قصد داریم به استرالیا سفر کنیم اما نمیخواهیم از طبیعت و حیات وحش و جستوخیز کانگوروها سخن بگوییم بلکه میخواهیم به محلهی ادبیاتش سرک بکشیم و به خانهی استیو تولتز برویم و با به امانتگرفتن کتاب او که «ریگ روان» نام دارد جملاتی از آن را به شما تقدیم کنیم. اما پیش از آن خوب است کمی از خود نویسنده بگوییم. پس با ما همراه باشید و قدری از وقت و حوصلهیتان را در اختیار ما قرار دهید.
آشنایی با استیو تولتز، نویسندهی کتاب ریگ روان
استیو تولتز در سال ۱۹۷۲ چشم به جهان گشود. او زادهی شهر سیدنی در کشور استرالیا و تحصیلکردهی دانشگاه نیوکاسل است. یکی از مهمترین رمانهای تولتز که یکی از مهمترین رمانهای جهان نیز به شمار میآید جز از کل نام دارد که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد و به شهرت جهانی او انجامید. کتاب دیگر او ریگ روان است که در سال ۲۰۱۵ به بازار نشر راه یافت.
جملاتی برگزیده از کتاب ریگ روان
نامنتظر بر میگردد طرفم که بترساندم و برایم شرح میدهد که چطور عدالت یا غیرشخصی و بیتفاوت است یا بهشدت شخصی و انتقامجو، و اینکه چهطور ایستادن در برابر نظام قضایی دمدمیمزاجمان به معنای سپردن سرنوشتت است به دست کسانی که حتا دوست نداری خواب خوردن املتشان را ببینی، چون میترسی قبل از درستکردنش دستشان را نشسته باشند.
***
حالا مورل جملات قصاری مینوشت که معنایشان را نمیفهمیدم. ممکن است از تشویق زخم بخوری ولی بعضی تشویقهای ایستاده مرگبارند. و: سرنوشت خدا به دست خداست. به همراه هشدارهای بیپردهای که تمام سیستم اعصابم را لرزاند: بهمحض اینکه شغلی پیدا میکنید که مورد علاقهیتان نیست، هر چهقدر هم مقاومت نشان بدهید باز به آن وابسته میشوید. الکی یک مهارت نامربوط کسب نکنید، بیخود اطلاعات تخصصی جمع نکنید و در هیچ کاری استاد نشوید. خوردن انگ واجدشرایط برابر است با بدهکارشدن به زندگی.
***
احساس کردم ازم سواستفاده شده و از روبهروشدن با این دوستیهایی که تمامشان بازتابی زشت بودند از دوستی خودم حالم بههم خورد. فکر کردم: دیگر بس است. دیگر خودم را مثل چتر نجات در اختیارش نمیگذارم، دیگر بپایش نخواهم بود و فرودی نرم برایش مهیا نمیکنم، برایم مهم نبود دوستییمان چهقدر طولانی بود و چه دورانی باهم گذرانده بودیم. دیگر حالم از مددرسانیاش بههم میخورد. آلدو تمام کوپنهای دوستیاش را خرج کرده بود و اگر نقشهای نبوغآمیز برای تهیهی یکسری کوپن جدید به ذهنش نمیرسید دیگر کارمان باهم تمام بود.
***
ای خدا، چرا نقش من در این دنیا صرفا دلقک سقوطکرده نیست؟ چرا باید دلقک سقوطکردهای باشم که بقیهی دلقکهای سقوطکرده رویش سقوط میکنند؟ به عبارت دیگر چرا روی پیشانیام نوشته هر پیرزنی که در سوپرمارکت لیز میخورد باید بازوی مرا بگیرد؟
***
متوجه شدم که هر بار صندلیاش را عقب میدهد و بعد دوپایهی جلو را بر زمین میکوبد، چند میلیمتر جلو میآید. گفت تاریخ دور تسلسل باطل مردمان و تمدنها نیست، سلسلهی آزمایشهای کور است. گفت اولین نشان جنون بیتوجهی است به چراغ عبور عابر ممنوع سر چهارراه. گفت مهمترین تاثیر دنیای دیجیتال بر زندگی ما این است که وقتی میبینیم یکی دارد عکس میگیرد دیگر صبر نمیکنیم که عکسش را بگیرد و از جلو دوربینش رد میشویم.«همینطور راهمان را مثل گاو میکشیم و میریم.»
***
گفت همیشه دو تمدن کاملا جدا و نسبتا خودمختار به موازات جامعهی واقعی برایش وجود داشته-جامعهی زندان و جامعهی بیمارستان- و همیشه بهنظرش جامعهی واقعی پلی باریک بوده که دو جامعهی دیگر دو طرفش قرار داشتند و او همیشه از این وحشت داشت که لیز بخورد و در یکی از آنها سقوط کند، در حبس انفرادی یا بخش سوختگی، بزرگترین ترسش این است که بالاخره کجا سقوط میکند- در دهشت زندان یا دهشت بیمارستان، در تجاوز در رختشویخانه یا بخش پیوند پوست.
***
استلا گفت که خودش را تصور کرده که سال ۱۹۷۳ است و در کلوب سیبیجیبی میخواند ولی ما در دورانی زندگی میکنیم که دیگه نمیشه هنجارشکنی کرد. مورل گفت:«تعجب نکن استلا. محافظهکاری مثل جرم دندونه، حتی بعد از تراشیدهپشدن بدتر از قبل تشکیل میشه. پی چیزی که الان مجازه ممکنه دوباره تبدیل به تابو بشه.»
***
ساعت سهی صبح خیس و عصبانی در حالی که یک حشرهی عجیب در گوش داخلیاش وول میخورد، ادراک عظمایی که منتظرش بود سراغش آمد: اینکه پول نمیتواند سعادت بخرد ولی وکلا را چرا. پول میتواند کاری کند که بارها و بارها در دادگاه اقامهی دعوی کنی و به شاهدها رشوه بدهی. میتوانی به کمکش داروهای گرانقیمتی بخری که تحت بیمه نیستند و به کشورهایی بروی که درمانهای تجربی با استفاده از یاختههای بنیادیشان از هیچی بهتر است. اگر یکی بخواهد از اعمال قدرت طفره رود، فقط چند سانتیمتر بالاتر از قانون بایستد، بروکراسی را دور بزند، بازرسها را بخرد که جرمش را نادیده بگیرند، بخواهد هزینههای دادرسی خودش را بپردازد یا، اگر دستور داده شد، هزینههای طرف مقابل را، از پسپرداخت رشوههایی بربیاید که دادنشان برای بقا در زندان لازم است، هیچچیز جز پول چارهی کار نیست.
***
سعی میکنم به خودم بگویم«این روزها همه بدهی دارند» ولی این حقیقت که بدهکاری همهگیر است دردی از من دوا نمیکند، همانطور که آگاهی از شیوع طاعونی مرگبار کمکی به طاعونزده نمیکند.
***
استلا گفت«میدونم با تمام وجود به امیدواری و برکتی که ممکنه بچه برامون بیاره اعتقاد داری، ولی اگر هیچ اتفاقی نیفته چی؟ میخوام بگم بله، بچهدارشدن ممکنه به زندگیمون هدف بده، ولی واردکردن یه بچه به یه زندگی بیهدف برای هدفدار کردنش یهجور منطق عجیبوغریبه که راه به جایی نمیبره.
***
صبرکن ببینم. کجا با این عجله؟ آدم که نمیتونه بدون تمامکردن کارهای ناتمامش کلک خودش رو بکنه، میتونه؟ هدف اصلیم این بود که انتقام بگیرم، تلافی کنم، با ارواح روبهرو بشم و همهشون رو به سزای اعمالشون برسونم. ولی این همه کار ازم بر نمیاومد، بنابراین فقط روی یک چیز تمرکز کردم: معذرتخواهی. میخواستم بگم متاسفم. پی به هفته تمام با گریه میرفتم خونهی دوست و آشنا و همکار و با گریه میاومدم بیرون و این وسط به جملهی مفهوم از دهنم در نمیاومد.
***
با صدای موجی عظیم از خواب بیدار میشوم انگار اولین موجی است که در این سال بر ساحل میشکند و من در خیال صدای فریاد بچهای را میشنوم که در کف موج خفه میشود. خیس و سرد از جا بلند میشوم و حس زندهبودنم حداقلی است. دریا توفانی است موجها پشتسرهم برمیخیزند. نوری خاکستری آرام خود را بر آسمان سحر میگسترد و افق پشت حجاب مهی رقیق پنهانشده. شبانه امواج شیشهای عظیم و توفانی شدهاند و به بلندای دو متر بر جزیرهی کوچک آوار میشوند امپاجی آنچنان بزرگ که انگار سیستم آبوهوایی خودشان را دارند.
***
این چیزی بود که یاد گرفتم: دوران خوشی برای همه نیست. و واکنشت باید این باشد. باید بگویی هی مرد عجب افتضاحی. من واقعا متاسفم. وحشتناکه! این درس اول است. اگر نتوانی بگویی وای خدای من بدتر از این ممکن نیست درمانگر خوبی نیستی. و یک چیز دیگر! نمیتوانی برای درد و رنج دیگران توجیه بتراشی اصلا طرفش نرو. مثل ستایش از تنها پای کسی است که یک پایش را قطع کردهاند. خودش میداند یک پای سالم دارد. لازم ندارد شما بهش اشاره کنید.
***
با صدایی که انگار بابت آوازخواندن خشدار شده بود پرسیدی چند وقت گذشته؟ معمولا دانشآموزان هستند که یادشان میماند چند وقت است مدرسه را ترک کردهاند نه معلم. همین را به تو گفتم و اضافه کردم زمان بهقدری سریع میگذرد که دیگر نمیشود اعصار را از هم تشخیص داد و من آدمهایی را میشناسم که پنجنسل با هم فاصله دارند درحالی که اختلاف سنیشان فقط بیستسال است.
***
مرگ ازدواج ماست با مغاک و من تنها مجرد شهرم. این یه بیماریه. من مریضم. مریضیم هم قابل درمان نیست! من یه شمعم که هیچوقت خاموش نمیشه! من میشکنم ولی فرسوده نمیشم! من خرد میشم ولی ناپدید نمیشم! وقتی زمان منبسط میشه فضا منقبض میشه. جهان ناگهان بیاندازه ریز میشه هر دقیقه یک سلطان ظالم. میتونم هر کاری بکنم! بین بدترین بلاها حق انتخاب دارم! میتونم هیچکاری هم نکنم! نه تکون بخورم نه صدایی ایجاد کنم! هیچفرقی نمیکنه!