کتابهای ژانر فانتزی و خیالی را میتوانیم زمینهساز اصلی قصهگویی در تمامی زیرشاخهها بدانیم؛ چرا که از ابتدا اساطیر و افسانههای باستانی با ترکیب خیالات و واقعیت ساخته میشدند. اساساً داستانهای فانتزی بودند که در ابتدا، هرکدام سرنوشت انسانها را با شیوهای جدید روایت میکردند و قصهای برای دنیای پیش و پس از مرگ میساختند؛ نمونهی ادبیات حماسی و فانتزی را میتوانیم در مجموعهی فاخر و تکرارنشدنی ارباب حلقهها ببینیم که بخشی از داستاننویسی مدرن محسوب میشود و باز به همان اصول و فضاها پایبند است. حالا میخواهیم داستانی را بررسی کنیم که به شکلی مدرن، اما در اصل با تکیه به همان باورهای باستانی و اسطورهای دربارهی مرگ و زندگی و دنیا، ماجرایی را برایمان روایت میکند که شاید خیلیهایمان به شنیدنش نیاز داشته باشیم. کتابخانهی نیمهشب رمانیست که در ژانر فانتزی نوشته شده اما نه دربارهی هیولاهاست و نه دربارهی انسانهایی با قدرت خارقالعاده. این کتاب دقیقاً دربارهی انسانی معمولی در جامعهی امروز است که دیگر نمیتواند بار اینهمه شکست را تحمل کند و با لشکر افکار منفیاش بجنگد؛ بنابراین کاری را میکند که در چنین موقعیتی هر انسان دیگری به ذهنش میرسد؛ خودکشی! شاید این سبک داستانگویی آنقدرها تازگی نداشته باشد، اما همین که از شروع کتاب، نویسنده برایمان با روز و ساعت روشن میکند که تا مرگ شخصیت اول چقدر فاصله داریم، ما را به راحتی در سراشیبی داستان میاندازد؛ آنهم نه یک مرگ طبیعی، که خودکشی. ابتدای داستان روایت جذابی را از یک روزِ زندگی نورا به دست میدهد و شخصیت او را در برخورد با دنیای اطرافش تعریف میکند. در حقیقت هم همین است؛ نورا پوچ است و دیگر چیزی بهجز واکنشهای منفعل از او دیده نمیشود.
کتابخانهی نیمهشب بیشتر از هر چیز روی روایت ساده و صمیمانهاش ایستاده؛ چیزی که باعث شده بیشتر از اینکه به فکر سبکشناسی و پیروی از اصول یا شکستن آنها باشد، لحنی بسازد که مخاطبها را تحت تأثیر قرار دهد. همین شد که این کتاب در نظرسنجی ۲۰۲۰ وبسایت مشهور و پرمخاطب گودریدز محبوبترین کتاب داستانی شد. به نظرم تا زمانی که یک اثر مثل کتابخانهی نیمهشب، بیادعا و بدون ادا نظر این حجم از مخاطب را به خودش جلب کند، جای تحسین دارد؛ چون بههرحال که هدف از اینهمه نقد و تحلیل و دقیق شدن و جزئینگری، چیزی جز پیدا کردن راهکارهای گسرتش مخاطب و جلب مقبولیت عام نیست. نشر کولهپشتی هم فعالیت خوبی در حوزهی کتابهای خودیاری داشته و حداقل اگر کتابهای این ژانر نظر هرکسی را جلب نمیکند، کولهپشتی آنهایی را چاپ میکند که قابل قبولتر است؛ مثل کتاب همهچیز به فنا رفته که در ایران هم با استقبال خیلی خوبی مواجه شد.
ایست قلبی ساعت
روایت از جایی شروع میشود که نورا و خانم الم در کتابخانهی مدرسه نشستهاند و شطرنج بازی میکنند و او به نورا میگوید که تو هر چیزی که بخواهی میتوانی بشوی. از همینجا جدال انسان و سرنوشت آغاز میشود و این ایده که انسان میتواند هر چیزی را که اراده کند به واقعیت پیوند بزند، جرقهای توی ذهن مخاطب روشن میکند. قدرت اصلی فانتزی در همین است که برپایهی امید بنا شده، هرچند داستان را در سیاهترین حالت ممکن روایت کند. اینکه انسان قادر به انجام هرکاریست و فقط باید بداند که ارادهی این کار را دارد، تمام ما را مجاب میکند هر روز با انرژی تازهای از خواب بیدار شویم؛ هرچند شب قبلش بدترین ناامیدیها را گذرانده باشیم و امروز حالمان آنقدرها هم تعریفی نداشته باشد. نورا دختر باهوش و متفاوتیست که کمالگرایی بیاندازه، حالا زندگیاش را به این حال و روز انداخته است.
بخش ابتدایی داستان، یعنی از جایی که آخرین روز سیاه نورا شروع میشود تا جایی که به پایان میرسد، نویسنده ماجرا را خیلی خوب باز میکند، شرح میدهد و همهچیز را برای خودکشی میبندد. حال و روز نورا شاید باتوجه به اینکه به خودکشی میرسد خیلی تلخ و سنگین باشد، اما چیز عجیبی هم نیست. اینطور نیست که بگوییم اتفاقات فاجعهباری باعث شده زندگی او از هم بپاشد و دیگر نمیتواند تحمل کند؛ بنابراین مثل یک بمب ساعتی لاجرم منفجر میشود و خودش را میکشد. نه. نورا یک فلسفهخوان حرفهایست و رشتهی تحصیلیاش فلسفه بوده. بنابراین چیزی که رفتار مرگآور را به زندگی نورا آورده، سالهاست که به وجود او رخنه کرده و مثل یک انگل ذرهذره از وجودش تغذیه کرده است. نورا از رنج تنهایی و یأس فلسفی و حسرت نکردهها و عدم عزت نفس است که دست به خودکشی میزند؛ نه از شدت ناراحتی یا غصهی محض.
برزخ کتابها
ایدههای اصلی نویسنده بههیچوجه از فلسفهی تازهای نشأت نمیگیرد و تئوری تازهای را طرح نمیکند. اما جذابیت کار در اینجاست که ما با یک رمان طرفیم و این رمان، چیزهایی که دوست داریم برایمان توجیه شود را در دل یک داستان نئوکلاسیک به تصویر میکشد. مت هیگ هیچ حرفی از خدا و قیامت و بهشت و جهنم نمیزند، درحالیکه وقتی مفهوم برزخ را با شمایل کتابخانهای بیانتها با کتابهای بیشمار بازآفرینی میکند، انتظار میرود که ادامهای هم درکار باشد. شاید بتوانیم این کتاب را در نگاهی سطحی، ترکیبی از مفاهیم مذهبی، مثلاً مسیحیت بدانیم، که با فضای فکری اگزیستانسیالیسم ترکیب شده و معاد را مفهومی انسانی بخشیده است. مسئلهای که در دنیای امروز دغدغهای اصلی مردم شده این نیست که هیچ راهی برای زندگی کردن و پیدا کردن اصول نداریم؛ مسئله ریشهایتر است و به این برمیگردد که اصولاً چرا باید زندگی کنیم؟ افرادی مثل نورا تحت تأثیر کمالگرایی بیش از حدی که دارند و نمیتوانند آن را کنترل کنند، تمام افکار و رفتار و عاداتشان به این سمت میرود که زندگی یک بنبست واقعیست و راه فراری از آن وجود ندارد. به این ترتیب نورا خودکشی میکند و به جهان پس از مرگ میرسد؛ جایی که میتواند انتخاب کند که کدام زندگی را واقعاً دوست دارد زندگی کند.
شروع دوباره، چرخهی بیپایان
بیمعنا بودن زندگی مفهوم دیگریست که در این کتاب به آن اشاره شده و البته نویسنده به خوبی توانسته نقش انسان را در معنابخشی به آن، نشان دهد. نورا در جهان میانی، نه به همسرش برمیخورد، نه به برادرش و نه اعضای گروهی که قرار بود بههمراه آنها خوانندهی معروفی شود. در این ماجرا و در تمام این سالها فقط یک نفر بوده که واقعاً به نورا ایمان داشته و حالا هم همان زن قرار است راهنماییاش کند و از این مهلکه نجاتش دهد؛ خانم الم. از این بخش کتاب، داستان به وجودگرایی نزدیکتر میشود و در زمینهای فانتزی، مسیری را طی میکند که شاید بتوانیم آن را به عقاید نیچه ارتباط بدهیم. نورا در کتابخانهی نیمهشب به وضعیتی برمیخورد که باید احتمالات مختلف زندگیاش را تجربه کند؛ تمام دوراهیهایی که در انتخاب تصمیمش دوبهشک بوده و بعداً حسرتشان را خورده، حالا تبدیل به فرصتی دوباره میشوند تا قبل از اینکه در حقیقت قاطع مرگ حل شود، بتواند آخرین امیدش را امتحان کند.
حالا نورا کارهایی که فکر میکرد باعث خوشبختیاش میشوند و دیگر از دستشان داده بود را، از طریق صفحات کتاب تجربه میکند. در این زندگیها او با «دن» ازدواج میکند، به همراه دوستش «جو» گروه موسقیشان را گسترش میدهد و مشهور میشود، با مرد مهربانی به نام «اش» ازدواج میکند، شنا را ادامه میدهد و موفق و ثروتمند میشود، و یخشناسی را ادامه میدهد. تمام این زندگیها تجربههایی تازه هستند که روح نورا از یک جهان به اصطلاح کوانتومی به آن وارد شده و «خودِ» دیگرش را زندگی کرده است. همهی این تجربیات جمع میشود و وقتی در یکی از آنها با یک خرس قطبی روبهرو میشود و در مواجهه با خطر جدی مرگ قرار میگیرد، پس از اینکه جان بهدر میبرد میفهمد که مشکل زندگی و حالات مختلفی که برای او رخ میداده، نبوده؛ بلکه مسئله برداشت و تفسیریست که او از زندگی داشته است. او همیشه زندگی را پدیدهای عظیم و شگفتانگیز تصور میکرده، اما حالا میفهمد که زندگی یک پدیدهی منحصربهفرد است که فقط در خودش تعریف میشود، نه با فانتزیها و خیالات انسانها. نورا همیشه به «هنری دیوید ثورو»، فیلسوف طبیعتگرای آمریکایی، علاقهی زیادی داشته و حالا با تکیه بر درسهایی که از افکار او تجربیات شخصیاش گرفته، تصمیم میگیرد مدتی را به خلوت برود و سپس، با روحیه و شخصیتی تازه، از نو متولد میشود و زندگی را با تمام فراز و نشیبهایش از اعماق وجود میپذیرد.