اسم ریچارد براتیگان برای مخاطب جدی ادبیات، با دیوانگیهای نسل بیت، با در قند هندوانه، با آن شعرهایی که توصیه به کاشتنشان کرده بود و با خودکشی ایستادهاش پشت پنجره، رو به دریا با کالیبر۴۴ گره خورده است. از میان تجربههای گوناگون این نویسنده و شاعر آمریکایی که دنیا به ادبیات و هنر، او را خیلی بیشتر از یک زندگی کوتاه ۴۹ ساله بدهکار است، قرار است اینبار یک رمان معرفی کنیم. رمانی که نخستین بار در سال ۱۹۷۷، با اسم اصلی Dreaming of Babylon: A Private Eye Novel 1942 به عنوان هشتمین رمان براتیگان، منتشر شد. نشر چشمه این اثر را با ترجمهی پیام یزدانجو نخستینبار در سال ۱۳۸۶، روانهی بازار کرده است و همین ابتدای معرفی تا یادم نرفته باید بگویم ترجمه تمام تلاشش را کرده که حس متن اصلی را زایل نکند، و بسیار هم در این زمینه، موفق بوده است.
یک عدد کارآگاه طفلکی
و اما ماجرا چیست؟ اگر کاراکترهایی مثل نیک بلان، راوی داستان عامهپسند از بوکوفسکی که یک کارآگاه خصوصی بود را دوست داشتهاید، احتمالاً با راوی در رویای بابل هم همراه خواهید شد. البته لازم به ذکر است که کلمهی کارآگاه، نباید باعث شود حس کنید با یک رمان پلیسی-جنایی طرفید و یا قرار است از معمای یک جنایت، پردهبرداری شود و نفستان توی سینه، حبس بماند و کتاب را ورق بزنید. قضیه، سادهتر، خندهدارتر و تلختر از این حرفهاست: یک کارآگاه خصوصی فقیر و بسیار رویاپرداز که دوستانش او را «خصوصی» خطاب میکنند، بعد از مدتهای طولانی یک مشتری گیرش آمده و میخواهد برود به محل قرار تا ببیند ماجرا چیست. او تصمیم دارد مثل یک کارآگاه حرفهای، با یک اسلحهی پر برود سر قرار، اما حتی پول خریدن فشنگ هم ندارد. کل داستان، در طی ۲۴ ساعتی رخ میدهد که به دنبال پیدا کردن پول برای خرید فشنگ، شخصیت داستان با ماجراهای مختلفی روبهرو میشود. اگر برایتان سوال است که مگر قیمت فشنگ در زمان روایت شدن داستان، چقدر است و شخصیت مگر چقدر فقیر شده و یا چرا نمیتواند شغلی دستوپا کند یا از دوستانش پولی قرض بگیرد، این چند جمله، خیلی مختصر و مفید، خلاصهای از جواب شما را بیان کردهاند:
باید حمام میکردم تا بتوانم مشتریام را تحتتاثیر قرار بدهم، برای همین لباسهام را کندم و داشتم شیر دوش را باز میکردم که یادم افتاد اصلاً صابون ندارم. دخل آخرین خرده صابون را هم چند روز پیش آورده بودم. تازه، ریشتراشم هم تیغش آنقدر کند بود که به درد گلابی پوست کندن هم نمی خورد. فکر کردم لباسم را دوباره تنم کنم، بروم بیرون، صابون و تیغ ریشتراشی بخرم، اما بعد یادم آمد که تا یک فرسخی خانه دیگر هیچ مغازهای نمانده که من بدهکارش نباشم. آن اسکنان پنج دلاری را جلو چشم هر مغازهداری میگرفتم، جروواجرم میداد. اصلا و ابدا… چهکار باید میکردم؟ از دروهمسایه اصلا نمیتوانستم یک تکه صابون یا یک دانه تیغ قرض کنم چون، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، دیگر چیزی نمانده بود که من از آنها قرض نکرده باشم. گلوم هم که میبُرید یک چسبزخم بهم قرض نمیدادند!
کتاب در رویای بابل به هشتاد فصل تقسیم شده است که هرکدام اسمهای جذاب جداگانهی خود را دارند؛ فصلهایی که زیاد هم طولانی نیستند و یکی از جذابیتهایشان، خلاقیت براتیگان در انتخاب اسم و در بخشیدن ریتم به ماجرای اصلی است. ساختار اصلی رمان را میتوان یک چارچوب هجوآلود و پارودیک دانست. در این رمان، مفاهیم مختلفی به هجو گرفته میشوند؛ از مفهومی مثل وطن، به جنگ رفتن و دفاع کردن از آن و تیر خوردن در راهش گرفته، تا یک کاراگاه واقعی بودن، تا آشناییزدایی از پلیسبازی به شیوهی مرسومی که میشناسیم، تا حتی عشق بین مادر و فرزند که یک نفرت بدون کم و کاست است.
گوشهی امن تخیل
بیش از هر چیز، شاید بشود گفت در رویای بابل، پارودیای است بر داستانهای جنایی معمایی، که دارد با استفاده از یک ساختار کلاسیک، هیاهویی برای هیچ را رقم میزند و انتظار برای گره، اتفاق جنایی و معما را از بین میبرد. درواقع تمام آن المانهای آشنایی که یک داستان کاراگاهی دارد، توی این کتاب به هجو کشیده شده است. از خود کارآگاه و شخصیتپردازیاش گرفته، تا آن معشوقهی همیشه بینقش فیلم و کتابهای اینچنینی که فقط زینتی است برای از بین بردن ساختار مردانهی داستان. همهچیز در لفافهای از هجو و گزندگی نثر براتیگان، آمدهاند تا «خصوصی» و ماجراهایی که با آنها مواجه میشود را در زیرمتن خود، تبدیل کنند به یک اثر انتقادی.
و اما چرا زبان طنز و هجو؟ همانطور که در بالا هم به وجه انتقادی اثر اشاره کردم، میتوان گفت چون شاید این شیوه، انتخاب براتیگان بوده برای بیان کردن انتقاداتش نسبت به جامعهی آمریکاییای که در آن زندگی میکرده. یکی از جذابیتهای اصلی این رمان، داستان در داستان بودن آن و درواقع وجود دو حیات به موازات هم است. براتیگان با خلق کردن دو دنیای موازی هم (یکی آمریکا، دنیای واقعی و دیگری بابل، جهانی که شخصیت اصلی به دلایلی آن را توی سرش ساخته است) مدام تصویر دنیای فاسد، آهنی، پولپرست و پوچ حقیقی را با اتوپیایی مقایسه میکند که در آن، هیچچیز غیرممکن نیست:
زندگی در بابل باستان را بارها به این ترجیح میدادم که در قرن بیستم باشم و هموغمم این باشد که یک همبرگر ناقابل برای خودم جفتوجور کنم؛ نعنادیرت را بیشتر از هر زن زندهای که در زندگی دیده بودم، دوست داشتم.
درواقع، شخصیت گویی برای فرار از زشتیهای دنیای واقعی که خودش هم ناخواسته مجبور شده تبدیل به بخشی از آنها شود، با تمام وجودش، به این بابل جذاب ساختهشده در کنج خیالش پناه میبرد؛ تا در آنجا دگرگونی ارزشهای تثبیتشده در دنیای مدرن را نشانمان دهد؛ تا نقش اجتماعیاش فقط به سرعت پلک زدن، تغییر کند، تا دیگر توسط پولش تعریف نشود، تا عاشق معشوقهای خیالی شود که او را به هر زن حقیقیای ترجیح میدهد، تا کمیکبوک بنویسد، سریال بسازد، تا یک روز پزشک باشد و روز دیگر پادشاه، و یا هر چیز دیگری که در تخیل میگنجد و حتی نمیگنجد:
گاهیوقتها با شکل و شمایل ماجراهام در بابل ور میروم. ماجراها میشد به شکل کتاب باشند و میتوانستم در ذهنم آنچه را میخوانم ببینم، اما اغلب ماجراها به صورت فیلم درمیآیند، گو اینکه یک بار هم آنها را به قالب یک نمایش درآوردم. من هملت بابلی میشدم و نعنادیرت هم در نقش گرترود و هم در نقش اوفلیا ظاهر میشد…
انتخاب راوی اول شخص، اجازه میدهد که در تمام واقعیتهای زشت و طنزآلود و گزنده و توهمات شیرین شخصیت اصلی در رویای بابل، از نزدیک به او همراه شویم و احساساتش را لمس کنیم و حتی دلمان برای این آدم مهجور بسوزد، اما خوشحال شویم که او هم مثل همهی ما، گوشهی امن تخیل را دارد که به آن پناه ببرد و از شر واقعیتها، قدری آرام بگیرد:
نعنادیرت و من با هواپیمایی که خودم اختراغ کردهام پرواز خواهیم کرد؛ هواپیمایی از برگهای نخل که موتورش با عسل کار میکند. به مصر خواهیم رفت و شام را بر سکوی زرینی شناور بر رود نیل، همراه فرعون صرف میکنیم…
دو شکل مختلف از انزوا
در جاهایی از رمان در رویای بابل، شاید نثر نویسنده و شیوهی داستانپردازی و پیگیری یک ماجرای کارآگاهی، خواننده را به یاد عامهپسند بوکوفسکی و یا سهگانهی نیویورک از پل استر بیندازد، اما باید توجه داشت که این کتابها علیرغم شباهت در فضاسازی و تاحدی هم شخصیتپردازی، در ژانرهای نسبتا متفاوتی قرار میگیرند و از هرکدام میشود برداشتهای مختلفی داشت و جور دیگری لذت برد. هرچند که شباهتها را هم نمیشود منکر بود و فکر میکنم باید بنشینم و بگردم که چند بار دیگر در ادبیات، چنین کارآگاههای دیوانه و عجیبغریبی، تکرار شدهاند. در سینما شاید بشود نمونههای بیشتری را پیدا کرد. مثلاً میتوانم یک فیلم مهجور سوئدی به نام ALOYS محصول سال ۲۰۱۶ نام ببرم که شخصیت اصلیاش، یک کارآگاه خصوصی است؛ کارآگاهی که موظف است از سوژههایی که به او معرفی میکنند، فیلم تهیه کند و به مشتری اطلاعات بدهد. این کارآگاه بعد از مرگ پدرش و دستوپنجهنرمکردن با شکلی از افسردگی، به جای آنکه مطابق کلیشههای رایج هالیوودی، با به دست گرفتن یک پروندهی جذاب جدید با اصرار دیگران، برگردد به دنیای کار و تحقیق و جستجو، ضمن انجام دادن کارهای روتینش، پناه میبرد به فیلمهای ضبطشده از مشتریها، به صدای زن توی تلفنش و مهمتر از هر چیز، به تخیل؛ و جهانی غیرواقعی برای خودش میسازد که پناه بردن به آن، آرامش میکند و از غصهاش میکاهد. حالا درست است که در کتاب براتیگان، فضا آنقدرها هم غمزده و ناراحتکننده نیست و وجه تاریک کمدی اثر، بر کلیت اثر غالب شده و ما بیشتر از آنکه یک شخصیت آشنای منزوی ببینیم، آدمی را میبینیم که روحیهی بانشاطتری دارد و آنقدرها هم افسرده نیست یا لااقل هجو ماجرا نمیگذارد آن را نشان بدهد، اما به طور کلی به عقیدهی من در این کتاب هم تقریبا چنین اتفاقی افتاده است؛ شخصیت بعد از برخورد ضربهای به سرش، ناگهان وارد دنیایی تخیلی میشود و بعد از خوب شدن جای ضربه، اثر آن در ناخوداگاهش برای همیشه باقی میماند. جوریکه هربار اراده کند، میتواند قدم بگذارد به آن دنیا، جوری که به خاطرش شغلهایش را از دست میدهد، اتوبوسش را از دست میدهد، آدرسها را گم میکند و حسابی از مرحله پرت میشود؛ اما یکجایی ته دلش، همهی اینها ارزشش را دارد. ارزش تخیل کردن و سفر کردن به بابل را.
و اگر میخواهید بدانید که آیا همراه شدن با ۲۴ ساعت دیوانهوار یک کارآگاه خصوصی، رفتن به سردخانه، دزدیدن جسد از قبرستان، ملاقات با بانویی که میتواند تمام آبجوهای جهان را در شکمش جا بدهد، گشت و گذار در بابل و مواجه شدن با بختالنصر و خردهماجراهای دیوانهی دیگر، ارزشش را دارد یا نه، به شما اطمینان میدهم که این سفر۲۳۸ صفحهای، ارزشش را دارد.
نقد بسیار عالی بود🙏