اوه مرد ۵۹ ساله سوئدی است که در تلاش برای یافتن هدفی در زندگی خود است. کتاب با درگذشت همسر اوه آغاز می‌شود و پس آن او با از دست دادن شغلش تصمیم می‌گیرد خود را بکشد. به نظر می‌رسد اوه با همه‌ی افراد دنیا مخالف است، دائماً از مردم اطراف خود عصبانی می‌شود و با کارگران مغازه، همسایه‌ها و حتی سایر رانندگان در جاده وارد درگیری می‌شود. در این متن جملاتی از کتاب مردی به نام اوه را با هم می‌خوانیم.

جملاتی برگزیده از کتاب مردی به نام اوه

«عشق مثل نقل‌مکان به یک خانه‌ی جدید است. ابتدا آدم عاشقِ تمام آن چیزهایی است که به ‌نظرش بیگانه است، هر روز صبح از خواب بیدار می‌شوده و از آن چیزی که به او تعلق دارد، شگفت‌زده می‌شود و از طرف دیگر در ترسی دائمی به سر می‌برد که مبادا ناگهان سروکلهٔ یک نفر پیدا شود و بگوید که آدم دچار اشتباه شده است و قرار نبوده صاحب یک چنین خانه‌ی زیبایی شود. ولی با گذشت زمان نمای خانه ترک برمی‌دارد، قطعات چوبی لب‌پَر می‌شوند و آدم تمام گوشه‌وکنار خانه را می‌شناسد. آدم می‌فهمد که وقتی هوای بیرون سرد است، باید چکار کند تا کلید در قفل گیر نکند. کدام سنگ‌فرش‌ها و کف‌پوش‌ها زیر پا تسلیم می‌شوند و آدم ‌چطور باید درِ کمد را باز کند تا قیژقیژ نکند؛ و این‌ها دقیقاً همان اسرار کوچکی هستند که باعث می‌شوند خانه، خانهٔ خود آدم شود.»

 

«در پایان دستش را با احتیاط روی سنگ‌قبرش می‌گذارد و آن را به‌آرامی از یک‌سو به سمت دیگر می‌کشد، انگار دارد گونهٔ او را نوازش می‌کند. زیرلب می‌گوید «جات خالیه!» شش ماه از مرگ همسرش می‌گذرد و اُوِه هنوز هم دوبار در روز در خانه می‌چرخد و به رادیاتورها دست می‌زند، مبادا همسرش درجه را زیاد کرده باشد.»

 

«مرگ یک پدیدهٔ منحصربه‌فرد است. انسان‌ها طوری زندگی می‌کنند انگار این پدیده اصلاً وجود خارجی ندارد، و با این وجود مرگ یکی از اساسی‌ترین و مهم‌ترین دلایلی است که آدمیزاد اصلاً زندگی می‌کند. بعضی از ما به وجود این پدیده زود پی می‌بریم، به نحوی که عمیق‌تر، سرسختانه‌تر یا دیوانه‌وارتر زندگی می‌کنیم. بعضی‌ها به حضور دائمی آن نیاز دارند تا اصلاً متوجه شوند خلافش چیست. بعضی‌ها جوری خودشان را با این پدیده مشغول می‌کنند که مدت‌ها قبل از این‌که ورودش را اعلام کند، در اتاق انتظار نشسته‌اند.»

 

«آدم‌ها نسبت به زمان خوش‌بین هستند. همهٔ ما فکر می‌کنیم هنوز به اندازهٔ کافی زمان داریم تا با دیگران یک‌سری کارها را انجام دهیم و به آن‌ها چیزهایی را که می‌خواهیم و باید، بگوییم. و بعد ناگهان اتفاقی می‌افتد که باعث می‌شود بایستیم و به کلماتی مثل «اگر» و «ای کاش» فکر کنیم.»

 

«اُوِه این را یاد گرفته بود: وقتی آدم حرفی برای گفتن نداشته باشد، بهترین کار این است که یک سؤال مطرح کند. اگر چیزی وجود داشته باشد که حواس مردم را از این‌که از یک نفر خوش‌شان نمی‌آید، پرت کند، این است که به آن‌ها این امکان را بدهی تا دربارهٔ خودشان حرف بزنند.»

 

«مرگ یک پدیدهٔ منحصربه‌فرد است. انسان‌ها طوری زندگی می‌کنند انگار این پدیده اصلاً وجود خارجی ندارد، و با این وجود مرگ یکی از اساسی‌ترین و مهم‌ترین دلایلی است که آدمیزاد اصلاً زندگی می‌کند. بعضی از ما به وجود این پدیده زود پی می‌بریم، به نحوی که عمیق‌تر، سرسختانه‌تر یا دیوانه‌وارتر زندگی می‌کنیم. بعضی‌ها به حضور دایمی آن نیاز دارند تا اصلاً متوجه شوند خلافش چیست. بعضی‌ها جوری خودشان را با این پدیده مشغول می‌کنند که مدت‌ها قبل از این‌که ورودش را اعلام کند، در اتاق انتظار نشسته‌اند. همهٔ ما از مرگ می‌ترسیم، ولی ترس عده زیادی از آدم‌ها این است که مرگ سراغ یک نفر دیگر برود. همیشه بزرگ‌ترین وحشت این است که مرگ ما را جا بگذارد، و ما تنها و بی‌کس باقی بمانیم. می‌کردید.»

 

«وقتی کسی را از دست می‌دهی، دلت برای عجیب‌ترین عادت‌هایش تنگ می‌شود، برای کوچک‌ترین ویژگی‌هایش، برای لبخندش، برای غلت زدنش توی خواب، حتی برای رنگ زدن دیوارهای خانه به‌خاطر او.»

 

«بیشترمان فقط به‌خاطر زمانی زندگی می‌کنیم که پیش رو داریم. برای چند روز دیگر، چند هفتۀ دیگر، چند سال دیگر. یکی از دردناک‌ترین لحظه‌ها در زندگی احتمالاً لحظه‌ای است که آدم می‌بیند سال‌های پیش رویش کمتر از سال‌های پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد دنبال چیزهایی می‌گردد که به زندگی کردن بیرزد. شاید خاطرات. بعدازظهرهای آفتابی با کسی که آدم دستش را می‌گرفت، بوی غنچه‌های تازه‌شکفته‌شدۀ باغچه، یکشنبه‌های توی کافه، شاید نوه‌های کوچولو. آدم راهی پیدا می‌کند تا به‌خاطر آیندۀ شخص دیگری زندگی کند.»

دسته بندی شده در: