فقط یک جنگزدهی واقعی میتواند «هشت سال جنگ تحمیلی» را توصیف کند. این را بعد از خواندن «زمین سوخته» اثر احمد محمود به خوبی متوجه خواهید شد. اثری که فقط سه ماه اول جنگ عراق و ایران را بیان میکند. ولی همین سه ماه میتواند شما را تا مغز استخوانتان با مردم جنگزده همدرد کند.
چند کلامی راجع به احمد محمود، نویسندهی رمان «زمین سوخته»
زمین سوخته بر اساس زندگی واقعی احمد محمود در دوران جنگ نوشته شده است. در دوران جنگ، او دردهای زیادی را متحمل شد. او کسی نبود که از همان ابتدا برای دفاع به جبهه برود. او نیز میخواست که با خانوادهی خود به شهر دیگری مهاجرت کند. ولی مردم سایر شهرها آنها را نامرد و فراری میپنداشتند. هیچ کسی جز اهوازیها و خوزستانیها نمیتوانست آنها را درک کند. او به خوبی نشان میدهد که تازه بعد از برخورد بمب به تهران، مردم حال و هوای جنگ را درک کردند. محمود به خوبی ترسی که آن زمان در دلش وجود داشت را به نمایش گذاشته و از سهلانگاری مردم و دولت آن زمان صحبت کرده است.
شاید همینها این اثر را به یکی از آثار متفاوت در حوزهی جنگ عراق و ایران تبدیل کرده است. احمد محمود یک جنگزدهی واقعی است که درد از دست دادن برادر را به خوبی درک کرده و آن را با نوک انگشتان هنرمندش، به صفحات کتاب «زمین سوخته» منتقل کرده است.
کتاب «زمین سوخته» ابتدا در سال ۱۳۶۱ و توسط نشر نو به چاپ رسید. این کتاب بار اول در ۱۰ هزار نسخه منتشر شد و چاپ دوم آن ۲۲ هزار نسخه بود. چاپ سوم نیز در ۷ هزار نسخه به انتشار رسید. بین چاپ سوم و چهارم فاصلهای طولانی رخ داد ولی بالاخره در سال ۱۳۸۰، چاپ چهارم توسط انتشارات معین منتشر شد. جالب اینجا است که این کتاب در سال ۱۳۹۸ به چاپ چهاردهم رسید.
از دیگر آثار نویسنده میتوان به داستان یک شهر، دیدار و آدم زنده اشاره کرد.
به یاد برادرم محمد که شهید شد
قبل از شروع کتاب، با چنین جملهای روبهرو میشویم و از همان ابتدا به خوبی میدانیم که قرار است نوشتههای یک زخمخورده از جنگ را بخوانیم. اولین نکتهی جالبی که در رابطه با کتاب «زمین سوخته» وجود دارد، استفاده از زمان مضارع در نثر است. هر اتفاقی که میفتد، انگار همان لحظه رخ میدهد و شما نیز گویی یکی از حضار هستید.
منتقدان این کتاب را یک اثر رئالیستی میدانند که امری کاملا صحیح است. وقتی کتاب «آرزوهای بزرگ» چالرز دیکنز را میخوانیم، حتی با شکل و شمایل سنگفرشهای لندن هم آشنا میشویم! در کتاب زمین سوخته هم از حال و هوای جنگ گرفته تا لهجهی مردم اهواز آشنا خواهیم شد. پس با وجود اینکه رمان فقط سه ماه اول جنگ را بیان میکند، رمانی طولانی و پر از جزئیات است.
محمود در ابتدا به خوبی واکنشهای طبیعی مردم شهر و البته سهلانگاریها را نشان میدهد. اینکه هوا بوی جنگ میدهد ولی کسی حاضر نیست که از مشامش به خوبی استفاده کند. سهلانگاریهایی که زیرکانه نوشته شدهاند:
-همچین شایعهم نیست. حالا دیگه همه میدونن که عراق تو مرز داره یه کارائی میکنه…همه میدونن الا دولت!
نویسنده نه تنها این بیتوجهیها را در دیالوگها نشان میدهد، بلکه آنها را در افکار و رفتار کاراکترها نمایان میکند:
-…باید بشناسیش. صدبار اینجا دیدیش. دیروزم اینجا بود. میگفت عراقیا تو مرز اردو زدن. میگفت که شبها با فشفشه آسمان را روشن میکنن. سوار قایق میشن و از لابلای نیزارهای هوروالعظیم میان تو ایران و همهجا را وارسی میکنن و برمیگردن. میگفت تانک دارن به چه بزرگی! هرکدامشان به اندازه یه پالایشگاه!…
از تو آینه، نگاهم به چهرهی پرآبله مش محمد است
همانطور که میبینید، نفش اول داستان، تمایلی ندارد که حرفهای مش محمد را باور کند. پس ترجیح میدهد که به جای گوش دادن به صحبتهای او، صورت پرآبلهاش را هدف بگیرد. یا سن بالایش…یا…؟
این نکته به خوبی در بخش دیگری نیز تکرار شده است:
-میگن که جاسوساشون سوار موتورسیکل میشن و فاصلهها را براشون اندازه میگیرن.
مش محمد لبخند میزند. آبله، انگار که پلکهایش را برده است. مژههایش انگار که سوخته است و گوشهایش شکسته و خمیده است.
و نقش اول دقیقا به چه چیزی فکر میکند؟ این را به خوبی از توصیفات میتوان مشاهده کرد. البته فقط نقش اول نیست که ترجیح میدهد تمام این حرفها از زبان پیرمردی بیسواد بیان شود و فقط شایعه باشد.
-روزنامه؟…دیدی گفتم؟…شیخ طعیمه خودش تانکها را دیده. دیروز اینجا بود. میگفت که…
محمد میکانیک حرفش را میبرد و میگوید
-تا کی باز هستی مشممد؟
اما مردم از خواب غفلت بیدار میشوند. مردم بالاخره، مجبور به پذیرش حقیقت میشوند. مردمی که به جای خون، خواب در رگهایشان خوابیده و همین بیتوجهیها کار دستشان میدهد:
قصد میکنم بلند شوم و بروم سرشان هوار بکشم اما هنوز از جا بلند نشدهام که باز، وارفته، دراز میکشم. سیگاری میگیرانم و رو دست غلت میزنم. خواب از سرم پریده است اما سستی و بیحالیاش به جانم مانده است. صابر، به در اتاق ضربه میزند
-بیداری؟
صدای صابر، لرزه دارد. انگار که هیجان زده است
-بیدارم
در اتاق را باز میکند و عجولانه میگوید
-فرودگاه را زدن!
یکهو، تمام رخوت از تنم زایل میشود. مینشینم و تند میپرسم
-گفتی کجا را زدن؟
و بعد از این است که شما پابهپای شخصیتها وارد ترسی میشوید که گویی جنگ درست کنار گوش خودتان در حال وقوع است. حال و هوای داستان، وحشت مردم، هجوم آنها جهت مهاجرت به شهری دیگر، التماس برای اخذ بنزین در پمپبنزینها، اصرار مردم برای اخذ اسلحه، دعوت مردم به آرامش و سایر مشکلات ریز به ریز توصیف شده است. مشکلاتی که برخی از سر غفلت مردم و برخی از سر سهلانگاری دولت است. در یکی از بخشها، این مشکل به خوبی توصیف شده است. مشکل خانههای کاهگلی که بم و اهواز را به خرابه تبدیل کرد:
سقف همهی خانههای محلهی ننهباران از چوب سفید و حصیر و کاهگل است. تک و توکی، اینجا و آنجا، خانهها، اسکلت آهنی دارند. مثل خانهی امیرسلیمان که خودش پابهپای کارگران جان کند تا ساختمانش را تمام کرد.
چه بسا این رمان با همین تفاوتها خواندنی است. صرفا قرار نیست قصهی قربانیشدنها و مقاومتهای دلیرانه بخوانید. قرار است در کنار آن، با ترسی که در دلها وجود داشت، آشنا شوید. قرار است با سبک زندگی مردم اهواز آشنا شوید و مزهی چای دمپهلویی که مادرجان حاضر میکند را بچشید و به کمک نیکوتینی که نقش اول وارد خونش میکند، شما هم آرام شوید و منتظر بمانید…تا ببینید که بعد چه میشود؟
و آیا اوضاع و احوال مردم کتاب زمین سوخته، شبیه اوضاع مردم ایران در مواجهه با ویروس کرونا نیست؟ به خوبی به یاد داریم که آن اوایل، کسی باور نمیکرد که این ویروس کشنده وارد ایران شده است…