در زندگی تمام انسان‌ها اتفاقاتی رخ می‌دهد که پا می‌گذارد روی خط زمانی زندگی‌شان و از آن لحظه به بعد انگار که همه چیز برایشان معنای دیگری می‌گیرد. آسمان دیگر آن آسمان سابق نیست، صداها دیگر مثل قبل به گوش نمی‌نشینند، رنگ اشیاء تغییر می‌کند، طول روز تغییر نکرده اما روزها کندتر یا تندتر پیش می‌روند. انگار تو می‌دوی و تندتر می‌دوی تا تکه‌پاره‌های زندگی گذشته‌ات را که در هوا معلق است جمع کنی و همه‌چیز از دستت می‌رود. «جنگ»، واژه‌ی است که حتی شنیدنش هم باعث می‌شود به یکباره ذهن‌مان چیزهایی را نشانمان بدهد که نمی‌دانستیم قادر به تصور کردن یا به یادآوردنشان هستیم. جنگ موضوعی است که تا به امروز، موضوع مورد بررسی نویسندگان و هنرمندان بسیار زیادی بوده است. «روبر مرل» نویسنده‌ی فرانسوی دارنده‌ی جایزه‌ی گنکور یکی از نویسندگانی است که آثار بسیار زیادی در حوزه‌ی ادبیات ضدجنگ دارد. او در آثارش به تاثیر جبران‌ناپذیری که جنگ برروی جهان و انسان‌ها گذاشته و می‌گذارد می‌پردازد. مرل با ریزبینی منحصر به فرد خود جنبه‌های این تغییر را در جزئی‌ترین بخش‌های جامعه، روابط انسانی، اقتصادی و خلق‌وخوی انسانی بررسی می‌کند. در کتاب «قلعه مالویل»، جنگ در قالب بمب اتمی هولناک بر سر دنیا آوار می‌شود و به دنبال خود همه‌چیز را نابود می‌کند. آیا زندگی در این دنیا که حتی آسمانش هم تیره و خاکستری شده و همه چیز از بین رفته ممکن است؟ آیا زندگی، حتی به این مشقت ارزشش را دارد؟ در اینجا مرل می‌ایستد و بلند فریاد می‌زند: بله! انسان باید تا لحظه‌ی آخر برای زنده‌ماندن و زندگی بجنگد.

معرفی نویسنده‌ی کتاب قلعه مالویل؛ روبر مرل

«روبر مرل» زاده‌ی ۲۸ اوت ۱۹۰۸ رمان‌نویس مشهور فرانسوی بود. مرل در الجزایر به دنیا آمد. پدر او که یک مترجم بود و دانش بسیار زیادی در حوزه‌ی ادبیات داشت و به زبان عربی کاملا مسلط بود و زمانی که مرل ۸ سال داشت کشته شد. بعد از فوت پدرش روبرو مرل به همراه مادرش به فرانسه رفتند و مرل موفق شد در آنجا در رشته‌ی ادبیات تحصیلات عالیه‌ی خود را بگذراند. بعد از گرفتن دکترای ادبیات، مرل به عنوان استاد ادبیات در چند دانشگاه معتبر مشغول به کار شد. گرچه این زندگی برای مرل ماندگار نبود؛ در سال ۱۹۳۹ زمانی که مرل ۳۱ سال داشت در طی جریانات جنگ جهانی دوم، در فرانسه دستگیر شد. جنگ جهانی و خاطرات اسارت و جنایت‌هایی که مرل در آن دوران شاهد آن‌ها بود شاید از مهم‌ترین و اصلی‌ترین عناصر تاثیرگذار در آثار او باشند. مرل در عملیات «دینامو» یا «تخلیه دانکرک» حضور داشت و به اسارت آلمانی‌ها نیز در آمد. این برهه از زندگی مرل و تجربیاتی که کسب کرد؛ فرار از زندان و دستگیری دوباره و دوباره‌ی او، دیدن و تجربه کردن تاثیری که جنگ برروی زندگی انسان‌ها و دیدگاهشان به زندگی می‌گذارد باعث به وجود آمدن یک روحیه‌ی ضدجنگ در مرل شد. دیدگاهی که اغلب آثار این نویسنده حول محور آن می‌گردند. مرل از دیده‌ها و تجربیات سخت خود برای خلق شاهکارهایی استفاده کرد که امروزه، در سراسر جهان بارها و بارها خوانده و تحلیل می‌شوند. روبر مرل از تجربه‌ی حضور خود در عملیات تخلیه دانکرک در نوشتن کتاب «شنبه و یکشنبه کنار دریا» استفاده کرد. این کتاب برنده‌ی «جایزه‌ی ادبی گنکور»، که معتبرترین جایزه‎ی ادبی فرانسه است شد. روبر مرل ۳ بار ازدواج کرد و صاحب ۴ پسر و ۲ دختر شد و سرانجام در سال ۲۰۰۴ در سن ۹۵ سالگی در خانه‌ی خود براثر حمله‌ی قلبی فوت کرد. از آثار معروف این نویسنده می‌توان به «حیوان خردمند»، «مرگ کسب و کار من است»، «شخصیت انسان»، «روز برای ما بر نمی‌آید»، «جزیره»، «پشت شیشه» و «مادراپور» اشاره کرد.

همانطور که گفته شد مضمون ضدجنگ در بیشتر آثار مرل به چشم می‌خورد اما عنصری که شاید به همان اندازه در آثار این نویسنده پررنگ باشد، عشق به زندگی و تلاش برای بقا است. «قلعه‌ی مالویل» یکی از بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین آثار روبرو مرل، جدالی است بین مرگ و زندگی و تلاش هرروزه برای بودن، نفس کشیدن و زندگی کردن.

در اینجا با هم جملاتی از رمان شاهکار قلعه مالویل را با ترجمه‌ی آقای «محمد قاضی» می‌خوانیم.

جملاتی از کتاب قلعه مالویل اثر روبر مرل

آری من خوب می‌دانم که چه بسا طعم یک خوراکی با یک نغمه‌ی موسیقی خاطره‌ی لحظه‌ای از گذشته را به‌طرزی بسیار زنده به ذهن شما باز می‌گرداند، ولی این فقط برای چند ثانیه است: جرقه‌ی کوتاهی می‌زند، باز پرده می‌افتد و زمان حال لامروت همچنان رودررو است.

من به پروست غبطه می‌خورم. او برای بازیافتن گذشته‌ی خود بر زمینه‌ی محکمی تکیه می‌کرد: یعنی بر حالی مطمئن و آینده‌ای مسلم، اما برای ما زمان گذشته دوبار گذشته است و عمر از دست رفته دوبار از دست رفته است، چون با گذشت عمر دنیایی را هم که عمر در آن می‌گذشت از دست داده‌ایم. در میانه شکستی افتاده و در پیشرفت قرون به جلو وقفه‌ای روی داده است، چنان که دیگر نمی‌دانیم در کجای زمان هستیم و آیا باز آینده‌ای خواهد بود.

این با ما نیست که بگوییم زنده خواهیم ماند یا خواهیم مرد. آدم برای این زنده است که به زندگی ادامه بدهد. زندگی مثل کار می‌ماند، پس بهتر اینکه آن را به انجام رساند نه اینکه هرجا مشکل شد نیمه‌کاره ولش کرد.

برای مردی که همه‌ی عزیزانش را در یک جعبه‌ی کوچک در زیر خاک مدفون کرده بودند دیگر زندگی چه لطفی داشت؟

انسان تنها حیوانی است که می‌تواند فکر نابودی خودش را بکند و تنها حیوانی است که از این فکر درمانده و مایوس می‌شود. چه جانور عجیبی است انسان! جانوری که تا به‌آن حد به نابودی خود حریص است و تا به آن اندازه به حفظ خود مشتاق.

در باطن امر، هردوشان در بدبختی جا خوش کرده بودند و نمی‌خواستند جز در آن باره چیزی بشنوند؛ گفتی در اعماق یاس و ناامیدی امنیت خاصی بود که نمی‌خواستند از دست بدهند.

فکر می‌کنم که انسان جانور عجیبی است از اینکه به این آسانی مرگ همنوعش را آرزو می‎‌کند.

اگر این راست است که انسان می‌تواند در سطح‌های مختلف خوشبخت باشد من اکنون در پست‌ترین سطح ممکن خوشبختم.

در این لحظه حماقت و دنائت بشر به‌نظرم بی‌حدوحصر می‌آید. از خود می‌پرسم آیا واقعا این جنس رذل شریر ارزش آن را دارد که برای بقای او این‌همه زحمت به خود بدهیم.

حتی گاهی تردید دارم در اینکه خدا نیز بتواند وجدان آدمی را تطهیر کند.

چون علم پزشکی از بین رفته است امکان دارد که عمر کوتاه‌تر بشود. لیکن وقتی عمر به کندی می‌گذرد، وقتی دیگر روزها و سال‌ها با آن سرعت وحشت‌آور از جلو چشم ما نمی‌گذرند و بالاخره وقتی آدم فرصت زندگی کردن دارد از خود می‌پرسم که چه چیز از دست رفته است. حتی روابط با مردم به سبب همین کندی روند زندگی، به میزان قابل توجهی ارزش پیدا کرده است.

روز که مشغول بودند ولی شب بد می‌گذشت، خاصه که از گرمی کانون خانواده هم محروم شده بودند. شبانگاه سکوت‌هایی برقرار می‌شد که به زحمت قابل تحمل بود و من طی این سکوت‌ها تقریبا می‌توانستم مشاهده کنم که چگونه افکار ایشان بی‌انتها در خلاء وجودشان سرگردان بود.

هنوز بیست دقیقه نمی‌شد که آمده بود و در این مدت سه کلمه حرف نزده بود. آمده بود تا با دیدن ما تنهایی را از خود براند، اما تنهایی در درون او بود. این تنهایی او را تا به اتاق ما بدرقه کرده بود و اینک او می‌رفت تا تنهایی را به اتاق خودش بازگرداند.

در بندگی منطق وحشتناکی است.

آدم با چیزهایی که مایه‌ی حیاتش هستند خو می‌گیرد، چندان که با آن‌ها خودمانی می‌شود و آن‌ها را جزو حتمیات می‌انگارد و این درست نیست؛ هیچ چیز را برای همیشه نمی‌دهند و همه چیز زوال‌پذیر است.

متعجبم از اینکه حس مال‌اندیشی من کار می‌کند و من هنوز به فکر آینده هستم و حال آنکه در ذهنم این اعتقاد هست که در اینجا دیگر هیچ‌کس آینده‌ای ندارد.

به وجود شیطان معتقد نیستم، ولی اگر می‌بودم چگونه می‌توانستم فکر نکنم که انسان مظهری از شیطان است؟

دیگر دنیا چیزی به‌جز یک گورستان عمومی نبود و من و رفقایم را در این کشتارگاه زنده گذاشته بودند تا مرده‌ها را به خاک بسپاریم و با بوی آن‌ها عمر به سر آریم.

عجب آنکه چون پول از میان رفته، نیازهای غیرواقعی نیز با آن از میان رفته‌اند. اکنون مانند عهد عتیق، فقط به غذا و زمین و گله و حفظ نسل می‌اندیشیم. مثلاً می‌یت، به او هیچ وقت با چشمی که به بیر گیتا نگاه می‌کردم، نگاه نمی‌کنم. با بیرگیتا مثل اینکه مطلب خود به خود معلوم بود، من مسئله شهوت را از هدف غایی آن که تولید نسل باشد جدا می‌کردم، حال آنکه می‌یت فقط از دید تولید نسل برای من مطرح است.

وقتی به این دو ماه می‌اندیشم که از آن روز صبح گذشته است، چیزی که به خصوص بیشتر نظرم را جلب می‌کند، کندی گذشتن این مدت است. بدیهی است که ما کم کار نداریم: تیراندازی است و اسب‌سواری و بالابردن دیوار باروی حیاط. اول ما همه به جای عمله برای پسوی دیلاغ کار می‌کنیم، مضافا بر اینکه خود من هم درس ورزش و املا و حساب به اوه‌لین می‌دهم. ما همه زیاد کار داریم و با این وصف عجله‌ای در کارمان نیست. فرصت زیاد داریم. روند زندگی کند است و عجیب است که روزها بااینکه به همان تعداد ساعاتی هستند که قبلا بودند، بی‌اندازه درازتر به نظر می‌آیند. در واقع، تمام ماشین هایی که برای تسهیل کار ما بودند، مثل اتومبیل و تلفن و تراکتور و چوب خردکن و گندم کوب و اره‌ی مکانیکی و… ، درست است که کارمان را آسان می‌کردند، در سیر زمان نیز تسریع می‌کردند.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: