روانشناسی در دنیای امروز، نقشی ترکیبی را ایفا میکند که پیش از این، در دستههایی مجزا به آن پرداخته میشد. با شکلگیری این حوزه به عنوان یک علم تازه که پیوندی بنیانی با رشتههای تجربی و نظری دارد، مسیری نو به سمت معنا در زندگی انسان باز شد و در طول زمان، شاخههای مختلفی از آن به میان آمد. روانشناسی باعث شد که دیدگاه ما نسبت به علوم تجربی گسترهی جدیدی را تجربه کند و اهمیت ماده در خلق معنا، بیش از پیش مورد توجه قرار بگیرد. فروید و یونگ دو اندیشمند قرن ۱۹ و ۲۰ اروپا بودند که با تمرکز بر تئوری ناخودآگاه تحقیقاتی اساسی و سرنوشتساز را پیش گرفتند و هرچند راه این دو از جایی به بعد از هم فاصله گرفت، اما نظریات هر یک امروز به عنوان مهمترین ابعاد این حوزه به شمار میرود. هرچند هستهی اصلی ایدههای این دو محقق از وجود یک بعد ناشناخته در ذهن انسان ریشه میگیرد که تعریفکنندهی مفهوم روان است، اما در نهایت محصول پژوهشهای آنها بسیار متفاوت است. در بیانی کلّی فروید عقیده داشت رفتار انسان به گونهای جبرگرا پیرو روان اوست و روان، ساختاریست که اساس آن بر پایهی فشارها، کمبودها و ناکامیهای فرد بنا شده است. او محرکههای س.ک. س و خشم را دو ستون اصلی روان میدانست که تمام ابعاد رفتاری و شناختی ذهن بزرگسال را دربر میگیرد و تحقیقاتش را به صورتی تکبعدی، مبتنی بر آزمایشاتی که در این دو حیطه انجام میداد، پیش میبرد. از سمت دیگر یونگ، متفکری که در این مطلب میخواهیم «چگونه خواندن»اش را یاد بگیریم، بنا به شخصیت و فرهنگ خانوادگی و گذشتهاش، زمینهای متفاوت را در ذهن داشت و ذات مفهومی روانشناسی را محدود علمی بودنش نمیدانست. از این جهت ایدهها و نظریات اساطیری و مذهبی در پرورش نگاه یونگ به روانشناسی، اثرات بزرگی را بهجا گذاشت و راه او را از یار و همکار دیرینهاش جدا کرد.
بیشک هردوی آنها، شخصیتهای ارزشمندی در سرنوشت بشر بودهاند و باید آنها را در کنار افراد اثرگذار دیگر جزئی از یک کل منسجم بدانیم. روانشناسی امروزه در اکثر کشورهایی که داعیهی فرهنگ دارند، نقشی پررنگ را در ارتقای سطح مهارت فردی و دستیابی به هدف اصلی، که یک زندگی خوب است، ایفا میکند. فارغ از بحثهایی که دربارهی هر شاخه از این علم شگفتانگیز و اسرارآمیز وجود دارد، در این مطلب تلاش میکنیم تا الفبای روانشناسی را از زبان یکی از اساطیر این حوزه بیاموزیم و ذهنیت خود را نسبت به نقشی که روانشناسی در زندگی ما ایفا کرده و میکند، محک بزنیم. در این مطلب به معرفی فصلها و مفاهیم کتاب «چگونه یونگ بخوانیم» نوشته «دیوید تِیسی» یکی از کتابهای آموزشیست که به ما کمک میکند پیش از رفتن سراغ حوزههای تخصصی، پیشزمینه و اطلاعات کافی را برای شناخت آن پیدا کنیم. ترجمهی دکتر سپیده حبیب، که پیش از این آثار ارزشمند و موفق «اروین یالوم» را به مخاطبان فارسیزبان معرفی کرده، دشواریهای واژگان و اصطلاحات روانشناختی را تا حد امکان خوانا و سلیس به فارسی برگردانده است.
زبان نمادها و رویاها
رویاها ما را از محدودهی زمان و مکان خارج میکنند، برای همین هر فردی که تجربهی رویا را داشته باشد، در حقیقت یک تجربهی غیرمادی را پشتسر گذاشته. تعبیر خواب هزاران سال قدمت دارد و وقتی به سراغ کتابهای تعبیر خواب میرویم، شاید احساس توهینآمیزی نسبت به آنها پیدا کنیم! هرچند غیرمنطقی، اما تعبیر خواب همیشه به دنبال نمادها بوده و در آثار یونگ هم، ما به چنین نگرشی برمیخوریم. یونگ ذهنیتی فلسفی دارد و دربارهی خوابها، برخلاف فروید که آنها را برونریزی آشفتهای از ناخودآگاه طغیانگر و محبوس ما میداند، نظریاتی با تکیه بر نگرش کلاسیک ارائه میکند. به طور کلی یونگ در دید عمومی شخصیتی شهودی دارد و برای اثبات نظریاتش، فقط تا اندازهای قائل به منطق علمیست. برای حرکت در مسیر یونگ ما باید به وضعیت جهان پسامدرن توجه داشته باشیم. او در عصر مدرنیسم مینوشت و تا زمانی که زنده بود، رویکرد انسان یک رویهی مدرنیستی بود. اما نتیجهی نوگرایی در نگاه جامع، صرفاً به بنبستی معنایی منجر شد و انسان را مجبور کرد تا به پلهای تخریبشدهی پشتسرش فکر کند؛ با نبود راه برگشت، افکار یونگ در نگاه عمومی مقبولیت بیشتری پیدا کرد.
یونگ در رویاهای بیمارانش نه به دنبال نشانهها، که به دنبال نمادهاست. اتکای او به مکاتب و باورهای گذشته را میتوانیم در استفادهی او از الگوی دایرهی «یین-یانگ» ببینیم که در چین باستان نمادی از تعادل و آرامش بوده است. آنها باور داشتند هر دو مفهوم متناقض (مثل سیاه و سفید) در عین حال در یکدیگر تنیدهاند و یونگ از این نظام در شکلدهی به شخصیت جنسی بهره میگیرد. «آنیما» و «آنیموس» بخش مهمی از نظریات او هستند که به ترتیب به «بخش زنانهی روان مرد» و «بخش مردانهی روان زن» اطلاق میشود. براساس این ایده خوابهای ما قابل تجزیه هستند و این دوگانگی، نمادها و نشانهها را تفکیک میکند. نشانهها بازتابی از واقعیتهای موجود در زندگی ما هستند و وجههای منطقی دارند. اما چیزی که یونگ به دنبال آنهاست نمادها هستند؛ یعنی اجزایی از خواب به کهنالگوها مرتبطاند و برخلاف نشانهها که تحلیلیاند، نیاز به تفسیر دارند. مثلاً در بخشی از کتاب مثال رویای مردی را میخوانیم که در آن زنی هرزه و منحرف را میبیند، درحالیکه با ویژگیهای همسرش هیچ تطابقی ندارد. در این مواقع فروید رویای شخص را به امیال سرکوبشدهی جنسی، عقدهی ادیپ و خشم فروخورده ارجاع میدهد و رویاها را تصاویری از بازخورد ناخودآگاه میداند. اما یونگ «آنیما» را در نظر میگیرد و این رویا را نه گواهی بر ماهیت اخلاقی ناخودآگاه، که توصیفی از بخش زنانهی روان مرد میداند. طبق گفتههای نویسنده، «نشانهها فرد را به سمت نشانهشناسی، زبانشناسی و تحلیل گفتمان هدایت میکند، درحالی که مطالعهی نمادها به اسطورهشناسی، دین و فلسفه رهنمون میشود.»
اگرچه اسطورهها به اندام ما دوخته نشدهاند
همانا معنا کار و بار شاعریاند
تا قصهها دوباره آفریده شوند و احیا شوند
نیروهایی که آدمیان به آنها زندهاند
خود ذاتی
اگر فردی مبتلا به اسکیزوفرنی یا توهم دوگانهی شخصیتی مبتلا باشد، در اصطلاح پزشکی دچار شکاف یا گسستگی روان است. اما یونگ با اینکه خود را در دو بخش میبیند، نقشآفرینی این دو بُعد وجودش را از این شکاف جدا میکند و مفهومی متفاوت به آن میبخشد. یونگ شخصیت خودش را از کودکی در دو بخش توصیف میکند. یکی پسر والدینش که به مدرسه میرود و ویژگیهای شخصیتیاش در کمرویی و دوری ا زاجتماع و کمتوجهی به امور خلاصه میشود؛ دومی شخصیتیست کهنسال نفهته در وجود آن پسرک که شکگرایی، بیاعتمادی و دوری از آدمها او را تعریف میکند. هرچه این پیرمرد درون برایش تلخیهایی به همراه دارد، همزمان او را با طبیعت و هستی و ذات همگام میکند و ارتباطی که در خلوت خود با این «منِ» درون برقرار میشود، برای او تداعیگر «کاریست که خدا مستقیماً با او دارد… ». یونگ این ضمیر درونی را رابطهای نامیرا میان انسان و حقایق ابدی توصیف میکند که در طول زمان، شفافتر و ژرفتر میشود. یونگ عقیده دارد که انسان هرچهبیشتر از خودهای درونیاش -که انگار در ذهن او روایتی با چند راوی را رقم میزنند- آگاه باشد، کمتر از گسستگی روانی و وجودی رنج خواهد برد. او شخصیت دومش را یک شخصیت کیهانی و نزدیک به طبیعت معرفی میکند؛ یا به بیان روانشناختی «تجسم ضمیر ناخودآگاه جمعی». او عقیده دارد که شخصیت درونی انسان، فارغ از زمان و مکان در قلمرو کهنالگوها جای گرفته است.
نزدیکی نگاه یونگ به فلسفه و الگوهای اساطیری باعث شد بسیاری از محققان و روانشناسان زمان او نگاهی سادهانگارانه به نوشتههایش داشته باشند و غیرعلمی بودن او را، به پای خیالباف بودنش بگذارند. اما در دنیای پستمدرنیسم که مدرنیسم وسیلهای برای دستیابی به معنای کهن است و در تفکر جمعی منطق از جایگاهی بسیار متفاوت از یک قرن پیش دارد، تمایل به افکار و عقاید یونگ در جوامع مختلف رو به افزایش میرود. بخش بزرگی از این جذب شدن را میتوانیم در تمایل به دین بدانیم، که البته یکی از اهداف یونگ در بازتعریف پدیدههای معنوی انسان بوده است. نکتهای که در ابهامزدایی ایدههای یونگ باید ذکر شود، تفاوت «خود ثانی» با «خویشتنِ خویش» است. «خویشتن خود کهننمونهایست که تمامیت روان را به بیان درمیآورد و شامل ایگو و ضمیر ناخودآگاه است، درحالی که خود ثانی یونگ فقط و فقط تجسم ضمیر ناخودآگاه است.»
خدای زیرزمینی
یونگ در پیروی از نیچه، به جملهی «خدا مرده است» اعتقاد داشت؛ اما این چگونه با ایدههایش دربارهی ناخودآگاه جمعی، شخصیتِ درونیِ پیامبرگونه و تلاش برای زنده کردن روح در عصر مدرن همخوانی دارد؟ یونگ این جمله را پس از نیچه تکرار میکند، چرا که اعتقاد دارد تصویر انسانسازیشده از خدا که ویژگیهایی انسانی دارد و با معیارهای محدود ما سنجیده میشود، دیگر جایی در ذهن انسان ندارد. اعتقاد او به وجود یک ذات برتر که همهی ما را تحتتأثیر قرار داده و خودِ او احساس میکند که «مثل سیارهای به دور خورشید» به او کشش دارد، باعث میشود خدای قابل پیشبینی و کوچکی را که در تصویر میآید رد کند. در عوض او عقیده دارد اگرچه تصویر خدا مرده، اما روح خدا همچنان زنده است و بار دیگر از دل سیاهیها برخواهد خواست. بخشی از خاطرات یونگ دربارهی مسیح و رویای ترسناکی که از کودکی او را فراگرفته، باعث شده او هرگز به تمثیل انسانیِ خدا ایمان کاملی نداشته باشد و در تفکر به ذات خدا، همیشه به دنبال چیزی بزرگتر بگردد. روایت یونگ از خاطراتش، که اغلب از سنین بسیار کم بهجا مانده، میتواند ما را به سمت ذهنیتی که یونگ را به ایدهی ناخودآگاه جمعی جذب کرده، هدایت کند. تجربههای کودکی، رویاهای الهامگونه و ایمان به وجودی فراتر از حد تصور؛ یعنی خدا، در کودکی ذهن او را تحت سلطه گرفته و جا گرفتن ایدههایش در قالب مذهب و سنتها، معلول این اتفاقات است. بنابراین نباید صرفاً به خاطر شهودی بودن به او خُرده بگیریم، چرا که در نقطهی مقابل فروید را داریم که تعصب را از سمت دیگر، بر «علمی بودن» پیاده میکرد.