چه خوب است کسانی که به ادبیات داستانی عشق میورزند و در دنیای رمانها گشت وگذار میکنند، به رمانهای معاصر ایرانی نیز سری بزنند و کمی با حال و هوای آنها آشنا شوند. ما در وادی رمانهای ایرانی میتوانیم نشانی از ژانرهای مختلف ادبی بیابیم و وقت و حوصلهی خودمان را در اختیار هر کدام از این ژانرها که به آنها علاقه داریم قرار دهیم، درست مانند رمانهایی که از چهارگوشهی جهان به مطالعهی آنها میپردازیم. یکی از ژانرهایی که طرفدار کم ندارد و شاید شما هم به آن علاقهمند باشید، عاشقانهها هستند. رمانهایی که در این دسته نوشته میشوند به زندگی پرتلاطم عاشق و معشوق میپردازند و گاهی هم داستان این رمانهای عاشقانه در فضای سیاسی و اجتماعی متفاوتی روایت میشود که میتواند به گیرایی کتاب بیفزاید و خواننده را بیشتر و بهتر با خود همراه کند. ما در اینجا میخواهیم تا به سراغ یکی از این رمانهای عاشقانهی ایرانی، با رگههای سیاسی و اجتماعی، که “خاما” نام دارد و بهقلم یوسف علیخانی نوشته شده است برویم و جملاتی از آن را به شما تقدیم کنیم. اما پیش از هرچیز بهتر است کمی با یوسف علیخانی آشنا شویم. پس با ما همراه باشید.
آشنایی با یوسف علیخانی
یوسف علیخانی، نویسندهی ایرانی است که در سال 1354 چشم به جهان گشود. او اهل کردستان است و دانشآموختهی رشتهی زبان و ادبیات عرب بهشمار میرود و همچنین مدیریت انتشارات آموت را در اختیار دارد. از میان آثار یوسف علیخانی میتوان به این موارد اشاره کرد: زاهو، خاما، اژدهاکشان، و بیوهکشی.
جملات
بعضی اوقات، دیدی آدم حوصلهی شنیدن چیزی را ندارد و وقتی هم دارند باهات حرف میزنند، انگار تو محو آب چشمهای و هی یکی، سنگ میاندازد توی آب و آب، موج برمیدارد و باز مینشینی آب، از موج بیفتد و تو به خیال خودت برسی، اما باز آب را موج میاندازند و خیالاتت را آشفته.
***
پشتم را دادم به تنهی محکم گردو که دیده بودم سهشاخه است. دوپایم را از دوطرف دوشاخهی دیگر آویزان کردم و شب نشست توی چشمانم و چشمانم را سنگین کرد و حرفهای خاما لالایی شد میان صدای جیرجیرکها و قورباغهها که معلوم نبود لای کدام بوتهاند و کارشان خوابکردن آدم خسته است.
***
نمیدانم تا کجا رفته بودم. کوچهها توی دل هم راه میدادند به همدیگر و یک کوچه گاهی به کوچههای دیگر میرسید و انگار کردم در غاری فرورفتهام که سوی نوری نمیبینم در انتهایش که بدانم پایان است اما چارهای هم نداشتم به جلورفتن که میدانستم برگشتن به راهی که از آن آمده بودم، بدتر از گمشدن بود.
***
کوه وقتی شکار بشود، وقتی سنگی از کوهی جدا بشود، همان بهتر که دیگر سنگ نماند. همان بهتر که تکهتکه شود. همان بهتر که دیگر در دلش هوایی نماند برای برگشتن. سنگ تا وقتی سنگ است که توی دل کوهستان نشسته باشد و سنگها تا وقتی باهم هستند که کنار هم نشسته باشند وگرنه سنگ وقتی از کوه کنده شد، دیگر سنگ نیست و کوه بدون سنگ، یعنی دشت. یعنی اسارت. یعنی دربدری. و کوهی که از کوهستان تبعید بشود به شهر، خوی شهری پیدا میکند و راهی برایش نمیماند که برگردد به خانهاش؛ به کوهستان.
***
نانها مثل سنگ بودند که گرفتمشان. احمد نانها را از من گرفت. به فاطمه گفت: «شال کمرت را بده» بعد شال را پهن کرد روی زمین و آب برداشت از رودخانه و پاشید روی نانها و آنوقت گذاشتشان توی شال و دورش را جمع کرد. نانهاغ هنوز دل سنگی داشتند اما بهقول دایه وقتی سر تندور که مینشست و نان تازه میانداخت طرفمان و ناز میکردیم که نان یک گوشهاش سوخته است و ادا درمیآوردیم که نان پخته و نسوخته بهمان بدهد «آدم گرسنه ندیدی که سنگ هم بخورد» و ما داشتیم سنگ میخوردیم اما عجب لذتی داشت.
***
هنوز به نیمهی خط میدان مردان ایل و قزاقها که صدای تیزاندازی بیشتر و بیشتر شد. سوار را نشانه گرفته بودند. مرد ایل زیگزاگی میتاخت و از تیرها فرار میکرد اما از مردان قزاق فرار نمیکرد. هنوز خیلی مانده بود به صف قزاقان برسد که گلولهها اسب را زمینگیر کردند و مرد ایل تا بلند شد، تیرها هلش دادند به عقب و مرد ایل، ایستاد. هی شانهی راستش به عقب افتاد. شکمش تا شد. سرش پایین افتاد و زانوانش قلم شدند و بر خاک افتاد.
***
زمستان را میفهمیدم که سرمایش استخوان میترکاند. اما پاییز را نمیفهمیدم که وقت برگشتن به آبادی بود و شاد میشدیم که دوباره به آغگل و نمیتوانیم غروبها برویم و دور دریاچه بدویم. اسبها را به تاخت بیندازیم و آرامش گاوها را برهم بزنیم و همهچی رنگ دلخواه میشد.
***
باران نیست اینکه از چشمانم سرازیر است؛ اشک شوق است برای دیدارت. حرف قلبم همینهاست که سیل شده بر صورتم و حالاست که تمام تنم غرق شود در سیلاب آمدنت. آرارات تنم آتشفشانی شده. از خاکستر تنم اگر مشتی خاک مانده، برای دیدن تو و تیمار خستگی پاهایت، مرهم. گلولهای اگر مانده بر رگ تفنگت، روشن کن بر این باران که میبارد و بیامان و بادوام، خواب میخواهد.
تو چه نسبتی داری با تب و شب که تمام شب با تب، تو را تمام وقت دارم. کاش هروقت هوایی تو شدم، تب بکنم که تمام شب با تو باشم و شبهای بیتو بودنم را اینطور پر کنم. باران ببارد و تو بباری بر تنم و هربار که سرم را تکانی بدهم، با تو ببارم و این بارش مداوم باشد. خواب نیاید و خیالی نیست اگر هم بیاید بازهم تب است و شب است و توی و من؛ من اصلا معنی ندارد وقتی تو هستی که شب است و تب است و بیداریام همین است که کنارم میآیی و من با تو همقدم میشوم.
***
نهتنها آن صبح نیامد و از آن کوچهباغ نگذشت که غروبش هم شب شد و خبری ازش نشد. کشکرتهای صبح جنحال میکردند و دور سرم آواز میخواندند و با صدایشان، دل توی دلم نبود دست گل سنجد بهدست آنقدر ماندم و ماندم که انگشتهایم هم بوی سنجد گرفتند. آفتاب از شانهی کوه روبهرو بالا آمد و همینطور رفت بالا و نشستم به راه.
***
حواسم را دادم به صدای کوکویی که انگار هرشب برای من میخواند و صدایش را نشنیده بودم تا آن لحظه. دقت که کردم، از لابلای حرفهای آقای حدادی، گوشم رسید به صدای کوکویم. کوکوها را دوست داشتم، مخصوصا که بالای درخت سنجد نشسته باشند و حرف بزنند و خبرهای تازه بیاورند. خواهان این بودم که ببینم امشبم در خواب چه خبرها دارند برایم.
***
آقای اوسطی همچنان به پشتیها تکیه داشت و کدخدا نزدیک پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد که دوتا پرنده که حتم دارم بلبلخرما بودند، دنبال هم پرواز میکردند و آسمان را به زمین میدوختند و زمین را به آسمان میبردند و گاهی چنان بهسرعت سمت پنجرهای که کدخدا جلویش ایستاده بود، پرواز میگرفتند که میترسیدم بخورند به شیشه و نرسیده به شیشه دوباره اوج میگرفتند و میرفتند به رقص. به آسمان. به زمین. به میان شاخههای درخت بلند تبریزی و با باد همراه بودند و در دلش آرام داشتند.
***
فقط کافی است آدم بکارد. آب بدهد و نگاه کند به درختی که کاشته. نگاهت هرچهقدر مهربانتر باشد و عاشقانه نگاهشان بکنی انگار زودتر به بار مینشینند و با شکوفه به لبخندت جواب میدهند. درختهای اناردشت خیلی زودتر از انتظار به شکوفه رسیدند. و هر شکوفهاش یک خندهی خاما بود که رفته بود و داشتم با آبادکردن این باغ رها، دوباره برش میگرداندم.
***
حالا که لال شدهام؛ زبان دلم باز شده. حالا که نمیدانم ششساعت زندهام یا ششروز یا ششسال، میفهمم که چرا اینهمه سال آواره بودهام. حالا که میدانم دیگر کسی زبانم را نمیفهمد. منگ و منگ به جایی نگاه میکنم که خاما در آن قاب نشسته و خاما، فقط میداند من او را یافتهام. میخندد و دیگر رو نمیگیرد. دیگر فرار نمیکند. دیگر راهی برای رسیدنش نمانده و دیگر تنها نیستم.
نویسنده : امیری