گتسبی بزرگ، مشهورترین رمان اف.اسکات فیتزجرالد و یکی از مهمترین آثار ادبی قرن بیستم آمریکا است.
این رمان در عصری معروف به عصر جاز در شهری خیالی به نام وست اگ اتفاق میافتد. شخصیتهای اصلی این رمان «نیک»، راوی داستان و آقای «جی.گتسبی»، همسایهی میلیونر نیک هستند. گستبی که در یک عمارت بسیار باشکوه زندگی میکند، هرشب مهمانیهای مجللی برگزار میکند و آدمهای بسیاری، آشنا و غریبه، به مهمانیهای او میآیند. داستان از جایی آغاز میشود که گتسبی از نیک میخواهد کمکش کند تا به زنی که سالهاست عاشقانه او را دوست دارد برسد. این، آغاز دوستی عمیقی بین نیک و گتسبی است.
گتسبی بزرگ رمان بسیار سادهای است. سراسر رمان در حباب براقِ ثروت و تجملات پیچیده شده است، و این حباب تو خالی، هرلحظه، در معرض ترکیدن و از بین رفتن است.
سیر اتفاقات این کتاب روی یک خط ثابت جای میگیرد و خبری از پیچیدگی و هیجانات نیست. رمان صرفا بازگو کنندهی زندگیِ شخصیتهایی معمولی، در یک تابستان است. این رمان از لحاظ ادبیات و نوشتار از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است که متاسفانه در نسخههای ترجمه شده از آن، ادبیات مسحورکنندهاش اصلا به چشم نمیآید.
این رمان به «رویای آمریکایی» که رویایی از دست رفته است و در سالهای بعد از پایانی جنگ در کشور آمریکا بسیار همهگیر شد میپردازد. رویایی که به عقیدهی فیتزجرالد، رسیدن به آن امکان پذیر نیست و خود نیز هیچگاه موفق نشد به آن دست پیدا کند. رمان، داستان افرادی را بازگو میکند که تمام زندگی خود را وقف رسیدن به این رویا میکنند اما در آخر، میبینند که فرسنگها با رسیدن به آن جایگاه فاصله دارند و این حقیقت، که خود در باطن و اصل خود، دارندهی آن مقام و ثروت نبودهاند؛ تا انتها آنها را از رسیدن حقیقی به آن رویا، عقب نگه میدارد. زوال، افراط و تفریط، ناپایدار بودن ثروت و لذتهای ناشی از آن، نظام سرمایهداری و تقابل بین دو قشر جامعه از اصلیترین مسائلی هستند که در این کتاب به آنها پرداخته شده است. از این کتاب یک اقتباس سینمایی با همین نام نیز وجود دارد که یکی از مهمترین آثار سینمایی و اقتباسهای ادبی به شمار میرود.
نگاهی بر زندگی اسکات فیتزجرالد؛ نویسنده کتاب گتسبی بزرگ
فرانسیس اسکات فیتزجرالد یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکایی است که بیشتر در حوزهی رمان و داستان کوتاه فعالیت میکرد. بزرگترین رمان او «گتسبی بزرگ» است.
این نویسندهی آمریکایی که یکی از بزرگترین نویسندگان سده بیستم میلادی است، در خانوادهای متوسط و کاتولیک در سینت پاول مینهسوتا به دنیا آمد. فیتزجرالد اولین اثر خود را که یک رمان کارآگاهی بود، در روزنامهی مدرسه، در سن ۱۳ سالگی چاپ کرد. او در جنگ جهانی اول در جبههی نیروهای ایالات متحده داوطلب خدمت شد. او در بحبوحهی جنگ و حتی زمانی که در جبههی جنگ بود نیز از نوشتن دست نکشید و همواره به نوشتن مشغول بود و دستنوشتههایش را برای ناشران ارسال میکرد.
زمانی که اسکات فیتزجرالد ۲۲ ساله بود، با «زلدا سایر» ۱۷ ساله ملاقات کرد. این ملاقات زندگی فیتزجرالد را برای همیشه تغییر داد؛ عشق این دو به یکدیگر همواره یکی از مشهورترین و پرآوازهترین عشقها، در میان افراد صاحب نام در دنیای ادبیات بوده است. زلدا به بیماری روحی مبتلا بود و مشکلات مالی به سختی رابطهشان دامن میزد، با تمام اینها این دو هیچگاه از دوست داشتن یکدیگر دست نکشیدند و تا آخر کنار هم بودند. اما زلدا چندین بار در آسایشگاه روانی بستری شد و در زمان مرگ فیتزجرالد نیز در آسایشگاه بستری بود.
فیتزجرالد سرانجام در سال ۱۹۴۰، هنگامی که ۴۴ سال داشت بر اثر حملهی قلبی درگذشت. فیتزجرالد در حالی از دنیا رفت که حدود یک سال و نیم از آخرین باری که زلدا و فرزندانش را دیده بود میگذشت.
جملاتی خواندنی از کتاب گتسبی بزرگ
تولهسگ نشسته بود روی میز و با چشمهای بسته از میان دود نگاه میکرد و گه گاه ناله ضعیفی هم سر میداد. آدمها غیبشان میزد، دوباره سر و کلهشان پیدا میشد، نقشه میکشیدند که به جاهایی بروند، و بعد همدیگر را گم میکردند، دنبال همدیگر میگشتند، چند قدم آنطرفتر همدیگر را پیدا میکردند.
من دلم میخواست بروم بیرون و در تاریکروشن غروب راه بیفتم سمت شرق تا برسم به پارک، اما هربار که میخواستم راه بیفتم گرفتار بحث بیسر و ته و لجوجانهای میشدم که مثل کمند مرا میکشید و مینشاند روی صندلیام. اما، از دید ناظر تصادفی در خیابانهایی که داشتند تاریک میشدند، ردیف پنجرههای زرد ما نیز بر فراز شهر لابد سهم خودش را در عالم اسرار آدمیزاد داشت، و من همان ناظر بودم که به بالا نگاه میکرد و به بحر حیرت میرفت. هم تو بودم و هم بیرون، و تنوع بیپایان زندگی هم جذبم میکرد وهم دفع.
خانم ویلسون کمی پیشتر لباسش را عوض کرده بود و پیراهن زرقوبرقداری پوشیده بود که مخصوص عصر بود و از حریر کرمرنگ، و همانطور که توی اتاق میخرامید این پیراهن هم مدام خشخش میکرد. تحت تاثیر این لباس، شخصیتش هم تغییر کرده بود. آن شور و حال بیامان که توی گاراژ آنهمه جلب نظر میکرد، تبدیل شده بود به فیس و افادهی با ابهت. خندهاش، حرکاتش، خودنماییهایش، لحظه به لحظه تصنعیتر و متظاهرانهتر میشد، و هرچه بیشتر باد میکرد، اتاق بیشتر آب میرفت، تا کار به جایی رسید که انگار داشت در هوایی دودآلود روی محور جیرجیریِ پرسروصدایی چرخ میخورد و چرخ میخورد و چرخ میخورد.
در سالهایی که جوانتر و زودرنجتر بودم، پدرم نصیحتی به من کرد که هنوز آن را در ذهنم مرور میکنم. پدرم گفته بود: «هر وقت دیدی که میخوای از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشه که آدمهای دنیا همه این موقعیتها رو نداشتن که تو داری.»
پدرم خیلی حقبهجانب میگفت و من هم حقبهجانب تکرار میکنم که بخشی از مواهب اولیهی زندگی در زمان تولد نامساوی تقسیم میشود، و من هنوز کمی میترسم که اگر از این نکته غافل بمانم چیزی از دست بدهم.
هم کلی مطلب بود که بخوانم و هم کلی سلامتی که از آن هوای جانبخش باطراوت بکشم بیرون.
بالاخره از یک پنجرهی واحد بهتر میشود به زندگی نگاه کرد.
بادی وزید به اتاق، پردهها را از یک طرف پف داد تو و از طرف دیگر پف داد بیرون، مثل پرچمهای دسته چوبی، و پیچاندشان بالا، به سمت کیک عروسی خامهداری که نقش سقف بود، و بعد قالی شرابیرنگ را کمی لرزند و روی آن ردی انداخت، مثل ردی که باد روی دریا میاندازد.
نمیتونم برات بگم وقتی فهمیدم دوستش دارم چه قدر تعجب کردم. حتی مدتی امیدوار بودم ولم کنه ولی این کار رو نکرد. چون اونم منو دوست داشت. فکر می کرد من خیلی چیز سرم میشه برای این که چیزهایی که من میدونستم با چیزهایی که اون میدونست تفاوت داشت.
امروز بعدازظهر چیکار کنیم؟ همینطور فردا، و سی سال دیگه؟
از آنچه میگفت، حتی از احساساتیگری هولناکش، به یاد چیزی میافتادم- ریتمی گریزپا، تکهای از واژههای گمشده، که مدتها پیشتر در جایی شنیده بودم. یک لحظه عبارتی آمد نوک زبانم و لبهایم مثل لبهای آدم لال از هم باز شدند، انگار روی لبهایم چیزی بیش از باریکهای از هوای مرتعش در تقلا بود. اما از لبهایم صدایی در نیامد، و چیزی که داشتم به یاد میآورم برای همیشه ناگفته ماند.
دلتو بد نکن. پاییز که هوا خنک بشه زندگی هم از نو شروع میشه.
اما قلبش همیشه آشوب بود. شبها، در بستر، عجیبترین و باورنکردنیترین خیالها به سرش راه مییافت. یک دنیا زرق و برق وصفناپذیر در مغزش با آب و تاب چرخ میخورد، و در همان حال، ساعت بالای دستشویی تیکتاک میکرد و ماه با نوری مرطوب لباسهای درهموبرهم او را در کف اتاق میخیساند. هرشب به نقش و نگار خیالات خود اضافه میکرد، تا آنکه خوابآلودگی با آغوشی غفلتآور به این یا آن صحنه واضح پایان میداد. مدتی این رویاها گریزگاهی برای قوه خیال او بودند، نشانهای مجاب کننده از غیرواقعیبودن واقعیت، وعدهای از اینکه سنگبنای دنیا کاملا امن و امان روی بال جن و پری گذاشته شده.
با حالت تفاهم لبخند زد، با حالتی خیلی بالاتر از تفاهم. لبخندش یکی از آن لبخندهای کمیاب بود، همراه با نوعی اطمینانِ خاطر بیکران، که آدم شاید چهار یا پنج بار در عمرش به آن بربخورد. این لبخند در یک لحظه به کل دنیای بیکران زده میشد – یا به نظر میرسید زده میشد – و بعد متمرکز میشد روی تو، آن هم با طرفداری جانانهای از تو. درکت میکرد تا جایی که میخواستی درک بشوی، باورت میکرد و آنطور که خودت میخواستی خودت را باور داشته باشی، و به تو اطمینان میداد که دقیقا همان تصوری را از تو دارد که در بهترین حالت میخواستی داشته باشد. درست در همین لحظه این لبخند محو شد.
یکبار نگاهی انداختم به پشت سرم. قرص ماه بالای خانه گتسبی نور میافشاند، و شب را قشنگ میکرد مثل قبل، و خنده و سروصدای باغش را که هنوز در تب و تاب بود پشت سر میگذاشت. دیگر انگار خلئی ناگهانی از پنجرهها و درهای بزرگ جاری بود و انزوای کامل میبخشید به شکل و شمایل میزبان که در ایوان ایستاده بود و دستش را با ژست رسمی خداحافظی بالا برده بود.