کتاب «درمان شوپنهاور»، یکی از مهم‌ترین کتاب‌های روانپزشک برجستۀ آمریکایی «اروین د. یالوم» است. قلم گیرا و روانِ یالوم در این کتاب نیز مانند دیگر آثارش به چشم می‌خورد. او در این کتاب در قالب روایتی داستانی به موضوعات مختلف فلسفی و روان‌شناختی، و همینطور شخصیت و تفکرات آرتور شوپنهاور می‌پردازد. بهترین نسخه‌ی این کتاب در ایران ترجمه‌ی خانم سپیده حبیب به کوشش انتشارات قطره است.

حال با مرور جملاتی از این کتاب با ما همراه باشید.

هر نفسی که فرومی‌بریم، مرگی را که مدام به ما دست‌اندازی می‌کند، پس می‌زند… در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود. زیرا از هنگام تولد، بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه‌اش، با آن بازی می‌کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقۀ فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می‌دهیم، همان‌جور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌تر در یک حباب صابون می‌دمیم تا بزرگ‌تر شود، گرچه با قطعیتی تمام می‌دانیم که خواهد ترکید.

جولیوس به اندازۀ دیگران بلد بود دربارۀ زندگی و مرگ موعظه کند. با رواقیونی که می‌گفتند: «ما به محض تولد مردن آغاز می‌کنیم» و با اپیکور که می‌گفت: « آنجا که من هستم، مرگ نیست و آنجا که مرگ هست، من نیستم. پس ترس از مرگ چرا؟» هم عقیده بود. در جایگاه یک طبیب و یک روانپزشک، این‌جور دل‌داری‌ها را در گوش محتضران زمزمه کرده بود. با اینکه باور داشت این تاملات موقرانه و غمناک برای بیمارانش مفید است، هرگز تصور نمی‌کرد برای خودش هم کاربرد داشته باشد. دست‌کم تا آن لحظۀ هولناک چهار هفته پیش که زندگی‌اش را برای همیشه دگرگون کرد.

باب کینگ- مانند بسیاری از پزشکان سن‌فرانسیسکو- سال‌ها پیش بیمار جولیوس بود. جولیوس برای سی سال بر جامعۀ روانپزشکی فرمانروایی می‌کرد. در مقامش به عنوان استاد دانشگاه کالیفرنیا، انبوهی از دانشجویان را آموزش داده بود و پنج سال پیش، رئیس انجمن روانپزشکی آمریکا شده بود. به چه شهرت داشت؟ بدون ذره ای اغراق دکتر دکترها بود. درمانگری که آخرین مشکل‌گشای همه بود، جادوگری زبردست و توانا که برای کمک به بیمار هرآنچه از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. و به همین دلیل بود که باب کینگ ده سال پیش برای درمان اعتیاد طولانی مدتش به ویکودین (داروی انتخابی پزشکان معتاد چون به راحتی در دسترس است) از جولیوس مشورت خواسته بود. جولیوس سری به تایید تکان داد: «بله، من هم این رو به خاطر دارم.»

«تصمیم گرفتم حالا که می‌خوام سال‌های زیادی رو به مطالعه فلسفه اختصاص بدم، شاید بهتر باشه اون رو به حرفه‌م بدل کنم. پولم تا ابد دوام نمی‌آره. بنابراین دورۀ دکتری فلسفه‌ رو توی دانشگاه کلمبیا شروع کردم. خوب از عهده‌ش برآمدم، رسالۀ به‌دردخور و کارآمدی نوشتم و پنج سال بعد دکترای فلسفه داشتم. به تدریس رو آوردم و دو سال نگذشته بود که به فلسفۀ کاربردی یا اونجور که من دلم می‌خواد بناممش “فلسفۀ بالینی” علاقه‌مند شدم. و این علاقه من رو به اون‌چه امروز هستم، رسوند.»

«هنوز دربارۀ بهبودیت چیزی برام نگفته‌ای.»

«خب توی دانشگاه کلمبیا، حین مطالعه، رابطه با یک درمانگر رو شروع کردم، یک درمانگر بی‌نقص، روان‌درمانگری که چیزی رو پیشکشم کرد که هیچ‌کس نتونسته بود به من بده.»

«توی نیویورک، هان؟ اسمش چی بود؟ توی کلمبیا؟ با چه انستیتویی کار می‌کرد؟»

«اسمش آرتور…» فیلیپ مکثی کرد و با ردی از لبخند بر لبانش به جولیوس نگریست.

«آرتور؟»

«بله، آرتور شوپنهاور، روان‌درمانگر من.»

کودکی عاری از عشق آرتور، اثرات جدی بر آینده‌اش گذاشت. اعتماد نخستینی که لازمۀ عشق به دیگران و باور داشتن عشق دیگران نسبت به خود و یا عشق به زندگی است، در کودکانی که از عشق مادر محرومند، شکل نمی‌گیرد. آن‌ها در بزرگ سالی با دیگران احساس غریبی می‌کنند و به درون خود می‌گریزند و زندگی‌شان به رابطه‌ای خصمانه و رقابت با دیگران می‌گذرد. این است دورنمای روان شناختی‌ای که جهان‌بینی آرتور در نهایت از آن تاثیر گرفت.

جولیوس مکثی کرد تا افکارش را مرتب کند و ببیند تا کجا می‌خواهد موضوع را برای فیلیپ آشکار کند. «خب، همین تازگی‌ها متوجه شده‌ام که به نوعی سرطان پوست به نام ملانوم بدخیم دچارم که زندگیم رو خیلی جدی تهدید می‌کنه، گرچه دکترها اطمینان داده‌اند که در یک سال آینده سلامتیم تغییر چندانی نمی‌کنه.»

فیلیپ جواب داد: «حالا بیش از پیش حس می‌کنم بینش شوپنهاوری‌ای که درسخنرانیم به شما پیشکش کردم، به دردتون می‌خوره. یادمه در حین درمانمون یک بار گفتین زندگی “وضعیتی موقتی است با راه‌حلی دائمی”: این کاملا شوپنهاوریه.»

«فیلیپ، اون رو از سر شوخی گفته بودم.»

«خب من‌ و شما خوب می‌دونیم که مرشد شما، زیگموند فروید دربارۀ شوخی چی گفته، مگه نه؟ نظر من به قوت خود باقیه: خرد شوپنهاور چیزای زیادی برای شما داره.»

«حالا نه، فیلیپ. در این لحظه اون‌قدر که به زیستن بقیۀ زندگیم به کامل‌ترین شکل ممکن علاقه‌مندم، به مرگ علاقه ندارم: فعلا در این نقطه هستم.»

«مرگ- گستره‌ای که همۀ این علایق رو در برمی‌گیره- همیشه حضور داره. سقراط به روشنی گفته “برای آنکه بیاموزی خوب زندگی کنی، باید خوب مردن را بیاموزی” یا از سنکا نقل شده “هیچ انسانی طعم حقیقی زندگی را نخواهد چشید مگر زمانی که مشتاق و آمادۀ دست کشیدن از آن باشد.”»

«بله، بله، این موعظه‌ها را بلدم و شاید از دیدگاه نظری و انتزاعی حقیقت داشته باشند. و با آمیزش خرد فلسفی با روان‌درمانی هم هیچ مشکلی ندارم. دربست قبولش دارم. و این رو هم می‌دونم که شوپنهاور از جهات زیادی به تو کمک کرده. ولی نه در همه جهت: این امکان وجود داره که به کمی درمان بیشتر نیاز داشته باشی. و اینجاست که گروه‌درمانی به کارت می‌آد. امیدوارم دوشنبۀ آینده، ساعت چهار و نیم در نخستین جلسۀ گروه درمانیت ببینمت.»

وقتی آرتور نه ساله شد، پدرش به این نتیجه رسید که باید مدیریت آموزش پسرش را برعهده گیرد. نخستین گام در این زمینه، بردن آرتور به لوهاور و سپردن او به خانۀ گرگوری دو بلزیمر، یک شریک تجاری بود. آرتور آنجا باید زبان فرانسه و آداب اجتماعی یاد می‌گرفت و آن‌طور که هاینریش می‌گفت «به درک دنیا نایل می‌شد.» اخراج از خانه و جدایی از والدین در سن نه سالگی؟ چند کودک در دنیا چنین تبعیدی را یک رویداد مصیبت بار زندگی قلمداد کرده‌اند؟ ولی آرتور بعدها این دو سال را «شادترین بخش کودکی‌ش تا آن زمان» توصیف کرد.

فیلیپ دست به سینه، با گردنی خمیده به عقب و نگاهی خیره به سقف گفت: «مشاهداتی دارم و چند توصیه. نیچه یک بار گفته تفاوت اصلی انسان و گاو این بود که گاو می‌دونست چطور وجود داشته باشه، چطور بدون بیم-یعنی ترس- در زمان مقدس اکنون، بدون سنگینی بار گذشته و بی‌خبر از وحشت‌های آینده زندگی کنه. ولی ما انسان‌های بدبخت چنان در تسخیر گذشته و آینده‌ایم که فقط می‌تونیم مدت کوتاهی در اکنون پرسه بزنیم. می‌دونین چرا تا این حد در حسرت روزهای طلایی کودکی هستیم؟ نیچه میگه چون روزهای کودکی روزهای بی‌خیالی بوده‌اند، روزهای عاری از دلواپسی، روزهایی که هنوز آوار گذشته‌ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی‌کرده‌اند. اجازه بدین به یک نکتۀ حاشیه‌ای هم اشاره کنم: من از یکی از نوشته‌های نیچه نقل قول کردم ولی این اندیشه متعلق به او نیست: این رو هم مثل بسیاری از اندیشه‌هاش، از آثار شوپنهاور غنیمت برده.» مکثی کرد. سکوت عمیقی برگروه حاکم بود. جولیوس در صندلی‌اش جابجا شد و اندیشید گندش بزنند، من باید عقلم را از دست داده باشم که این مرد رو به اینجا آورده‌ام. این مزخزف‌ترین‌ و ناجور‌ترین شیوه‌ای است که تا حالا دیده‌ام یک بیمار برای ورودش به گروه انتخاب کرده است.

مشاهدۀ نخستین منظره‌های رنج و درد بشری بر زندگی و آثار آرتور شوپنهاور هم تاثیری عمیق گذاشت. شباهت تجربه‌اش با بودا را فراموش نکرد و سالها بعد دربارۀ سفرش نوشت: «در هفده سالگی، بی‌آنکه از آموزه‌های مدرسه چیزی اندوخته باشم، مصیبت و اندوه زندگی مرا به خود جلب کرد، درست مانند بودای جوان هنگامی که بیماری، درد، پیری و مرگ را دید. آرتور در هیچ دوره‌ای مذهبی نبود؛ ایمان چندانی نداشت ولی در نوجوانی به ایمان گرایش داشت و آرزو می‌کرد از وحشت هستی و زندگانی‌ای که کسی به مشاهدۀ آن ننشسته، بگریزد. به وجود خدا اعتقاد داشت ولی این اعتقاد با سفری به قلب مایه‌های وحشت تمدن اروپایی مورد آزمون سختی قرار گرفت.

غم‌انگیزترین داستان عشقی در سرگذشت شوپنهاور زمانی روی داد که چهل و سه ساله بود و از فلورا وایس- یک دختر زیبای هفده ساله- خواستگاری کرد. یک شب در یک میهمانی قایق‌سواری، با خوشه‌ای انگور به فلورا نزدیک شد و از کششی که به او داشت گفت و از قصدش برای صحبت با والدین فلورا دربارۀ ازدواج. بعدتر، پدر فلورا که از پیشنهاد شوپنهاور جا خورده بود، پاسخ داد: «ولی او فقط یک بچه است.» سرانجام پذیرفت تصمیم را به خود فلورا واگذارد. قضیه زمانی خاتمه یافت که فلورا به روشنی گفت به شدت از شوپنهاور بدش می‌آید.

اعضا با احساسات متضادی به جلسۀ ماقبل آخر گروه وارد شدند: برخی برای از راه رسیدن پایان گروه غمگین بودند، بعضی به مشکلات شخصی حل‌نشده‌شان می‌اندیشیدند، بعضی جوری به چهرۀ جولیوس نگاه می‌کردند که انگار می‌خواهند در ذهن نقشش کنند؛ و همگی به شدت دربارۀ پاسخ پم به افشاگری‌های فیلیپ در جلسۀ پیش کنجکاو بودند ولی پم کنجکاوی‌شان را ارضا نکرد؛ در عوض یک برگ کاغذ از کیفش بیرون کشید، آهسته آن را گشود و بلندبلند خواند: هرگز یک نجار نزد من نمی‌آید و نمی‌گوید که «به من گوش کن! این خطابه‌ای است دربارۀ هنر چوب‌بری.» به جای این‌کار، قراردادی می‌بندد و خانه را می‌سازد… شما هم همین‌کار را بکنید: مثل آدمیزاد بخورید؛ مثل آدمیزاد بنوشید… ازدواج کنید، بچه‌دار شوید، در گرداندن شهر سهیم شوید، یاد بگیرید چطور با توهین‌ها کنار بیایید و دیگران را تحمل کنید.  

دسته بندی شده در: