«مت هیگ» نویسنده و روزنامهنگار انگلیسی که سالها درگیر افسردگی و اضطراب شدید بوده است، تجربهی خود و مسیری که در این سالها طی کرده را در کتاب دلایلی برای زنده ماندن بازگو کرده است. مت هیگ در این کتاب، از دورهی افسردگی شدید خود که از ۲۴ سالگی شروع میشود، و از مسیری که برای بهبود و رها شدن از این بیماری طی کرده است صحبت میکند. روندی که سالها طول کشید.
این کتاب به خصوص برای افرادی که خود از افسردگی یا اضطراب رنج نمیبرند، اما عزیزانشان در حال جنگیدن با این بیماری هستند به شدت مفید خواهد بود. زیرا به شما این امکان را میدهد که درونیات آنها، احساساتی که دارند و جهانی که در آن به سر میبرند و برای شما ناشناخته است را، بهتر درک کنید. مت هیگ در این کتاب احساسات و تجربیات خود را ریز به ریز با خواننده به اشتراک میگذارد و از مسائلی صحبت میکند که درکشان برای افراد دیگر تقریبا غیرممکن است. هیگ از دورانی میگوید که به علت اضطرابش حتی قادر نبوده تنهایی به فروشگاه برود. و به مرور از مسیر طول و دراز و دشوار بهبودش و از عواملی که او را در این مسیر یاری کردهاند صحبت میکند.
در کتاب دلایلی برای زنده ماندن، خبری از ترفندها، نکات روانشناسی و تمرینهایی که برای بهبود افسردگی و اضطراب به خواننده ارائه میشوند، نیست؛ شما تنها تجربیات سالها درگیری این نویسنده با این بیماری را میخوانید. با تمام اینها، این کتاب آرامشی غیرقابل وصف به شما میدهد و در انتهای کتاب متوجه میشوید که قسمتی از وجود شما آرام شده و بهبود یافته است؛ چراکه هنگام خوانش این کتاب متوجه میشوید که این درد، تنها مختص به شما نیست و هزاران هزار انسان دیگر، در همین لحظه، در سراسر دنیا در حال تجربهی عینی همان موقعیتهایی هستند که شما در حال جنگیدن با آنها هستید.
نگاهی بر زندگی مت هیگ؛ نویسنده کتاب دلایلی برای زنده ماندن
مت هیگ نویسنده و روزنامهنگار انکلیسی، متولد ۳ جولای ۱۹۷۵ است. او در دانشگاه هال به تحصیل در رشتهی زبان انگلیسی پرداخت و کتابهای داستانی و غیرداستانی زیادی، برای کودکان و بزرگسالان نوشته است. کتاب دلایلی برای زنده ماندن مت هیگ، پرفروشترین کتاب تایمز بوده و به مدت ۴۶ هفته در لیست ۱۰ کتاب برتر بریتانیا قرار داشته است. از دیگر کتابهای این نویسنده میتوان به: کتابخانه نیمه شب، یادداشتهایی برای سیارهی پر استرس، انسانها، چگونه زمان را متوقف کنیم و کتاب آسایش اشاره کرد. کتاب کتابخانه نیمه شباین نویسنده نیز به عنوان کتاب داستانی برتر سال ۲۰۲۰ در پلتفرم گودریدز انتخاب شد.
هیگ عموما در آثارش به دغدغهها و مشکلاتی میپردازد که بیشتر انسانهای قرن حاضر با آنها درگیر هستد اما گمان میکنند که در این تجربیات تنها هستند. افسردگی، اضطراب، وسواس فکری، ناراضی بودن از زندگی و موقعیت اجتماعی و حس ناکامی عمیق؛ از مسائلی هستند که هیگ در آثارش به آنها میپردازد. بیشتر مسائلی که هیگ به آنها میپردازد، الهام گرفته از دورانی است که خود درگیر افسردگی بوده است. او اکنون این دوره را پشت سر گذاشته و با همسر و دو فرزند و سگش زندگی میکند.
جملاتی خواندنی از کتاب دلایلی برای زنده ماندننها
سرانجام یک روز شادیای را تجربه خواهی کرد که با این درد برابری میکند. در کنسرت بیچ بویز از سرخوشی اشک میریزی. به چهرهی نوزادی که در آغوشت به خواب رفته، زل میزنی. دوستهای خوبی پیدا میکنی. غذاهای خوشمزهای میخوری که هرگز مزهشان را نچشیدهای. از روی بلندی به منظرهی زیر پایت نگاه میکنی؛ بدون اینکه از افتادن و مردن بترسی. کتابهایی هست که هنوز نخواندهای و همینها تو را غنی میکند. میرقصی، میخندی، میخوابی، کنار رودخانه میدوی، شب تا دیروقت مشغول گفتگو میشوی و آنقدر میخندی که دلدرد بگیری. زندگی منتظر توست. شاید برای مدتی، اینجا گرفتار شده باشی؛ ولی دنیا جایی نمیرود. اگر میتوانی، همینجا محکم باایست. زندگی همیشه ارزشش را دارد.
ما افسرده را مترادف غمگین بهکار میبریم، همانطور که قحطیزدگی را مترادف گرسنگی میدانیم. حالا به این توجه نمیکنیم که بین قحطیزدگی واقعی و اندکی احساس گرسنگی چقدر تفاوت است.
زمانی که افسردگیام در دوران وخامت خود بود، مجموعهای گسترده از مشکلات روانی مرتبط با آن را نیز داشتم. ما انسانها خوشمان میآید اشیاء و پدیدهها را بخشبندی کنیم. عاشق آن هستیم که نظام آموزشی را به مراحل مختلف تقسیم کنیم؛ همانطور که خوش داریم سیارهی اشتراکیمان را به ملل کوچکتر قسمتبندی کنیم، یا کتابهایمان را به ژانرهای گوناگون بخشبندی کنیم. اما در واقعیت مرز میان پدیدهها تقریبا نامشخص است. مثلا کسی که در ریاضیات مستعد است تقریبا در فراگیری علم فیزیک نیز توانمندی دارد. به همین قرار افسردگی هم با دیگر مشکلات روانی همراه میشود. مثلا با کمی چاشنی اضطراب، هراس و نوک قاشق اختلال وسواس فکری-عملی مخلوط است. (دچار وسواس عمیق شدن یکی از مشخصههای برجستهی بیماری من بود.)
وقتی در پایینترین حالت روحی خود قرار دارید، خیال میکنید هیچ انسان دیگری در جهان نیست که احساسی مانند احساس شما داشته باشد، خود من از خدا میخواستم که کاش، یکی از آن دیگران باشم؛ هر کس دیگری شد، ایراد ندارد. یک آدم هشتاد ساله، یک بچهی هشت ساله، یک زن، یک مرد دیگر، حتی شده یک موجود دیگر، مثلا یک سگ! آرزو میکردم که کاش در ذهن آنان میزیستم. خودم خویشتن را شکنجه میدادم و دیگر نمیتوانستم این خودآزاری را تاب آورم، همانطور که نمیشد دستم را روی شعلهی روشن اجاق گاز بگیرم و حرارتش را طاقت بیاورم؛ با تصور اینکه دور و بر چندین یخدان پر از یخ باشد و بتوان دست را در آنها فرو برد. از اینکه قادر نبودم سر سوزنی آرامش روانی به دست آورم، فرسودگی مطلق سراپای وجودم را گرفته بود. تا یک تفکر مثبت میآمد در ذهنم جان بگیرد، به بنبست میرسید و پایان مییافت.
زندگی دشوار است. بله؛ ممکن است زیبا و شگفتانگیز هم باشد، ولی دشوار هم هست. به نظر میرسد مردم خیلی به این نکته نمیاندیشند و چنین است که خود را با آن وفق میدهند. اما برخی قادر نیستند با این نکته کنار بیایند. ولی به هر جهت ما گمان میکنیم قادریم با دشواری زندگی کنار بیاییم. میدانیم که پیر و علیل خواهیم شد و روزی از دنیا میرویم. میدانیم که این ماجرا برای هرآنکه میشناسیم و هرآنکه دوستش داریم اتفاق میافتد. ولی نباید از خاطر دور بداریم که دلیل عشقورزیمان به عزیزانمان اساسا همین نکته است، اینکه روزی دیگر نخواهند بود. انسانها قطعا تنها موجوداتی هستند که به افسردگی مبتلا میشوند. اما علتش صرفا خاص بودنشان است. آنها موجوداتی هستند که پدیدههای فوقالعاده را خلق کردهاند؛ مدنیت، زبان، قصهها و آهنگهای عاشقانه. در نقاشیهای سیاهقلم انسان تقابل میان نور و ظلمت را به تصویر میکشد. در نقاشیهای عصر نوزایی از مسیح(ع)، سایههای تیرهرنگ را به کار میبرند. تا غسل حضرت مسیح(ع) در نور را برجسته سازند. دشوار است بپذیرید که مرگ و تباهی و هر پدیدهی ناگوار روزی به امور نیک و ستوده پایان خواهد داد. اما من یک نفر، دست کم، این واقعیت را باور دارم. همانطور که امیلی دیکنسون شاعر بزرگ بیبدیل که از مکانهای شلوغ میهراسید و انزواطلب بود میگوید: «آنچه هستی را بس شیرین میسازد، تکرار نشدن آن است.
افسردگی و اضطراب، یکی از معمولترین مشکلات روانی تلفیقیست که به طرق شگفتانگیزی با هم آمیخته شده و ظاهر میشود. اغلب چشمانم را میبستم و پدیدههای عجیب و غریبی میدیدم. اما امروزه گمان میکنم آن چیزهای غیرمعمول را میدیدم زیرا یکی از عوامل وحشتزا برای من، میرفت که واقع شود و دیوانهام کند. و اگر شما دیوانه باشید، چیزهایی میبینید که وجود خارجی ندارند. این مسئله خود یکی از عوامل بیماری است. وقتی شما میهراسید و چیزی برای هراسان شدن وجود ندارد، مغزتان به تدریج دست به تهیه و تولید پدیدههای هراسآور میزند. طبق همان اصطلاح قدیمی، «تنها چیزی که باید از آن ترسید، خود ترس است.» اما این عبارت دیگر امروزه چیزی جز یک ملامت بیمعنا و مفهوم نیست. چون خود ترس کافیست و درواقع یک هیولای مجسم است.
اگر دچار افسردگی هستید، نه چیزی به زنانگی، مردانگی یا انسانیت شما افزوده و نه از آن کم میشود. همانطور که اگر دچار سرطان، ناراحتیهای قلبی-عروقی بودید یا تصادف میکردید، از مردانگی یا زنانگیتان چیزی کم نمیشد. با این تفاسیر راهکار ما کدام است؟ صحبت کردن از درد و شنیدن دربارهی آن. پس مشوق سخن گفتن باشید و دیگران را به شنیدن ترغیب کنید. به گفتگوهای مربوطه بپیوندید. مدام با خود تکرار کنید «افسردگی یک گناه یا ضعف نیست که باید به آن اقرار کرد یا آن را پوشاند. این پدیده یک تجربهی انسانی است.» افسردگی ماهیت و ذات شما نیست؛ صرفا اتفاقی است که برایتان رخ داده است. مرضیست که گاهی تنها با حرف زدن از بین میرود. دوایش واژگان، تسلی و حمایت است؛ تنها همین سهگانهی شگفتانگیز. یک دهه طول کشید تا من بتوانم آشکارا و دقیق از این تجربهی خود با دیگران سخن بگویم. طولی نکشید که پی بردم خود سخن گفتنِ صرف نوعی درمان است. در جهانی که سخن گفتن امکانپذیر است، امید نیز تحققپذیر خواهد بود.