اسطورۀ سیزیف اثری تاثیرگذار از آلبرکامو نویسنده و فیلسوف سرشناس فرانسوی برنده جایزه نوبل است. این کتاب در ایران توسط ناشرهای مختلفی به چاپ رسیده است که نشر نیلوفر با ترجمهی مهستی بحرینی یکی از بهترین ترجمههای این اثر را ارائه داده است. در این یادداشت تصمیم گرفتیم با نگاهی اجمالی به این کتاب ارزشمند جملاتی از آن را به صورت گزیده در اختیار خوانندگان مجلهی کتابچی قرار دهیم.
مسئله فلسفیای که واقعا با اهمیت باشد، یکی بیش نیست و آن خودکشی است. داوری در اینکه زندگی کردن به زحمتش میارزد یا نه، پاسخ به پرسش بنیادین فلسفه است. باقی قضایا، اینکه جهان سه بعد دارد، یا اینکه ذهن آدمی بر نه یا دوازده دسته است، به دنبال آن میآید. اینها بازیهای ذهنی است، پیش از هر چیز باید پاسخ داد. هرگز به خودکشی جز به صورت پدیدهای اجتماعی نپرداختهاند. برعکس، موضوع مورد بحث در اینجا، پیش از هرچیز رابطه میان اندیشۀ فردی و خودکشی است، کنشی از این دست، همانند یک اثر بزرگ هنری در سکوت قلب تداوم میشود، اما خود انسان از آن بیخبراست. یک شب تیری شلیک میکند یا خود را غرق میکند. برای هر خودکشی دلایل فراوانی میتوان یافت و به طور کلی، دلایل آشکارتر لزوما موثرتر نیستند، مردم به ندرت از روی فکر(البته فرض آن ناممکن نیست) دست به خودکشی میزنند.
آنچه بحران را برمیانگیزد تقریباً همیشه مهار ناپذیر است. اما اگر تعیین لحظۀ دقیق و درک اقدام زیرکانهای که روح آدمی را به تایید مرگ وا داشته است کار دشواری باشد، بیرون کشیدن نتایجی که تصور آن میرود، از این اقدام، کار آسانتری است. خودکشی، به یک معنی، و همچنان که در ملودرام میبینیم اعتراف است. اعتراف به اینکه فرد تحمل زندگی را ندارد یا اینکه آن را درک نمیکند.
احساسات عمیق نیز همچون آثار بزرگ از آنچه که بیان میکنند پر معنیترند.
استمرار گرایشی یا نفرتی در دل، ریشه در عادات مربوط به عمل یا اندیشه دارد و در پیامدهایی که خود دل از آن بیخبر است، تداوم مییابد. احساسات شدید، عوالم خود را، خواه شکوهمند خواه حقیرانه، به همراه دارند و با شور و سودایشان به توضیح جهان منحصر به فردی میپردازند که در آن فضای مناسب خود را بازمییابند. هر کسی، در پیچ هر کوچه ای، ممکن است که با احساس پوچی رو در رو شود. این احساس، همانگونه که هست، با عریانی حزنآورش، با پرتو عاری از درخششاش، دست نیافتنی است.
تمامی اعمال و افکار بزرگ، آغازی بیاهمیت دارند. آثار بزرگ اغلب در خم یک کوچه یا ورودی چرخان یک رستوران به وجود میآیند، به عبارت دیگر، زادۀ پوچیاند. جهان پوچی، بیش از هر جهان دیگری، اصالت خود را از این تولد حقیرانه کسب میکند. در برخی از موارد، اگر فردی در پاسخ به پرسشی که دربارۀ ماهیت اندیشههایش از او میشود، آنها را «هیچ» بداند، ممکن است که این پاسخ حمل به تظاهر شود. کسانی که مورد علاقه دیگرانند، این را به خوبی درک میکنند. انسانها هم گاه حالتی غیر انسانی از خود بروز میدهند. در برخی از لحظات روشنبینی، جنبه خودکار حرکاتشان و پانتومیم عاری از معنیشان باعث میشود که هر آنچه در پیرامون آنها است نمودی ابلهانه بیابد. مردی دراتاقکی با دیوارۀ شیشهای، با تلفن حرف میزند. صدایش را نمیشنویم اما حرکات سر و دستش را، بیآنکه برایمان مفهوم باشد، میبینیم. از خود میپرسیم او برای چه زنده است. احساس تشویش در برابر غیرانسانی بودن این مرد، گمراهی شدیدمان در رویارویی با تجسمی از آنچه خود ما هستیم، و به تعبیر یکی از نویسندگان معاصر، این حالت «تهوع» نیز پوچی است.
احساس پوچی لزوماً به معنی داشتن تصوری از پوچی نیست. احساس پوچی پدیدآورندۀ این تصویر است، همین و بس. در آن لحظه نمیشود مگر در لحظۀ کوتاهی که به داوری دربارۀ جهان میپردازد. سپس باید از این مرحله فراتر برود. این احساس زنده است یعنی یا باید بمیرد و یا پیش برود و اثرگذار شود. پرسش این است که در صورت نخست، چگونه بیرون بیاییم و در صورت دوم، برای چه در آنجا بمانیم. بدینسان میخواهم مسئله خودکشی و علاقهای را که میتوان نتایج فلسفۀ وجودی نشان داد، شرح دهم. اگر بیگناهی را به جنایتی هولناک متهم کنم، اگر به مرد با تقوایی بگوییم که به خواهر خود چشم طمع دارد،در پاسخ خواهد گفت که گفته من پوچ است. البته خشمی که نشان میدهد به جای خود جنبه خنده آوری دارد اما از دلیلی جدی نیز برخوردار است. این مرد پرهیزگار با پاسخی که میدهد، میان کاری که به او نسبت میدهم و اصول اخلاقی سراسر زندگیاش، تناقص مسلمی را آشکار میسازد. «این پوچ است»، یعنی «محال است»، اما «متناقض است» هم معنی میدهد.
از لحاظ درک موضوع میتوانم بگویم که پوچی نه در انسان وجود دارد (اگر چنین استعارهای وجود داشته باشد)، نه در جهان بلکه در حضور مشترک آنها نهفته است. در حال حاضر، این تنها رشتهای است که آن دو رو به هم میپیوندد. واقعیت مسلمی وجود دارد که کاملا اخلاقی به نظر میرسد و آن این است که شخص همیشه دستخوش اعتقادات خویش است. به محض اینکه این اعتقادات را شناخت دیگر نمیتواند از آنها دل بکند. و تاوانش را باید بپردازد کسی که به پوچی وقوف یافت، تا ابد با آن پیوند مییابد. کسی که نومید است و از نومیدی خود آگاه است، دیگر به آینده تعلق ندارد. قاعدۀ کار این است، اما این هم هست که او باید تلاشی برای گریز از جهانی که آفریده است، به خرج دهد.
اکنون اصل کار انجام گرفته است. به قطعیتهای عقلانیای رسیدهام که نمیتوانم از آنها دل بکنم. آنچه میدانم، آنچه مسلم است، آنچه نمیتوانم انکار کنم، آنچه نمیتوانم مردود بشمارم، اینها است که مهم است. میتوانم دربارۀ این بخش از وجودم که با حسرتهایی مبهم زندگی میکند، همه چیز را انکار کنم به جز شوق وحدت، میل به حل و فصل کردن، و نیاز به روشنی و یکپارچگی را.
اگر درختی در میان درختان یا گربهای در میان جانوران بودم، این زندگی معنایی داشت یا به عبارت بهتر، این مسئله هیچ مفهومی نداشت چون من بخشی از این جهان بودم و همان دنیایی «میشدم» که اکنون با تمام شعورم و تمامی نیازم به انس و آشنایی، با آن مخالفت میورزم. این دلیل، گرچه مضحک مینماید، همان است که مرا به مخالفت با کل آفرینش بر میانگیزد. اکنون میتوانیم به مفهوم خودکشی بپردازیم. پیشتر دانستهایم که چه راهحلی میتوان برایش در نظر گرفت. در اینجا مسئله برعکس شده است. قبلاً میخواستیم بدانیم آیا زیستن مستلزم آن است که زندگی معنایی داشته باشد. اکنون برعکس، چنین مینماید که بیمعنایی زندگی، موجب بهتر زیستن است.
اگر در چهار چوب تجربهای یا سرنوشتی زندگی کنیم، آن را به طور کامل پذیرفتهایم. اینجا است که میبینیم تجربه پوچی تا چه حد از خودکشی دور میشود. میتوان پنداشت که خودکشی دنبالۀ عصیان است. اما چنان پنداری خطا است زیرا خودکشی نشان دهندۀ نتیجۀ منطقی عصیان نیست و به علت رضایتی که لازمۀ آن است، دقیقاً بر خلاف عصیان است. خودکشی، مانند جهش، تسلیم شدن به محدودیت خویش است.
اکنون میگوید « میدان عمل من، زمان است» این سخن، سخنی پوچ است. در حقیقت، انسان پوچگرا کیست؟ کسی است که بیآنکه منکر ابدیت باشد، هیچ کاری برای آن نمیکند. مقصود این نیست که احساس غربت برایش احساس ناآشنایی است، اما او شهامت و تعلق خود را ترجیح میدهد. اولی زیستی به تمام معنی و خرسندی به داشتهها را به او میآموزد و دومی، محدودیتهایش را. با اطمینان از آزادی کوتاه مدت، عصیان بی آینده و آگاهی فناپذیر خود، ماجراجویی خویش را در چهارچوب زمانی که برای زندگی در اختیار دارد، دنبال میکند.
در اینجا قصد ندارم که دربارۀ اخلاق سخن پردازی کنم. افراد بسیار با اخلاقی را دیدهایم که رفتاری ناشایست داشتهاند و هر روز به روشنی میبینیم که درستکاری نیازی به قاعده و قانون ندارد. تنها اخلاقی که انسان پوچگرا میتواند بپذیرد، اخلاقی است که از خدا جدایی ندارد، اخلاقی که تلقین میشود. اما او دقیقا در بیرون از قلمرو این خدا زندگی میکند. تنها چیزی که انسان پوچگرا درآنها میبیند، توجیه است و او قصد توجیه هیچ چیز را ندارد و نقطه آغاز بحث من در اینجا، اصل بیگناهی اوست. این بیگناهی هراس آور است. نمیدانم آیا به مفهوم آن درست پی بردهاید یا نه: این فریاد، فریاد رهایی و شادی نیست بلکه حاصل مشاهدهای دردناک است. اطمینان از وجود خدایی که به زندگی معنا میبخشد، به مراتب از قدرت مصون از کیفر بدکاری، جذابیت بیشتری دارد.
اگر دوست داشتن کافی بود، کارها بسیار آسان میشد. هرچه بیشتر دوست بداریم، پوچی استحکام بیشتری مییابد. اینکه دون ژوان از زنی به زن دیگری روی میآورد، به هیچ وجه از نبود عشق نیست. احمقانه است اگر او را آدم خیالبافی بدانیم که دچار توهم شده و به جستجو عشق کامل برآمده است. بر عکس، چون آنها را با شورو هیجانی یکسان، و هر بار با تمام وجود، دوست دارد باید به تکرار این موهبت و تعمق بپردازد. دون ژوان اندوهگین است؟ چنین به نظر نمیرسد. به خاطراتش کمتر استناد میکنم این خنده، گستاخی پیروزمندانه، تغییر ناگهانی و علاقه به رفتار نمایش گونه، واضح و شادی آور است. اگر بکوشیم و دون ژوان را پرورش یافتۀ اندیشههای «جامعه» قلمداد کنیم، اشتباه بزرگی مرتکب شدهایم. زیرا در نظر او هیچ چیز به جز امید به یک زندگی دیگر، باطل نیست و رویکردش به بطالت، در مقابل عالم بالا، این را به اثبات میرساند.
همۀ هنر کافکا در وا داشتن خواننده به قرائت دوبارۀ متن نهفته است. گره گشاییهایی، تفسیرهایی را به ذهن متبادر میسازد اما این تفسیرها به روشنی مطرح نمیشود و برای اینکه درست و به جا به نظر برسند بایستی دوباره از زاویۀ دید تازهای خوانده شود. اثر را با ذهنی به دور از توافق از پیش به دست آمده آغاز کنیم و به جستجوی جریانهای پنهانی آن برنیاییم، در مورد کافکا، به خصوص، درستتر آن است که به بازیاش تن در دهیم، به فاجعه از جنبۀ ظاهر و به رمان، از نظر شکل بپردازیم.