«سانتیاگو»، چوپان جوانی است که تمام زندگیاش در گوسفندانش و کتابهایش خلاصه میشود. او تمام وقتش را با گوسفندانش میگذارند. کتابهایش، روزها همدمش و شبها بالشت زیر سرش هستند؛ و داستان «کیمیاگر» از جایی آغاز میشود که سانتیاگو، هر شب یک رویای تکراری میبیند. خواب میبیند که پسری به او میگوید باید به مصر برود، چرا که گنجی در اهرام مصر پنهان شده و انتظار او را میکشد. او ابتدا این خوابها را نادیده میگیرد اما سرانجام به جستجوی گنج، راهی سفری دور و دراز میشود که زندگی او را برای همیشه دستخوش تغییر میکند. او در این سفر، سختیهای زیادی را متحمل میشود و همچنین، تجربیاتی بینظیر و استثنایی کسب میکند. با آدمهای بیشمار از فرهنگهای متفاوت آشنا میشود. هر کدام از این اشخاص، این چوپان جوان را به نوع خود برای رسیدن به حقیقت و گنجی که به دنبال آن است، یاری میکنند. سانتیاگو در این سفر، خود را گم میکند و در رابطه با هویت خودش دچار شک و تردید میشود. به همین منظور او باید دوباره، هویت و واقعیت وجودی خودش را از نو پیدا کند.
کیمیاگر اثری است از نویسندهی مشهور برزیلی، «پائولو کوئیلو». این رمان رئالیسم جادویی، آمیختهایی از عرفان، فلسفه و ژانر انگیزشی و مثبت اندیشی است. با اینکه این رمان در دوران خود و در سبک خود اثر موفقی به شمار میرود و خواندنش برای یکبار، خالی از لطف نیست؛ در نگاهی عمیقتر همانند دیگر آثار پائولو کوئیلو، دیدی غیر واقعی و سراسر از مثبتاندیشی و روانشناسی زرد را به مخاطبان ارائه میدهد. پس اگر از آن دسته خوانندگانی هستید که قصد دارید محدودهی مطالعاتی خود را در سطحی عمیقتر، چه به لحاظ محتوا و چه به لحاظ مفهوم هستیگرایانه و فلسفی پیش ببرید، احتمالا برایتان بهتر باشد که دور کتابهای این نویسنده، یک خط قرمز پررنگ بکشید. «هنگامی که آرزوی چیزی را داری، سرار کیهان همدست میشود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.» فکر میکنم یک روز زندگی کردن در دنیای واقعی کافی باشد تا به عمق اشتباه بودن و تصنعی بودن این جمله، که به سادگی خلاصهی نود درصد آثار این نویسنده است، پی ببرید.
برای کسانی که اوایل مسیر کتاب خوانیشان هستند، این کتاب گزینهی خوبی به شمار میرود اما همانطور که گفته شد، فاقد ارزش و مفهوم آنچنانی است.
جملاتی خواندنی از کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
«تحقق بخشیدن به حدیث شخصی یگانه وظیفهی آدمیان است. همه چیز تنها یک چیز است. و هنگامی که آرزوی چیزی را داری، سرار کیهان همدست میشود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.»
«ساربان به پسرک گفت: من زندهام. وقتی چیزی میخورم فقط به خوردن فکر میکنم، اگر راه بروم همۀ حواسم را بر روی گامهایم متمرکز میکنم. اگر ناگزیر از جنگیدن باشم، آن روز، روز خوبی برای مردنم خواهد بود. چون در گذشته یا آیندهام زندگی نمیکنم. من فقط حال را در مییابم.»
«وقتی روز سرازیر شد و آسمان به تاریکی زد، با گلهاش به کلیسای متروک مخروبهای رسید که سقف آن سالها پیش فرو ریخته بود و درخت چنار بزرگ و پرشاخ و برگی از محل نمازخانۀ آن سر برآورده، رو به آسمان داشت. تصمیم گرفت شب را آنجا بخوابد. گوسفندها را از درگاهی فروریخته، وارد محوطۀ کلیسا کرد. منطقه را میشناخت و میدانست گرگی در کار نیست ولی…یادش آمد، یک بار، یکی از میشهایش با استفاده از تاریکی فرار کرده بود و او تمام روز بعد را به جستجوی حیوان گمشده گذرانده بود. بهتر دید، درگاه را با تخته پاره بپوشاند تا مانع فرار آنها در تاریکی شب شود. بالاپوشش را روی زمین پهن کرد و دراز کشید. کتابی را که تازه از خواندنش فارغ شده بود، زیر سر گذاشت. فکر کرد بهتر است کتابهای پر حجمتری بخواند تا هم دیرتر تمام شوند و هم بالشهای راحتتری برای شبها باشند. وقتی بیدار شد، آسمان هنوز تاریک بود. نگاهش از پسِ خرابهها در نیمهراه آسمان، در آن دورها، به ستارهها میرسید، ستارههایی که سوسو میزدند. به خود گفت: «کاش بیشتر میخوابیدم.»
«از فروش گوسفندهایش، مبلغ قابل توجهی پول درجیب داشت و میدانست که پول وسیلهای سحرآمیز و جادویی است چرا که با پول، هرگز کسی تنها نیست، و تمامی مشکلات با کمک آن از بین میروند، و در اندک زمان، کار چند روزه انجام میشود.»
«پادشاه پیر برایش از نشانهها گفته بود و او هم هنگام عبور از ترعه به نشانهها فکرکرده بود. بله، خوب میدانست که اندرز او چه بود؛ چرا که طی اقامتش در دشتهای اندلس، عادت کرده بود برای مسیری که باید دنبال میکرد، در زمین و آسمان نشانههای خاصی را تعقیب کند، و مفهوم آنها را بگیرد. یاد گرفته بود که فلان پرنده، از وجود ماری در آن حوالی خبر میدهد یا اینکه، فلان درخت نشان میدهد در چند کیلومتری آنجا آب وجود دارد. این چیزها را میشها به او آموخته بودند. به خود گفت: «اگر خداوند به این خوبی گوسفندها را هدایت میکند به همان خوبی یک مرد را هم هدایت خواهد کرد.» با این فکر، خود را راحت و مصمم احساس کرد، و در این حال، طعم چای به نظرش خیلی هم تلخ نیامد.»
«نیروهایی هستند که بهنظر شر میآیند ولی در واقع به تو میآموزند که چگونه «حدیث شخصی»ات را متحقق کنی. آنها هستند که ذهن و ارادۀ تو را آماده میکنند، چون یک حقیقت بزرگ در این جهان وجود دارد: تو هر که باشی و هر چه بکنی، وقتی واقعاً چیزی را بخواهی این خواست در «جان جهان» متولد میشود. و این مأموریت تو در روی زمین است.»
«این چشمها از مرگ میگفتند.»
«چیزی نیست که یاد بگیری، کافی است قادر باشی در «جان جهان» نفوذ کنی و گنجی را که برای هر یک از ما درنظر گرفته شده است، پیدا کنی.»
«کیمیاگر به سکوت صحرا برگشت، خاموش شد و چیزی نگفت تا اینکه در مکانی برای خوردن غذا توقف کردند، آنگاه گفت: «در جهان، همهچیز در جهت تکامل پیش میرود. برای آنهایی که واقفند طلا، فلزی است که بیش از هر فلز دیگر تکامل یافته و پاک شده است، علت آن را از من نپرس، نمیدانم، فقط میدانم آنچه را که سنت میآموزد همیشه درست است و عین حقیقت است. این انسانها هستند که یاد نگرفتهاند تا گفتار دانایان و اندیشمردان را آگاهانه و دقیق تعبیر و تفسیر کنند و … بدین سان است که طلا به جای اینکه نماد تکامل باشد، نشان و انگیزۀ جنگ شد.»
«صدای امواج دریا همیشه در این صدفها شنیده میشود. چون دریا هم قسمتی از «حدیث» آن است و هرگز آن صدا در صدف قطع نمیشد مگر روزی که صحرا به دریا بدل شود.»
«آنچه را که به تو گفته بودم به خاطر آور و به یاد داشه باش که دنیا فقط جزیی قابل رویت از معنویت است و کیمیاگری، استفاده از وسایل قابل رویت برای تکمیل فضائل و رسیدن به معنویت است.»
«-اگر موفق نشدم؟ -خواهی مرد، در حالی که در «حدیث خویش» زندگی کردی و این خود مرگ باارزشی است به مراتب باارزشتر از مرگ میلیونها انسانی که در طول حیات خود حتی نفهمیدند که «حدیث خویش» چیست؟ ولی نگران نباش، غابلاً مرگ کاری میکند که انسان بهتر و بیشتر به زندگی رو آورد.»
«خورشید میاندیشید و درخشش خود را بیشتر میکرد. باد که از این گفتگو خوشش آمده بود، نفیری کشید و وزش خود را بیشتر کرد تا خورشید بیرنگتر شود و چشمان جوان را کور نکند.»
«چرا که عشق طاقت ندارد همانند صحرا باشد و ساکن. مثل باد، باد باشد و گذرا… و نه همانند تو… ناظر از راه دور باشد و عابر. عشق نیرویی است که «جان جهان» را تغییر میدهد و مفهومی است که «جان جهان» را تعبیر میکند. وقتی من برای اولین بار عشق را شناختم، تصور داشتم که آن خود به تنهایی کامل است. ولی دریافتم که انعکاس و برگردانی است از همۀ آنچه آفریده شده است. پس آن را پدیدهای دیدم با شوریدگیها، شیفتگیها، نگرانیها، اضطرابها، کوششها و کششهایش… این ما هستیم که «جان جهان» را با اعمال خود تغذیه میکنیم، و زمین که در روی آن زندگی میکنیم میتواند بهتر یا بدتر شود، اگر ما بهتر یا بدتر شویم… و همین جاست که حضور عشق را میبینیم چون وقتی که عاشق هستیم… برای عشق خود، مایلیم که بهتر شویم و به کمال برسیم.»
«هر انسانی بر روی زمین گنجی دارد که انتظارش را میکشد…. اما دریغ، اندک افرادی راهی را که برای آنها تعیین شده، راه حدیث شخصی، راه خوشبختی را، پی میگیرند. بیشتر آنها جهان را چیزی تهدیدکننده میپندارند… و به همین دلیل جهان به چیزی تهدیدکننده تبدیل میشود.»
«هر کس بر روی زمین همواره تجلیبخش بنیادیترین رسالت در سرگذشت جهان است و اغلب این را نمیداند.»