف کند، میآید و دربارهی نامهبودگی کل اثر، به وکیلش و درواقع به مخاطبی که تازه کتاب را گشوده، خبر میدهد. در نتیجه هنگامی که موقع خواندن داستان، خواننده به نوشتههای داخل پرانتز میرسد، میفهمد که خانم فرانک وایلر به میان آمده و دارد نظرگاههای خودش دربارهی ماجراجویی بچهها را بیان میکند. این نکته، جذاب است و بهویژه طنز خاص خانم وایلر در نگارش (که در ابتدا به وکیلش هم میگوید حدسش را نمیزدی که من دست به قلم به این خوبی داشته باشم) مخاطب را جذب میکند و بیشتر به داستان میچسباند. اما از منظر دیگر، تصور اینکه دویست و چند صفحهی کتاب، عمدتا یک نامه است که کسی آن را خطاب به وکیلش نوشته تا پی از تعریف ماجرای بچهها، یک درخواست حقوقی را با او مطرح کند، کمی خواننده را به فکر فرو میبرد تا دربارهی روند منطقی داستان، سوالاتی در سرش ایجاد شود. گفته میشود که این نامه، بر اساس گفتههای بچهها (کلودیا و برادرش جیمی) روی نوارکاست و سپس ضبط آنها، نوشته شده. درنتیجه این پرسش مطرح میشود که چرا خانم وایلر کاستها را برای گوش دادن به وکیلش نسپرده، و راه طولانی و قدیمیتر نوشتن نامه را انتخاب کرده؟ البته باتوجهبه زمانی که داستان در آن رخ میدهد و شخصیت خانم وایلر به عنوان آدمی که به رازآلود و پیچیده نگه داشتن ماجراها علاقه دارد و همچنین روحیهاش جوری است که روشهای سنتیتر را ترجیح میدهد، میشود تاحدی انتخاب این قالب را توجیه کرد. اما باز هم طول کلمات نامه و پرداختن به جزئیات، باعث میشود مخاطب به این فکر کند که اگر خانم وایلر نامه را نمینوشت و راوی سوم شخصی انتخاب میشد که داستان بچهها را تعریف کند، آیا لطمهای به اثر میخورد یا نه. چون گره اصلی داستانی، در موزه اتفاق میافتد و به نامه، ارتباط چندانی ندارد.
بههرحال گذشته از تمام اینها که ممکن است برخوردهای سلیقهای با یک اثر باشند، یک نقد کوچک دیگر که میتوان به این کتاب وارد کرد، شتابزدگی آن در پایانبندی، و جمع کردن وقایع است. درست جایی که گرهگشایی دیگر انجام شد و با توجه به ساختار کلاسیک رمان و پرسشهایی که در طول قصه برای خواننده مطرح شده است، ناگهان قصه به طرز عجولانهای جمع میشود و دو شخصیت بزرگسال مهم در داستان یعنی خانم وایلر و وکیلش – که بعدا مشخص میشود نسبتی هم با بچهها دارد- ناکارآمد و تیپوار باقی میمانند و داستان تمام میشود.
بررسی رمان از شش منظر مهم
حالا با کنار گذاشتن تمام اینها، میخواهیم خیلی خلاصه، رمان فرار به موزه نیویورک را از چند منظر بررسی کنیم. در پژوهشی تحتعنوان «بررسی رمانهای پرفروش و رمان نوجوان در بازار کتاب» که توسط خانم «مریم علایی خرایم» کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی و دکتر «قدمعلی خرامی» نویسنده، شاعر و پژوهشگر در سال ۱۳۹۴ انجام شده است، به طور کلی شش ویژگی عمده مطرح میشود که رمانهای نوجوان براساس آنها سنجیده میشوند. در ادامه، تعاریف مربوطه به طور خلاصه از این پژوهش آورده شده و فرار به موزهی نیویورک بر اساس دارا بودن/نبودن هرکدام از این ویژگیها، بررسی میشود. جملات داخل گیومه، عینا از این پژوهش آورده شدهاند:
- سوژهی موردعلاقه: گفته میشود که «نوجوان به اقتضای سنش به برخی موضوعات توجه بیشتری نشان میدهد. روابط عاطفی، حسادت، رقابتهای درسی، ورزشی، هنری، اختلاف طبقاتی و درگیری با والدین، از آن جمله است.»
در فرار به موزهی نیویورک نیز درواقع انگیزه/دلیل اصلی کلودیا برای فرار، به نوعی دلخوری از والدینش است و سپس در ادامه، متوجه میشویم که این دختر، علاقه و میل زیادی به یادگیری در زمینهی هنر و تاریخ دارد و ماجراجوییهایش صرفا از سر کنجکاوی و برای تخلیهی انرژی نیستند. بنابراین میشود گفت به لحاظ قائل شدن یک سوژهی موردعلاقه برای شخصیتها، فرار به موزهی نیویورک این ویژگی را داراست.
- کشمکش داستانی: «شروع خوب و پرهیجان و داستان گیرا و پرماجرا و به اصطلاح سینماگران، «اکشن» که بتواند خواننده را درگیر کند، موردعلاقهی نوجوان است. نوجوان حوصلهی خوانندهی حرفهای و بزرگسال را ندارد که بخواهد داستان را تا پایان بخواند، چنانچه داستانی در همان ابتدا او را جذب نکند، آن را به کناری میگذارد.»
در فرار به موزهی نیویورک، مواردی مثل اسم جذاب کتاب، شروع داستان در قالب نامه، رفتن به موزه و سپس گره و اتفاقهای جذاب متعددی که در آنجا رقم میخورد (مثل مجسمهای که ساختش را به میکل آنژ نسبت میدهند، مثل خوابیدن بچهها توی یک تختخواب عتیقهی اشرافی، رفتن به بخش مصر باستان، تلاششان برای ذخیرهی پول، به دست آوردن غذا و لو نرفتن) را میتوان کشمکش داستانی محسوب نمود که در روایت، کشش ایجاد کرده و آن را از ایستایی خارج میکنند تا خواننده آن را زمین نگذارد. بنابراین میشود گفت کتاب، این ویژگی دوم را هم داراست و اصلا سیر رواییاش بر مبنای تعریف نوعی کشمکش داستانی، بنا شده است.
- شخصیتهای جذاب: «نوجوان به دنبال الگوگرفتن از دیگران است، به همین دلیل شخصیتهای جذاب، واقعی و اکتیو او را به سوی خود میکشد و وی با آنها همذاتپنداری میکند. در این میان شخصیتهای مثبت یا منفی تفاوتی ندارند و چهبسا اگر شخصیت منفی در داستان باورپذیرتر باشد، نوجوان جذب این شخصیت شود.»
در فرار به موزهی نیویورک، کاراکترها در حد و اندازهی خود جذابند. کلودیا بیشتر از سنش میفهمد، اطلاعات زیادی پیرامون مسائل مختلف دارد و جیمی که کوچکتر از اوست هم مثل یک آدم بزرگ اهل صرفهجویی است و اگر بخواهیم بُعدی منفی هم برایش قائل شویم – که البته به نظر نگارنده، چنین نیست و او صرفا یک بچهی معمولی خاکستری است- میشود گفت کارتبازی و شرطبندی جیمی با دوستش بروس و تقلب کردنش در آن بازی، میتواند او را تاحدی شرور ماجرا هم جلوه دهد. در نهایت اینکه این دو شخصیت با افزودن چاشنی اغراق، از بچههای معمولی جذابتر، باهوشتر و ماجراجوتر به نظر میرسند تا داستان را هم جذاب و دنبالکردنی کنند. بنابراین کتاب این ویژگی سوم را نیز داراست.
- اوج و فرود: «تعلیق و اوج و فرودهای پیدرپی، نوجوان را با داستان همراه میکند و هر قدر این اوج و فرودها، شیوایی نثر داستان، کوتاهی جملات و گزارهها و پرهیز از کاربرد واژگان مغلق و مهجور برای خوانندگان نوجوان کمتر باشد که از دایرهی واژگانی کمتری نسبت به خوانندگان بزرگسال برخوردارند، به سرعتِ خوانش آن کمک کرده و باعث اشتیاق در پیگیری داستان میشود.»
در فرار به موزهی نیویورک، همین مسئله که دو بچه داخل یک موزهی بسیار شلوغ پنهان شدهاند و دائما در تلاشند که لو نروند، از جلوی دوربینهای امنیتی رد نشوند و اشیای تاریخی را خراب نکنند، خودش به اندازهی کافی به تعلیق موجود در اثر عمق بخشیده و اوج و فرودهای حسی در خواننده ایجاد میکند. نثر و درواقع ترجمهی اثر هم خوب و شیواست و خواننده را به داستان وصل نگه میدارد. اما از آنجایی که راوی اصلی یعنی خانم فرانکوایلر، مدام از ابتدای داستان، به متن ورود میکند و توضیحاتی اضافه یا تکمیلکننده دربارهی قصه میدهد، آن حس تعلیق و هیجانی که داستان میتواند به خواننده ببخشد، به حداکثر خود نمیرسد و مدام کشش روایی، قطع میشود. بنابراین میشود گفت کتاب اوج و فرود کافی را به صورت نسبی و بریدهبریده، داراست.
- دستکم نگرفتن مخاطب: « نوجوان همواره خود را جای بزرگسالان میگذارد و از اینکه با او مانند کودکان بزرگشده برخورد کنند، دلخور است. مواردی مانند نام داستان، انتخاب قلم و فونت، اندازه و قطع، روی جلد و آنچه در کل به آمادهسازی کتاب مربوط است، همه در جذب خوانندهی نوجوان موثر است.»
میشود گفت که فرار به موزه نیویورک، از نظر بصری کتاب جذابی است. تصویر جلد و بهویژه تصاویر داخل کتاب –باوجود سیاه و سفید بودن- توانستهاند یک کتاب جمعوجور جذاب خلق کنند که ورق زدنش، خستگی چشمی به خواننده ندهد. اما در یک برخورد سلیقهای میتوان به این نکته اشاره کرد که تصویرگریهای داخل کتاب، صرفا برشهایی از داستان را به تصویر کشیدهاند و خلاقیت خاصی در آن ها اعمال نشده است. اما آنچه لازم میدانیم دربارهی مسئلهی دستکم نگرفتن مخاطب نوجوان به آن اشاره کنیم، مسئلهی ظاهر و جذابیت بصری کتاب نیست بلکه به محتوای آن برمیگردد. در جاهایی از داستان، مانند ورود مداوم نویسندهی نامه به متن و توضیح دادنهای بیشازحد او دربارهی چیزهای مختلف، به نظر میآید که مخاطب و هوش او تا حد زیادی دستکم گرفته شده است. بنابراین میشود گفت این ویژگی در فرار به موزهی نیویورک به چشم میخورد، اما نه به قوت سایر ویژگیهایی که تاکنون مطرح شدند.
- روایت بیطرفانه: «در بسیاری از داستانهای کودکان برای آنکه خواننده پیام داستان را دریافت کند، نویسنده نتیجهگیری کرده و خواننده را بلاتکلیف رها نمیکند. گرچه در خصوص نتیجهگیری و پیامدادن در داستانهای کودکان هم دیدگاههای متفاوتی وجود دارد، اما در داستانهای نوجوانان بایستی از آن پرهیز کرد؛ چراکه نوجوان مایل نیست او را کودک فرض کرده و راه را به او نشان دهند و مثلاً در رمان به او پند داده و نتیجه اخلاقی گرفته شود.»
در فرار به موزهی نیویورک، نتیجهگیری اخلاقی و پند و اندرز دادن، به شکل مستقیم و رو مطرح نمیشود. اگرچه در انتهای داستان، یک شخصیت مسن و باتجربه –همان نگارندهی نامه- وارد اثر میشود و اتفاقات را جمعبندی میکند، اما نمیکوشد مستقیما به بچهها دربارهی تخطیهایی که از قوانین بزرگسالان کردهاند، درس اخلاق بدهد. و همینهاست که باعث میشود با توجه به مورد شش، فرار به موزهی نیویورک بیشتر یک رمان نوجوان محسوب بشود.
با در نظر گرفتن این ویژگیها، میشود کتاب را به نوجوانان با روحیهی ماجراجویی و اهل مطالعه، برای یک بار خواندن پیشنهاد کرد.