گاهی برای به تصویر کشیدن برشی از زندگی واقعی انسانها و تاکید بر اهمیت مسئلهی ارتباط بین آنها، قالب ادبی نمایشنامه یکی از بهترین انتخابهاست. چون محدودیت لوکیشنها و پیش رفتن ماجراها با محوریت گفتگو، کمک میکند محیط نمایش واقعاً یادآور فضای زندگی واقعی و فشارها و تنشهایی باشد که درونش اتفاق میافتد. یک مثال خوب و هوشمندانه از نمایشنامههای اینچنینی، «گربه روی شیروانی داغ» نوشتهی «تنسی ویلیامز» نمایشنامهنویس آمریکایی است. این نمایشنامه در سال ۱۹۵۵ برای اولینبار منتشر شده، و جایزهی ادبی پولیتزر را برای ویلیامز بههمراه داشته است؛ معتبرترین جایزهی ادبی آمریکا که میتواند به گروههای مختلفی از جمله خبرنگاران، شاعران، نویسندگان و موسیقیدانان اهدا شود.
در حاشیهی چند بحران
اما ماجرای نمایشنامه چیست؟ یک خانوادهی جنوبی آمریکایی را تصور کنید که پیشهی خانوادگیشان از گذشته، زراعت و کاشت پنبه بوده است. پدر خانواده که ثروت بسیاری دارد، درگیر سرطانی است که بهزودی او را به کشتن خواهد داد، اما خودش از این ماجرا چیزی نمیداند و پزشکش جرات نکرده این مسئله را برایش توضیح بدهد. حالا در شب تولد شصتوپنج سالگیاش که پسرها و عروسهایش چندروزی را برای اقامت در خانهی آنها میگذرانند، همگی میخواهند این موضوع را با پدر و مادرشان مطرح کنند و واقعیت را بگویند، اما نمیدانند چگونه؟
گربه روی شیروانی داغ قرار نیست بر اساس گره و اتفاق و حادثه پیش برود. درواقع هرچیزی که در زندگی این آدمها مهم است، از قبل اتفاق افتاده و حالا ار طریق خلق فضایی آمیخته با تعلیق، کنشهای موجود بین شخصیتهای اصلی و گفتگوهایی که با هم دارند، قرار است شیوهی مدارای آنها با بحرانهایی را ببینیم که در مسیرشان قرار گرفتهاند. مثلاً بحران بیماری بابابزرگ که در بالا مطرح شد اگرچه بهنظر میآید قرار است هستهی اصلی تنشهای نمایشنامه را تشکیل دهد، اما تمام آن نیست.
نقابهای چسبیده به صورت
در حاشیهی این بحران مهم که مسئلهی تقسیم ارث و میراث و بهعهده گرفتن ادارهی املاک پدر -که بابابزرگ یا big daddy خوانده میشود- را همراه خودش دارد، بحرانهای دیگری هم در جریانند و هرکدام بهاندازهی خودشان اهمیت دارند. پسران بابابزرگ گوپر و بریک با اختلاف سنی هشتسالهشان، یک برادری سرد بینشان برقرار است، دو عروس از یکدیگر دل خوشی ندارند و مه به مارگارت که بچهدار نمیشود سرکوفت پنجتاونصفی بچهاش را میزند (یکیشان توی راه است) و خود زوجها با یکدیگر نیز اختلافات ریز و درشت دیگری دارند. مثلاً مه و گوپر اگرچه در کلام هم را تائید میکنند اما تنش و مخالفتی زیرپوستی در کلامشان وجود دارد و بریک و مارگارت هم در زندگی عشقی و جنسی خودشان به بنبست بدی خوردهاند که بهنظر میرسد بهخاطر افسردگی و مشروب خوردن بیاندازهی بریک ایجاد شده باشد. خود بریک بعد از اینکه میگوید بهخاطر نفرت از دروغگویی و تزویری که در اطرافش جاری است مشروب میخورد، اضافه میکند:
بریک: من میخوام از زندگی فرار کنم!
بابابزرگ: پس چرا خودکشی نمیکنی آقاجون؟
بریک: چون مشروب رو دوست دارم…
بابابزرگ: ای داد، با تو نمیشه حرف زد!
گربه روی شیروانی داغ
شخصیتپردازیها در نمایشنامهی تنسی ویلیامز را میتوان هم تحلیل روانشناختی کرد و با بُعد واقعی وجودشان خو گرفت و لمسشان کرد، و هم میتوان جنبهی نمادین رفتارهایشان را تفسیر کرد و از این طریق، به این نتیجه رسید که نمادگراییای که نمایش در دل خودش دارد تا حرفش را به مخاطب برساند، میتواند ناخواسته بخشی از زندگی واقعی ما باشد و درواقع صحنهی نمایش و صحنهی زندگی واقعی بهنوعی با هم عجیبن شدهاند و شاید ما آدمهای بیرون از نمایشنامه هم نقشهایی که روزگار وادارمان میکند را برای یکدیگر بازی میکنیم. مثلاً شخصیت بابابزرگ که در چندصحنه گفتگویی بریده بریده اما طولانی با بریک دارد، اعتراف میکند که در تمام زندگی مشترکش به زنش علاقه نداشته، اما فقط کنار آمده و گذاشته زندگی ادامه پیدا کند. اما حالا که یک تجربهی نزدیک به مرگ را از سر گذرانده، تصمیم دارد عمر باقیماندهاش را خودِ خودش باشد، خود بینقاب:
الان میفهمم که تاحالا هیچ به خودم نرسیدم. خیلی موقعیتها رو از دست دادن چون وسواس داشتم. وسواس آداب و رسوم. آه… تموم این حرفها مفته، حرف مفت، حرف مفت! سایهی مرگ بالای سرم باعث شد به خودم بیام. حالا که این سایه از بالای سرم رفته میخوام خودمو آزاد کنم و به قول معروف چی میگن، چی میگن… دلی از عزا دربیارم!
شخصیت بریک نیز میتواند نمادی از مردانی باشد که در قالب از پیش تعیینشده و آشنایی که برای مردان تصور میشود، تن نمیدهد. پرسوناژ یک مرد با کلماتی مثل مسئولیتپذیر، شوهر خوب، پدر نمونه، رئیس خانواده و نانآور گره خورده، اما بریک؟ او بهخاطر عذابوجدان از مرگ یک دوست، چنان مشروب میخورد که بهقول پدرش «مخش با الکل خیس خورده» و زندگی را رها کرده است. او شخصیتی سرد و بدون وابستگی پیدا کرده، رابطهای بیعاطفه و مکانیکی با زنش دارد، دوست ندارد پدر شود، از اینکه دیگران دستش را بگیرند یا صورتش را ببوسند بیزار است، و پای شکستهاش -و عصایی که تکیه به آن را به کمک گرفتن از آدمها ترجیح میدهد- هم نمادی کامل از تمام کمبودهایی است که دارد؛ ویژگیهایی که از نظر بقیه کمبود و نقص بهحساب میآیند و شاید بشود آنها را تفاوت نامید. در کنار بابابزرگ و بریک، گوپر هم که یکی از شخصیتهای اصلی مرد در نمایشنامه است، کاراکتری سرد و سودجو دارد. حضور او و همسرش نسبت به سایرین، حضوری تکراریتر و تیپیکتر است. احتمالاً همهی ما کلی فیلم و کتاب خوانده و دیدهایم که یک عروس و پسر بدجنس و دنبال ارث و میراث، چشمبهراه مرگ پدر و مادرشان از راه میرسند.
سه زن: شکلهایی از وابستگی
اما شخصیتهای زن ماجرا، شامل مارگارت (یا همان مگی)، مامابزرگ و مه، همگی یک شباهت کلی و چند تفاوت مهم دارند. شباهت کلی زنهای این نمایشنامه با یکدیگر در وابستگیشان به همسر -به شیوههای مختلف- است. مامابزرگ باوجودی که سالها در یک زندگی بیعشق قرار داشته اما چنان وابستگیای به بابابزرگ دارد که هیچ خللی تویش نیست و یک زن سنتی کامل است که خدا و شوهرش برایش یکی هستند؛ مه هرچه شوهرش میگوید را قرقره میکند و صدایی از خودش ندارد و کلماتش درواقع انعکاس افکار سودجویانهی شوهرش هستند؛ و مارگارت نیز بیچونوچرا، بریک را دوست دارد و دست از او برنمیدارد و باوجودیکه میخواهد به بلند شدن و نشستن بریک با پای شکستهاش کمک کند اما انگار درواقع اوست که میخواهد به این مرد تکیه کند و آرام بگیرد. پرسوناژ زن وابسته در گربه روی شیروانی داغ به سه شکل مختلف و هوشمندانه، طراحی و بهتصویر کشیده شده است. اما از بین این سه زن، مگی زنی است متفاوتتر که اگرچه درونیات پیچیدهای ندارد و او هم یکی از همان شخصیتهای تخت است، اما ذات مهربانتر و صداقتش در عشق او را از بقیه متفاوت میکند. مگی مهربان است و با زخمزبانها و تلخیها کنار میآید و از دوست داشته شدن توسط بریک، ناامید نمیشود:
بریک: مگی تو داری مشروب منو زهرمار میکنی. تازگیها صدات طوری شده که انگار دویدی بالا خبر بدی خونه آتیش گرفته!
مارگارت: خب همینطور هم هست، همینطور هم هست. بریک میدونی مثل چی شدم؟ حس میکنم همیشه مثل یه گربه روی شیروونی داغ هستم!
بریک: چرا از شیروونی نمیپری؟ بپر، گربهها از بالای شیروونی میپرن رو زمین و صحیح و سالم چهاردستوپا میان پایین!
مارگارت: که اینطور!
بریک: بیا و اینکارو بکن! تو رو سر مذهبت بیا و اینکارو بکن!
مارگارت: چیکار؟
بریک: یکی رو واسه خودت پیدا کن!
مارگارت: واسه من غیر از تو مرد دیگهای وجود نداره! با چشمهای بسته هم فقط تو رو میبینم!
در خانهی بابابزرگ
حس جاری در فضای نمایشنامه و محیط محدودی که ماجراها در آن اتفاق میافتند از خلال توصیفهای بهاندازه، به مخاطب منتقل میشود. باتوجهبه اینکه در سراسر ماجرا، یک جشن تولد در خانه در حال برگزاری است، در اکثر صحنهها صداهایی در پسزمینه وجود دارد که بهموقع، به آنها اشاره میشود. صدای بازی بچهها توی تراس، صدای زنگ تلفن از داخل راهرو، صدای فشفشه و ترقه و آتشبازی از بیرون و در کنارش همهمهی آدمها و رفتوآمدهای متعدد و بیاجازه به داخل اتاقی که آدمها در آن مشغول صحبت هستند، بهشیوهای هوشمندانه تنش موجود توی فضا را بر ذهن مخاطب هم حاکم میکنند و کمک میکنند تنگناهای نفسگیر ارتباطی بین اعضای این خانواده، بهدرستی بازنمایی شود.
ترجمهی زندهیاد پرویز ارشد نیز لحنهایی را خلق کرده که مخاطبین فارسیزبان و حتی کسانی که ابتدای راه مطالعه هستند، بتوانند با نمایشنامه ارتباط برقرار کنند. اما این ترجمهی خوب و روان، در جاهایی بیشازحد ایرانیزه میشود و این ایرانی شدن فضا بهجای اینکه مخاطب را با محیط همراهتر کند، ممکن است به او حس دلزدگی بدهد و این تصور ایجاد شود که این ترجمه، وفاداری خوبی به متن اصلی نداشته. مثلاً اصطلاحاتی مثل «والله، اللهاکبر! لاالهالاالله» که بیشتر تکیهکلامهای ما ایرانیها موقع شگفتی و عصبانیت است، در فرهنگ عام آمریکاییهایی که در نمایشنامه میشناسیمشان، جایی ندارد و انتخاب این واژگان حتی اگر بهجهت برقراری ارتباط قویتر بین مخاطب و نمایشنامه انجام شده باشد، باز هم بهترین انتخاب ممکن نیست. ایراد هکسره که در چندجا مانند کلمهی مثه مشاهده میشود نیز از مواردی است که امید است نشر خوب مروارید در نسخههای بعدی، نسبت به اصطلاحش اقدام نماید.
سوالات بیجواب ابدی
در کنار پرداختن به مضمونهای باارزشی مثل تن دادن یا ندادن به دروغ، پنهانکاری، حسادت، زخمزبان زدن و اسیر خرافات و سنتهای خانوادگی شدن یا خود واقعی را آشکار کردن و ترسیم فضایی که شبیه به زندگی واقعی است و تصور اینکه زندگی واقعی هم یک صحنهی نمایش است و ما آدمها رلهای مختلفی را برای هم بازی میکنیم، یکی از نکات برجستهای در نمایشنامه وجود دارد این است که در انتها به هیچ سوالی پاسخ قطعی نمیدهد و این توقع که نویسنده باید برای تمام سوالات مخاطب جواب روشن داشته باشد را برآورده نمیکند و دوگانگیهای بهوجودآمده در ذهن مخاطب را، همانطور معلق و بدون جواب دقیق، باقی میگذارد.
مسائلی مثل مردن یا نمردن بابابزرگ، ترک کردن یا نکردن الکل توسط بریک، به ارث رسیدن مزرعه به یک فرد مشخص، ترمیم شدن یا نشدن روابط مگی و بریک با هم و مسئلهی همجنسگرا بودن یا نبودن بریک، همگی در هالهای از ابهام باقی میمانند؛ درست مثل زندگی واقعی، که دوست داریم بعضی چیزها را به همان شکل مبهمی که هستند بپذیریم و زیاد در چرایی ماجراها کنکاش نکنیم. اگر فیلم A serious man/ یک مرد جدی از برادران کوئن را دیده باشید، میبینید که در آن شخصیت اصلی یکعالمه دنبال دلایل اتفاقات مختلف میگردد و از به جواب نرسیدن دارد دیوانه میشود، اما در پایان میفهمد بعضی چیزها را باید فقط پذیرفت و در چراییشان کنکاش نکرد؛ و پایانبندی پر از تردید فیلم هم مُهر تائیدی بر این مسئله است.
و در پایان شاید باید به آوردن این دیالوگ از نمایشنامه بسنده کرد که ارزش زیستن در لحظه را یادآوری میکند و اینکه عمر ازدسترفتهای که با نقاب و پوشش و فقط بهخاطر پول و برآورده کردن توقعات یک جامعهی سنتی گذشته و تمام شده را دیگر نمیشود برگرداند، پس چه بهتر که از همین امروز خودمان باشیم و لحظه را قدر بدانیم. در بخشی از نمایشنامه بابابزرگ که به زندگی متمول و سفرهای متعددی که داشته و پولهایی که برای خرید چیزهای مختلف خرج کرده اشاره میکند، میگوید:
ولی آدم نمیتونه عمر رو با این چیزا بخره. وقتی که عمرش تموم شد، دیگه نمیتونه عمر ازدسترفته رو با این چیزها بخره. همین یکی رو توی حراج بزرگ اروپا، بازارهای آمریکا و یا بازارهای دنیا نمیفروختن.