وقتی ضدتهوع‌ها جواب نمی‌دهند

اگر فلسفه را به‌عنوان یک مخاطب عام دوست دارید اما سرک کشیدن به رساله‌ها و مانیفست‌های فلسفی مختلف و کتاب‌های تئوریک در این زمینه معمولاً برایتان با نتیجه‌ی دلخواه همراه نبوده و خسته و گیج از فهم متون دشوار برگشته‌اید، ناامید نشوید. خوشبختانه رمان‌های فلسفی، انتخاب‌های خوبی برای مخاطبی هستند که دوست دارد آموزه‌های فلسفی را در دل یک داستان بخواند تا اینکه سراغ متون سخت و پیچیده برود. مثلاً می‌توان «چنین گفت زرتشت» از «فریدریش نیچه»، «مسخ» اثر «فرانتس کافکا» و «بیگانه»‌ی «آلبر کامو» را به‌عنوان نمونه‌ نام برد و در یک سطح ساده‌تر، رمان‌های «یوستین گُردر» را نام برد؛ مثل کار مشهورش «دنیای سوفی» و غیره. اولین و معروف‌ترین رمان «ژان پل سارتر» به نام «تهوع» را هم در رده‌ی این آثار قرار می‌دهند. کتابی که نه فقط به‌عنوان یک رمان فسلفی مهم، بلکه به‌عنوان اثری شناخته می‌شود که به نخستین آموزه‌های مکتب «اگزیستانسیالیسم» در آن اشاره شده است.

این کتاب در سال ۱۹۶۴، برای سارتر جایزه‌ی نوبل ادبی را به ارمغان می‌آورد؛ اما گفته می‌شود که سارتر این جایزه را نپذیرفته، و عنوان کرده که نمی‌خواهد برچسب «برنده‌ی نوبل ادبیات» تا آخرعمر به اسمش بچسبد، زیرا چیزی که او می‌تواند پایش بایستد و از آن دفاع کند، فقط اسم خودش است، و نویسنده نباید خودش را تبدیل به یک موسسه‌ی رسمی کند. البته این شایعه هم وجود دارد که او مدتی بعد با آکادمی تماس برقرار می‌کند و درباره‌ی اینکه آیا می‌تواند جایزه‌ی نقدی را دریافت کند یا خیر؛ اما از درست و غلط بودن این شایعه که بگذریم، می‌رسیم به معرفی خود ژان پل سارتر. نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس، منتقد و فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی که از معروف‌ترین آثارش می‌توان به مجموعه داستان «دیوار»، نمایشنامه‌ی «دست‌های آلوده»، رساله‌ی ادبی‌فلسفی «ادبیات چیست؟»، خودزندگینامه‌ی «کلمات»، و رساله‌ی «هستی و نیستی» و همین رمان «تهوع» اشاره کرد. در آثار سارتر شیوه‌ی تفکر او و پرداختن به موضوعات با رویکردی اگزیستانسیالیستی به چشم می‌خورد. اگر این اسم برایتان سخت است یا با آن آشنایی ندارید و سرچ‌های مختلف هم بیشتر از آنکه راهگشا باشند گیج‌کننده بوده‌اند، در حد یک خلاصه‌ی کوتاه و ساده می‌شود گفت اگزیستانسیالیسم جریانی است که بعد از جنگ جهانی اول به‌شکل اعتراضی به رنج آدم‌ها برای داشتن زندگی بهتر، شکل می‌گیرد. این جریان بیان می‌کند زندگی ذاتاً بی‌معناست و این انسان است که می‌تواند انتخاب کند به آن معنا ببخشد یا نه، و هنگامی که خلق معنا و تعیین هدف زندگی صورت گرفت، انسان خودش مسئول آن انتخاب است و باید عواقب و تاوان‌هایش را بپذیرد. اما بیایید فعلاً خیلی سختش نکنیم و از «تهوع» دور نشویم.

پوششی به اسم داستان

«تهوع» درواقع به‌شیوه‌ی خاطره‌نویسی نوشته شده و ما را وارد دفترخاطرات مردی به نام «آنتوان روکانتن» می‌کند که در آن بُرهه‌ای از زندگی‌اش را ثبت کرده که در شهر «بوویل» زندگی می‌کرده و مشغول پژوهش روی زندگی یک سیاست‌مدار قرن هجدهمی بوده تا کتابی درباره‌اش بنویسد. نسخه‌ی فارسی این کتاب را در ایران بیشتر با ترجمه‌‌ی«امیر جلال‌الدین اعلم» می‌شناسند، اما برای این یادداشت، به ترجمه‌ی  «کیومرث پارسای» که با نشر «علم» منتشر شده است پرداخته‌ام. بعد از اشاره به خلاصه‌ی کوتاهی از ماجرای تهوع، لازم است اشاره کنم اگر مخاطبی هستید که بیشتر دنبال قصه، شخصیت‌پردازی تَخت و تیپیک، کنش، حادثه و گره و اتفاق هستید و دوست دارید بدانید آخرسر چه کسی عاشق شد و کی ازدواج کرد و کدام کاراکتر درس اخلاق گرفت و…، باید بگویم «تهوع» اصلاً انتظار شما را برآورده نمی‌کند؛ چون سارتر در آن همچنان که به قصه می‌پردازد و درواقع یک پوشش داستانی دور آموزه‌های فلسفی می‌پیچد، از آن فاصله هم می‌گیرد و از بستر داستانی به‌عنوان فرصتی برای بیان اندیشه‌هایش استفاده می‌کند و به‌همین جهت، متن خیلی جاها همزمان که روان بودن خود از لحاظ نثر را حفظ می‌کند، به‌لحاظ محتوا سنگین می‌شود و نیاز به دوباره‌خوانی و تحلیل و هضم دارد و خلاصه، قضیه به آن سادگی‌ها که فکر می‌کنید هم نیست. بنابراین اگر مثلاً قصه‌ای مثل «دختری با پرتقال» از «یوستین گُردر» شما را راضی کرده، از خواندن «تهوع» راضی برنخواهید گشت. درواقع باوجود داستانی بودن قضیه، بار فلسفی آن سنگین‌تر از جنبه‌ی داستانی است و چرخه‌ی قصه آنطور که از یک رمان معمولی انتظار می‌رود، پیش نخواهد رفت.

تهوع

تهوع

نویسنده : ژان پل سارتر
ناشر : علم
مترجم : کیومرث پارسای

حالت تهوع انگشت‌ها

شروع کتاب ما را به صفحاتی بدون تاریخ از دفترخاطرات «آنتوان» می‌برد. این نویسنده‌ی سی‌و‌پنج‌ساله در ابتدای نوشته‌هایش اشاره می‌کند که دفترخاطرات، اگرچه ممکن است سراسرش با جزئیات بی‌اهمیت و پیش‌پاافتاده پُر شود، اما به‌هرحال راهی است برای مشاهده‌ی واضح رویدادها و ثبت واقعیت لحظات، و باید مراقب بود واقعیت‌ها را بی‌اغراق و مبالغه ثبت کرد:

دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، آوریل، مه، ژوئن، ۱۹۲۴، ۱۹۲۵، ۱۹۲۶… زندگی کردن یعنی همین! ولی هنگام نقل کردن زندگی، همه‌ی امور به نوبت تغییر می‌کند، بدون اینکه کسی متوجه شود. تنها به این دلیل که افراد، داستان‌های واقعی را به‌گونه‌ای نقل می‌کنند که گویی این داستان‌های واقعی، نمی‌توانند وجود داشته باشند، در‌حالی‌که رویدادها در یک جهت شکل می‌گیرند و ما، آن‌ها را در جهت وارونه نقل می‌کنیم.

همچنان که آنتوان شرح روزمره و کافه‌گردی‌ها و کتابخانه‌رفتن‌هایش را می‌نویسد و به توصیف پیرامونش می‌پردازد، به تهوعی درونی اشاره می‌کند که ناگهان با لمس سنگی کوچک در کنار دریا، در او ایجاد می‌شود: تهوعی در دست‌! این احساس کم‌کم باعث می‌شود «اشیاء» برای او به چیزی فراتر از سازه‌هایی بی‌جان تبدیل شوند و «وجود» پیدا کنند، جوری که انگار عمل «لمس کردن» از جانب آن‌ها هم صورت می‌گیرد و دوطرفه است:

اجسام نباید لمس کنند، زیرا زنده نیستند. انسان از آن‌ها استفاده می‌کند، سپس در جای پیشین می‌گذارد، و میان آن‌ها به زندگی ادامه می‌دهد. آن‌ها تنها مفید به‌ نظر می‌رسند، همین و بس. ولی در مورد من تفاوت دارد. آن‌ها مرا لمس می‌کنند و این تحمل‌ناپذیر است. می‌ترسم با آن‌ها تماس برقرار کنم، گویی جانورانی زنده‌اند. تازه متوجه می‌شوم دو روز پیش، کنار دریا، هنگام در دست گرفتن آن سنگ کوچک چه احساسی داشته‌ام. نوعی تهوع، با مزه‌ی شیرین. چه ناگوار بود! این احساس، از همان سنگ منتقل می‌شد. تردیدی ندارم که از سنگ گذشت و به درون دست‌هایم آمد. بله، همین بود! درست همین احساس! نوعی احساس تهوع در دست‌ها!

حس لامسه‌ی اشیاء

اما این احساس تهوع، فقط محدود به لمس یک سنگ نمی‌شود و خیلی زود «آنتوان» در برخورد با پیرامونش متوجه می‌شود که این تهوع در مواجهه با اشیاء، در واقع حسی است که از درون به او چنگ می‌زند و انگار او ذره‌ای‌ست درون احساس ناتمام تهوع. احساسی که چسبیدن به موسیقی و جدا شدن از واقعیت‌ها می‌تواند از شدتش بکاهد؛ و درواقع تخیل و فراواقعیت عناصر نجات‌بخش روکانتن هستند. موسیقی‌ای که می‌شود گفت در طول کتاب، پخش می‌شود و مثل یک نخ تسبیح، مهره‌ها را کنار هم نگه می‌دارد، هم به ساختار فُرمی اثر شکلی منسجم می‌بخشد و هم نگاهی نمادین به «هنر» به مثابه راه نجات آدم است؛ موسیقی، ساختن، نوشتن، نقاشی و غیره، که می‌توانند حتی مرگ را هم دور بزنند و ابدی باشند. برای مثال در صحنه‌ای که آنتوان از موزه بازدید می‌کند و با دقت به توصیف پرتره‌ها و مجسمه‌ها می‌پردازد و از تاریخی که ساخته اند حرف می‌زند، به نوعی بر این نگاه نمادین به هنر تاکید می‌شود. هم‌چنان که روایت ادامه پیدا می‌کند و یادداشت‌های روزانه‌ی «روکانتن» ما را در طول هفته‌ای که او می‌گذراند پیش می‌برد، از جنبه‌ی داستانی کار کم شده و به جنبه‌ی فلسفی آن اضافه می‌شود. هنگامی که روکانتن به خودش هم به منظر شیئی نگاه می‌کند که عمل کردن به او معنا می‌بخشد و پرسش‌هایی مانند وجود داشتن یا نداشتن و چیستی آن‌ها و ماهیت چیزها به ذهنش می‌رسد، داستان کم‌کم ابعاد فلسفی خودش را رونمایی می‌کند و انگار سارتر در وجود روکانتن ظاهر می‌شود و با لب‌های او برایمان حرف می‌زند و مغز خودش را به روکانتن قرض می‌دهد تا با آن بیندیشد. روکانتن که شخصیتی منزوی است و سرش به کار خودش گرم است، در یافتن خویشتنِ خویشش (که در فلسفه آن را وجود فی‌النفسه می‌نامند) مشکل دارد و خودش را به منزله‌ی یک شیء اضافی می‌بیند:

به‌گونه‌ای مبهم خیال خودکشی را در ذهن می‌پروراندم تا دست‌کم یکی از آن وجودهای زیادی را نابود کنم، ولی حتی مرگ من هم زیادی بود. زیادی… جسد من… خون من روی شن‌ها… میان آن گیاهان، در ژرفای آن باغ فرح‌انگیز، گوشت تراشیده ی من… در زمینی که آن را دریافت می‌کرد، و در نهایت، استخوان‌های من… پاک شده، پوست کنده و تمیز همچون دندان نیز زیادی بود. من تا ابد زیادی بودم.

پناه بر تخیل!

این گفتگوهای درونی و پریشانی‌هایی که دائماً در سر روکانتن شکل می‌گیرند، بخش عمده‌ای از نیمه‌ی دوم و پایانی کتاب را تشکیل می‌دهند و اینجاست که شاید مخاطبی که به دنبال قصه وارد کتاب شده، کمی ناامید شده و مخاطب عاشق فلسفه، تشنه‌تر به خواندن ادامه دهد. روکانتن سرانجام مسیری درونی را طی می‌کند که او را به این فکر می‌اندازد که دست از نوشتن زندگینامه‌ی تاریخی آن فرد قرن هجدهمی بردارد، و پناه ببرد به خلق کردن و قدرت تخیل:

تاریخ در مورد آنچه نوشته می‌شود که وجود داشته باشد. یک «وجود» هرگز قادر به توجیه «وجود» در «وجود» دیگر نیست.

و به این ترتیب، اینجاست که علی‌رغم همه‌ی شباهت‌ها، مسیر اگزیستانسیالیسم از نهیلیسم جدا می‌شود. هردوی این جریان‌ها بر سر فاقد معنا بودن و پوچی زندگی اتفاق نظر دارند، اما یک نهیلیست اعتقاد به ابدی بودن و گریزناپذیر بودن این پوچی دارد و اگزیستانسیالیستی مثل سارتر، از یکی از دیدگاه‌های اصلی در فلسفه‌ی زندگی، به نام «جعل معنا» استفاده می‌کند تا بیان داشته باشد انسان‌ها با آگاهی می‌توانند پوچی جهان را دور بزنند و معنای منحصربه‌فرد خودشان را جعل کرده و مسیرشان را از انفعال جدا کنند. در پایان برای مخاطب علاقمند به فلسفه‌ای که ترجیح می‌دهد بعد از خواندن تئوری‌ها، سراغ آثار ادبی و سینمایی مختلف برود و خودش را در تشخیص رگه‌های این مکاتب آزمایش کند، یک پیشنهاد فیلم کوچک دارم: «مرد غیرمنطقی» از «وودی الن» فیلمی است که می‌شود تاثیر اگزیستانسیالیسم را در آن حس کرد. خلاصه‌ی فیلم این است که یک پروفسور که در دانشگاه فلسفه تدریس می‌کند، در زندگی پوچ و بی‌هدف و ناامید به‌نظر می‌رسد تا اینکه ناگهان انگیزه‌ی یک قتل، امید را به او برمی‌گرداند و زندگی‌اش «معنا» می‌گیرد. در فیلم بارها تاکید می‌شود که زندگی بی‌معناست مگر آنکه خود شخص دست به خلق معنا برای آن بزند، انتخاب کند و مسئولیتش را بپذیرد. من فکر می‌کنم وصل بودن سینما و ادبیات به یکدیگر، می‌تواند فهمیدن آثار فلسفی سنگین را برایمان تسهیل کرده و در درازمدت، اثر خودش را روی ما بگذارد.

دسته بندی شده در: