بادبادکباز نخستین اثر منتشرشدهٔ خالد حسینی است.
داستان از زبان امیر روایت میشود، امیر یک نویسندهٔ اهل افغانستان از تبار پشتون ساکن کالیفرنیا است که برای نجات یک بچه راهی افغانستان میشود؛ افغانستانی که در تحت حاکمیت طالبان است و یکی از سختترین دوران تاریخ چند هزار سالهاش را سپری میکند و به بهانهٔ این سفر به افغانستان امیر داستان زندگیاش را تعریف میکند.
بادبادک باز
بابا گفت : خوب است . اما چشمهایش غرق فکر و خیال بود . ” خب ، هر درسی که به تو میدهند ، سر جایش ، اما فقط یک گناه وجود دارد ، فقط یکی . آنهم دزدی است . هر گناه دیگری صورت دیگر دزدی است . حرفم را میفهمی ؟”
بابا گفت : ” وقتی مردی را بکشی ، زندگی را از او دزدیدهای . حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیدهای ، همینطور حق بچههایش را به داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی ، حق طرف را برای دانستن راست دزدیدهای. وقتی کسی را فریب بدهی ، حق انصاف و عدالت را دزدیدهای. میفهمی ؟
فهمیدم . وقتی بابا ششساله بود ، نصفهشب دزدی به خانه پدربزرگم وارد شد .پدربزرگم ، یک قاضی محترم ، سر راهش سبز شد . دزد خنجری به گلویش زد و او را جابهجا کشت و پدر را از بابا دزدید …
سالها از این ماجرا میگذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه دربارهی از یاد بردن گذشتهها میگویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز میکند.
میگویند چشمها پنجرهی روح اوست.
در کتاب چیزهای زیادی نوشتهشده بود که نمیدانستم، چیزهایی که معلم هامان اصلاً حرفش را نمیزدند. چیزهایی که بابا هم حرفش را نزده بود.
چیزی زشتتر از دزدی نیست. مردی که چیزی را بگیرد که حقش نیست، چه زندگی باشد و چه یک قرص نان…
بچهها که کتابچه رنگی نیستند. نمیشود آنها را بارنگهای دلخواه پر کرد.
زل زدن به چشمان آدمهایی مثل حسن را دشوار میبینم. آدمهایی که به هر چه میگویند عقیده دارند. مشکل آنهایی که به هر چه میگویند عقیده دارند همین است. فکر میکنند همه همینجورند.
آخر چطور من در برابرش کتاب گشودهای بودم، حالآنکه خیلی وقتها اصلاً نمیدانستم توی کلهاش چه میگذرد. این موضوع کمی لج آدم را درمیآورد، اما یکجور آرامش هم میبخشد که کسی در کنارت باشد و همیشه بداند چه میخواهی.
من که بین بابا و ملاهای مدرسه گیر کرده بودم، رابطهام با خدا معلوم نبود
دهان وا کردم و نزدیک بود چیزی بگویم. نزدیک بود. اگر پیش میرفتم، تا آخر عمر همهی زندگیام فرق میکرد. اما نگفتم. فقط تماشا کردم.
هیچچیز در این دنیا مجانی نیست. شاید حسن بهایی بود که باید میپرداختم…
از نظر من چشمانش او را لو میداد. به چشمهایش که نگاه میکردم، ظاهرش کنار میرفت و بارقهای از جنون که در اعماقش بود هویدا میشد.
منم و حمیرا علیه دنیا قد علم کرده بودیم. جانم برایت بگوید. امیر جان: درنهایت همیشه بُرد با دنیاست. رسم روزگار اینطور است.
هوا فشرده و جامد بود. هیچکس تصور نمیکند هوا جامد باشد. دلم میخواست دست دراز کنم، هوا را خرد و تکهتکه کنم و در نایم بچپانم.
شاید منصفانه نباشد، اما چیزی که در چند روز و گاهی حتی یک روز رخ میدهد، تمام زندگی آدم را زیرورو میکند…
به نظرم دلیل اصلی بیاعتنایی به گذشته ثریا این بود که خودم گذشتهی تاریکی داشتم. از همهی زیر و بالای پشیمانی و حسرت خبر داشتم.به نظرم لازم نیست بعضی چیزها به زبان بیایند.
همیشه داشتن و از دست دادن آزار دهندهتر از نداشتن از اول است.
وقتی آدم اینجور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
نباید آدمهای بد را آزار داد. چون آنها راه بهتری را نمیشناسند و چونکه آدمهای بد هم گاهی خوب میشوند. در دنیا آدمهای بد کم نیستند و گاهی هم همانطور میمانند. گاهی لازم است جلوشان بایستی.
آیا اصلاً داستان کسی به پایان خوش میانجامد؟ هر چه باشد، زندگی فیلم هندی نیست که همهچیز به خیروخوشی تمام شود. افغانها دوست دارند که بگویند زندگی میگذرد بیاعتنا به آغاز و پایان، زندگی مثل کاروان پر گردوخاک کوچ کنندگان آهستهآهسته پیش میرود.
ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است..
گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد،سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
در آشپزخانه ایستاده بودم، خوب میدانستم که این فقط رحیم خان نیست که در آنسوی خط حرف میزند؛ این گذشتهی آکنده از گناهان کفاره ندادهام بود که از آنسوی خط با من حرف میزد. پس از آنکه گوشی را گذاشتم، برای قدم زدن، کنار ساحل دریاچهی اسپرکلز واقع در حاشیهی شمالیِ گلدنگیت پارک رفتم. آفتاب اوایل بعدازظهر، روی سطح آب دریاچه که دهها قایق مینیاتوری بر روی آن شناور بود و با نسیمی زندهدل پیش رانده میشدند، نور میپاشید.