چرکنویس یا پاکنویس؟!
«یادداشتهای یک پزشک جوان» کتابی به نویسندگی میخائیل بولگاکف، هنرمند مشهور روسی است که بیشتر با رمانهای «مرشد و مارگاریتا» و «دل سگ» شناخته میشود. کتاب فوق مجموعهای از داستان های واقعی است که در دوران پزشکی بولگاکف اتفاق افتاده و هر داستان از یک خاطرهی منسجم یا خاطرههایی مرتبط (از لحاظ مضمون یا زمان و مکان) درمورد یک بیمار یا بیماری بهعلاوهی زندگی شخصی بولگاکف در آن دوره و نحوهی مواجههی او با موقعیتهای سخت و شیرینش تشکیل شده است. میتوانیم یادداشتهای یک پزشک جوان را در گونهی ادبی «حسب حال نویسی» طبقهبندی کنیم. جالب این است که کتاب بسیار کوتاه است و طبیعتا بولگاکف میتوانسته بسیار بیشتر از اینها درمورد خود یا حتی فقط خودِ دورهی پزشکیاش بنویسد اما سعی او بر این بوده تا داستانهایی که نقل میشوند سیری را در کتاب به وجود بیاورند و با وجود اینکه داستانها در ظاهر از هم جدا هستند اما با نخ تسبیح نامرئی بولگاکف میشود به جای مجموعهای از چند داستان یک کتاب به معنی واقعی و منسجم را دید؛ با وحدت وجودی همهی داستانها و فراز و فرودی شبیه به یک داستان بلند یا رمان. البته طبیعتا با دوزی کمتر!
تحول شخصیت بولگاکفِ پزشک در طول کتاب جالب است. داستان با شخصیت یک قربانی یا یک بزدل شروع می شود که به تازگی از دانشگاه فارغالتحصیل شده و به روستایی دورافتاده رفته تا تنها پزشک مردم قریه باشد. پزشک جوان قصهی ما بسیاری از نمراتش ممتاز بوده اما خودش میداند که علم تئوریاش هیچ و پوچ است و در عمل چیزی در چنته ندارد! خود را با پزشک قبلی که حاذق بوده مقایسه میکند و حس حقارت را لمس میکند. مدام میترسد از اینکه مبادا با بیماری سختی مواجه شود و به خودش لعنت میفرستد که چرا چنین ریسک بزرگی را پذیرفته. میترسد که ناخواسته و بیدلیل بیماران را بکشد و به اصطلاح عامه «گند بزند» اما این پسربچهی ترسو در اواخر داستان به یک مرد که نه، تقریبا به یک قهرمان تبدیل میشود و میتواند از تاثیرات حضور یک سال و نیمهاش در نیکولسکویه با افتخار یاد کند. جالب است کسی که در ابتدا با دیدهی تحقیر به مرکز درمانی روستایی نگاه میکند بعد از مدتی پیش خودش میگوید:
در روستا میشود تجربه های زیادی به دست آورد، فقط باید خواند و خواند و خواند…
نویسنده را بشناسیم
این پزشک جوان که الان یکی از مشهورترین نویسندگان قرن بیستم روسیه به حساب میآید در حوالی انقلاب سال ۱۹۱۷ میلادی روسیه و تغییر ماهیت کشور به شوروی، حرفهی پزشکی را آغاز کرد اما با دورافتادگی محض روستای محل خدمتش ردپای خاصی از جنگ جز چندجا در کتاب نمیبینیم. میخائیل بولگاکف که دوست داشت حرفهی پدرش یعنی استاد علوم الهی را ادامه دهد با اصرار او پزشکی خواند و با بیعلاقگی و بیتجربگی مفرط برای اولین فعالیت واقعی خود در این حوزه به نیکولسکویه رفت. اهرم فشار رفتن او به روستا درواقع سربازی اجباریاش تحت لوای پزشک بود که کمتر جایی از این کتاب حتی اشارهای به آن شده است؛ مانند حضور همسرش، تاتیانا لاپّا در کنارش. خاطرات واقعی این دوره توسط بولگاکف به دقت نوشته شده و بعدها در مجلات روسی با سرتیتر «یادداشتهای یک پزشک جوان» چاپ شده است. او قصد داشت این کتاب را برای چاپ بازتنظیم کند که موفق به این کار نشد و شاید ویراست نشدن این متون خام به دست خود بولگاکف اندکی توی ذوق مخاطب میزند؛ بهخصوص مخاطبی که کتابهای دیگر او را خوانده باشد و انتظار شاهکاری ادبی را بکشد. با اینحال باز هم کتاب اثری درخور توجه و ارزشمند است.
هفت شهر عشق
کتاب از هفت خاطرهی اصلی تشکیل شده که گویی طریقتی برای سیر و سلوک است از انسانی توخالی به پرمغز! اسامی فصول بهترتیب عبارتاند از: «حولهی نقش خروس، تعمید با چرخش، گلوی آهنی، کولاک، ظلمات مصر، چشم غیبشده و جوش ستارهشکل».
نویسنده در حولهی نقش خروس از ترسهای اولیه برای رودررو شدن با بیمار میگوید، شاید به سبک «قورباغهات را قورت بده!» و نهایتا بیماری که زیر کتانکوب آش و لاش شده گیرش میآید که در کمال تعجب خودش -و نه دیگرانی که نمیدانند او بیتجربه است- از مرگ رهایی پیدا میکند. در تعمید با چرخش مشخص است که خود بولگاکف هم درمان سخت قبلی را باور نداشته و آن را جرقهای میداند که نمیتواند عامل ایمان باشد! زنی زائو و بچهی وروجک درون شکمش نجات یافتگان به دست پزشک جوانند. فصل بعد حاوی «تا سه نشه بازی نشه»ی معروف است. دختری که نزدیک است بر اثر دیفتری خفه شود با مادر و مادربزرگ بیسوادش وارد میشود، تشخیص دکتر سریع است اما عمل دختر سخت!
ممکن است دختر زیر عمل برش حلقش بمیرد و مادر و مادربزرگش هم رضایت عمل را نمیدهند، بولگاکف وسوسه میشود تا بیخیالی طیکند اما در نهایت همراهان را راضی به عمل میکند؛ عملی که موفقیتآمیز است تا نهتنها او به خودش ایمان بیاورد بلکه خبر وجود چنین پزشکی همهجا بپیچد و روزانه بیش از صدنفر مراجعه به روی سرش بریزد. مراجعاتی که حتی از روستاهای اطراف و حتی در روزی کولاکی اجازه نفس کشیدن را به بولگاکف نمیدهند اما بولگاکف به جای اینکه خسته شود در فصلهای ظلمات مصر و جوش ستارهای شکل از دغدغههایش و رنجهایی که براثر جهل مردم نسبت دنیای مدرن، اعتقادات خرافی و بیتوجهیشان به پزشک کشیده میگوید. البته همهی اینها نباید باعث تصور مغرور بودن پزشک ما شود چرا که در چشم غیبشده اعتراف میکند او هم اشتباهاتی داشته و بعضا اشتباهاتی بسیار بسیار بزرگ! با توصیفات دقیق بولگاکف آنچنان میشود در این فصول جذاب غرق شد که کارگردانان دست پیش را گرفتهاند. فعلا فیلمی در سال ۲۰۰۸ و سریالی در سال ۲۰۱۲ براساس این کتاب ساخته شده اند.
سس اضافه
اگر کتاب را تا انتها بهخوبی بخوانید تازه بعد از آشنایی با شخصیت بولگاکفِ پزشک، فصل اضافهای را میبینید که کارکرد نان زیر کباب را برایتان ایفا میکند؛ نام این فصل «مورفین» است! مورفین دو وجه تمایز اصلی دارد که آن را مانند پلوتون از سایر سیارات جدا میکند: اول اینکه جزو خاطرات شخصی بولگاکف نیست و از دفترچهی خاطرات (و درمورد) یکی از دوستان همدانشگاهی اوست که بولگاکف تصمیم گرفته منتشرش کند و دومین نکته این است که برخلاف تمام داستانهای گذشته اینبار یک پزشکِ درگیر بیماری را خواهیم دید.
صاف و زلال شبیه بولگاکف
نویسنده که برخلاف مردم شوروی آنزمان مذهبی بوده است انگار بارها هنگام نوشتن این خاطرات به خودش گفته ژست نگیر! صادق باش! جز حقیقت نگو و خط زده و خط زده و خط زده یا اینکه بالذات خیلی صاف و زلال است که خاطراتش این قدر ملموس، بیریا و بیتکبر از آب درآمده است. خودمانیم، اغلب ما شاید در هنگام صحبت درمورد بقیه روشنفکر، متواضع، رک و بدون مصلحتاندیشی رفتار کنیم اما همیشه هنگام معرفی خودمان دوست داریم از آن چه هستیم خوشگلتر، تر و تمیزتر و اتوکشیدهتر به نظر بیاییم اما بولگاکف توهم دانایی و زیبایی ندارد و همین است که کتاب را خواستنی میکند. برای مثال از همان ابتدای کتاب اعتراف میکند که در ۲۵ سالگی همچنان بچهسال بهنظر میآمده و از بابت نگاههای مردم که او را در حد یک دانشجو و نه پزشک میدیدهاند رنج میکشیده است. البته صداقت فقط به معنی انتقاد یا کوبیدن بر سر خود آدم نیست! در جایی بابت خوبی کار خودش و تخصصی که پیدا کرده اذعان میکند:
… شمردم! در طول یک سال درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کردهام و فقط شش نفر مردهاند.
و البته سریعا پس از تشخیص اشتباه فصل ششم سر به زیر میشود:
نه، دیگر هرگز حتی موقع خواب مغرورانه به خودم نمینازم که هیچ چیزی باعث حیرت و سردرگمی من نمیشود. یک سال گذشت و سال دوم هم میگذرد و به همان اندازهی سال اول برای من غافلگیری خواهد داشت… یعنی همچنان باید سر به زیر بود و یاد گرفت!
بعد از مدتی تنها خستگی پزشک از رنج مردم است:
کلی سخنرانی پرشور [درمورد خطرات سفلیس] انجام داده بودم اما… بیشتر بیماران مانند دانههای شن از دستم میلغزیدند… اطمینان پیدا کرده بودم که در اینجا علت ترسناک بودن سفلیس آن بود که کسی از آن نمیترسید!
و درنهایت به نقل از همسر او، بولگاکف برای مبارزه با جهل به اوج فداکاری میرسد:
در اکثر موارد، بیماران معالجه را به بهانههای مختلف نیمه کاره میگذاشتند. این مساله او را بسیار ناراحت میکرد، جوش میآورد و بدون آن که منتظر بازگشت بیماران شود خودش نزد آنان میرفت…