رمانهای عاشقانه همیشه درصد بالایی از حجم کتابهای چاپی را در دنیا از آن خود میکنند. سابقهی نگارش داستانهایی با مضمون عشق، درکنار موضوعات فلسفی و اجتماعی و سیاسی، به افسانههایی برمیگردد که از چندین هزار سال قدمت دارند. تمدنهای روم و یونان باستان برای هر موضوعی که دغدغههای اصلی انسانیاند، خدایی را انتخاب میکردند و شخصیت این خدایان در طول قرنها، تکامل پیدا میکرد. جوامع همیشه برای برقراری یک نظم واحد و رسیدن به یک اشتراک همگانی، از مفاهیم فرازمینی استفاده کردهاند؛ تا جایی که دست به خلق خدایان زدند! برای پدیدهی شگفتانگیز و غیرقابل انکاری مثل عشق هم، همین قاعده برقرار است. از همان قدیمالأیام مردم به دو گروه تقسیم میشدند؛ کسانی که به عشق ایمان داشتند، و کسانی که آن را یک توهم میدانستند. شاید فکر کنید تنها در چند قرن اخیر است که با پیشرفت علم، تفکّرها نسبت به عشق چند شاخه شده و عشق جنسی، عشق افسانهای، و عشق الهی -یا عرفانی- بین مردم رایج شده است.
اما وجود خدایگان رنگارنگی که بارِ این احساس غریبِ انسانها را به دوش میکشیدند، این عقیده را نفی میکند. ونوس، کیوپید، سوادلا، آفرودیت، اروس و آرورا همگی نامهاییست که برای خدایان عشق در اساطیر روم و یونان باستان انتخاب شده و هرکدام تکّهای از پازل عشق را تشکیل میدهند. بعضی از آنها خدای همان عشق پاک و فلسفی و عرفانی هستند، بعضی شهوت و اروتیسم و تاثیرات هورمونی را توجیه میکنند، و بعضی هردو را! پس عشق از ابتدا احساسی دوگانه بوده و فکر میکنم این مسئله، شخصیتی مثل «حسین بن منصور حلاج» را در دستهبندی شخصیتهای داستانی و افسانهای مثل «مجنون» قرار میدهد. هردوی این شخصیتها، عشق را در بالاترین اندازهی خود درک کردهاند و طبق شعار خودِ حلاج، در عشق نابود میشوند و در آن جاودانه میشوند؛ چیزی که در عرفان اسلامی قبلهی آمال است و با عبارت «فناء فیالله و بقاء لله» بیان میشود.
این زمینهچینیها برای این بود که بتوانیم مفهوم عشق را از دیدگاه خودمان، که در فرهنگ ایرانی رشد کردهایم و با زبان فارسی فکر میکنیم، به دیدگاهی جامعتر و جهانیتر بسط بدهیم و بعد به سراغ کتاب موفق و خواندنی «جستارهایی در باب عشق»، اثر نویسنده و متفکر بریتانیایی «آلن دو باتن»، برویم. آلن دو باتن مسلمان نیست و هرچند شک ندارم مطالعاتی در این باب داشته، قطعاً تمرکز مطالعه و فعالیتهایش را روی عرفان اسلامی نگذاشته است! او یک فیلسوف، نویسنده و منتقد ادبی اهل اروپاست که با زبان و فرهنگ خودش، عشق را به چالش میکشد. اما چه ارتباطی بین پیشزمینههایی که در بالا گفتیم، با یک نویسندهی یهودیتبار وجود دارد؟ نکته اینجاست که شاید «ما» زیادی خودمان را از «آنها» جدا میبینیم. دو باتن یک فیلسوف است، اما آیا از نوشتن این کتاب هدفی بهجز این داشته که مفهوم عشق را روشنتر کند و برای رسیدن به درکی دقیقتر از آن، به ما یاری برساند؟ بهنظرم نه.
پس قبلهی آمال تمام ما همان مفهوم است. همان مفهومی که نه در ساختار زبانی «ما» میگنجد، و نه «آنها»! در پرانتز، شاید بد نباشد از یک افسانهی بابلی یاد کنیم. این افسانه میگوید که برج بابل آنقدر بلند بود که انسانها قصد داشتند از آن بالا بروند و به خدا برسند؛ بههمین دلیل خدا ترسید و یک روز صبح، وقتی مردم بابل از خواب بیدار شدند، دیگر هیچکس حرف دیگری را نمیفهمید. خدا زبان هرکدام از آنها را تغییر داده بود تا نتوانند به اتحادشان ادامه بدهند! افسانهها هم اختلاف زبان و نژاد و فرهنگها را تنها یک امتیاز منفی میدانند که ما از رسیدن به اصل مشترک دور میکند. پس میتوانیم با این نگاه که ما، با دو باتن هدف مشترکی را در سر داریم، از خواندن این کتاب لذت دوچندان ببریم، بخشبهبخش آنها را به خاطر بسپاریم و نظرمان را نسبت به نیمهی گمشدهمان عوض کنیم!
مقصد من رفتن است، با نرسیدن خوشم
این کتاب دقیقاً سفرش را برای رسیدن به همان هدف مشترک آغاز میکند. سفری که صرفاً از مسیرِ بین آغاز و پایان تشکیل شده؛ نه مبدأ مهم است و نه مقصد. این انسانها هستند که باهم آشنا میشوند، بههم عشق میورزند، از باهم بودن لذت میبرند و باز در انتها، هرکسی مسیر منحصربهفرد خودش را دارد. داستانی که خود نویسنده با تسلّط مثالزدنی -خصوصاً که بههیچوجه ادّعای رمان بودن نمیکند- از ابتدا ما را از تلخی و شیرینیهایش آگاه میکند؛ یا بهتر است بگوییم با ما روراست است. چرا؟ چون همهی ما خوب میدانیم که زندگی هیچ قاعده و قانونی را نمیپذیرد، هرگز نمیتوانیم آینده را پیشبینی کنیم یا در یک جمله، به قول علی سورنای محبوبم: «هیچ فرمولی ندیدم که نبره باد!»
آلن دو باتن هم بهعنوان یک فیلسوف، این را بهجان خریده که توسط عدهای، حتّی عدهای کثیر، هووو شود! هرچند استقبال بسیار خوبی از این کتاب در کشورهای مختلف دنیا شده، بازهم شکی وجود ندارد که این کتاب به مذاق بسیاری خوش نیاید؛ شاید خود شما هم جزوی از آن بسیار باشید! اما بگذارید بگویم که در این صورت، بد نیست فرصت دیگری به آن بدهید. هدف دو باتن از نوشتن این کتاب، رسیدن به همان اصل اساسیست. او با نوشتن این کتاب و ما با خواندنش، قرار است به درک مشترکی برسیم و مفهومی را که باعنوان «نیمهی گمشده» میشناسیم، بازتعریف و بازنگری کنیم. حالا اگر قرار باشد تمام حرفهای خوب را بگوییم، ولی حرفهای بد را فاکتور بگیریم، نصف حرفها را زدهایم و در همان نیمهی گمشده میمانیم! شخصیت اصلی کتاب دو باتن هم این را خوب میداند. او مثل خود دو باتن انقدر از سرد و گرم روزگار چشیده که به دنبال حقیقت باشد؛ یا حداقل تلاش کند که باشد. این حقیقتی که از آن حرف میزنیم، در همان یک سوالی خلاصه میشود که دو باتن در ابتدای کتاب روی دایره میریزد: آیا عاشق شدن ما به دست تقدیر است؟
اشتیاق به یافتن سرنوشت در هیچکجای زندگی ما به اندازهی زندگی رمانتیک، قدرتمند نیست.
انفجار اوکسیتوسین در هواپیما!
شخصیتهای کتاب خیلی بامزهاند! همیشه فکر میکردم اگر قرار باشد یک متفکّر بخواهد یک داستان عاشقانه بنویسد، تمام تلاشش را میکند تا تراژدی را توی صورت مخاطب بکوبد! اما جستارهایی در باب عشق اصلاً اینشکلی نیست. آلن دو باتن بهعنوان اولین کتاب، در این اثر رمانگونه تمام چیزهایی را بازگو کرده که هرکسی در رابطه به آنها برمیخورد. او میکروسکوپش را بهدست گرفته و بدون هیچ پیشداوری و حبّ و بغضی، میخواهد که ماهیّت واقعی عشق و رابطه را بشناسد؛ بهنظرم این تحسینبرانگیز است و شیوهی پیادهسازی و اجرای این منظور، تحسینبرانگیزتر! اینکه میگویم دو باتن نمیخواهد قضاوت کند، هندوانهی زیربغلی نیست. قبول دارم که این رضایت من از کتاب، از یک نظر شخصی نشأت میگیرد؛ اما میدانم حداقل دو میلیون نفر دیگر که این کتاب را خریدهاند هم، با من همنظرند. او برای رسیدن به مفهوم اساسی که حرفش را میزدیم، از هیچ کمکگرفتنی دریغ نمیکند که هیچ، بلکه با تواضع تمام، استدلالهایش را برپایهی فلاسفهی دیگر میگذارد.
وقتی این کتاب را با کتابهای ریچل هالیس و جوجو مویز مقایسه میکنم، دلم میخواهد… ! دو باتن بهجای طرّاحی داستانهای بیپایه و اساسی که در اکثر کتابهای زرد امروزی میخوانیم، تمرکزش را از روی داستان -که در اینجا و در یک اثر غیرداستانی، طبیعتاً فرع محسوب میشود- برمیدارد. با دیدگاه حقیقتجو و بیتعارف دو باتن، میدانیم که داستان یک رابطه بالأخره قرار است به پایین کشیده شود؛ حالا یا در اوج تمام میشود، یا در یک زندگی مشرک مادامالعمر، هردو طرف به یک سقوط همیشگی تن میدهند! اخطار! اشتباه نکنید! این یعنی تمام خانوادهها درحال سقوطاند؟! بههیچوجه! ما در اینجا از نیمهی گمشده حرف میزنیم، نه از پیدا کردن شریک زندگی. پیدا کردن کسی که بتوانیم مابقی زندگی را درکنار او و با آرامش بگذرانیم آرزوی هرکسیست؛ اما اشتیاق یافتن نیمهی گمشده، در مرحلهای قبل از آن اتفاق میافتد. بنابراین عشق در نگاه اول و نیمهی گمشده صرفاً ظرفیست برای بحثهای فلسفی و ریزبینیهای روانشناختی نویسنده؛ وگرنه خود چهار فیلسوفی که دو باتن به آنها رجوع میکند هم، مردهای خانواده بوند؛ البته بهجز نیچه!
ممکن است عشق در نگاه اول رخ بدهد، اما در همان لحظه از بین نمیرود.
نیمهی گمنشده
شخصیتهای کتاب در یک هواپیما آشنا میشوند. علیرغم تمام مخالفتها و تعارضهایی که بین آنهاست عاشق هم میشوند، باهم بحث میکنند، دعوا میکنند، عشقبازی میکنند، و در آخر هم در یک هواپیما دوباره از هم جدا میشوند. انگار دو باتن داستان را اینطوری طراحی کرده تا به ما بگوید که «بدانید و آگاه باشید» که تمام زندگی چرخیدن در یک دایره است! یکی از نکتههایی که تمام آثار ادبی و هنری را ارزشمند میکند و بهنوعی معیار ارزشگذاری مهمّیست، تاثیرات ناخودآگاه است؛ یعنی مفهومی که شما از حرفهای نویسنده بهدست میآورید، اما خود او اصلاً به آن فکر هم نکرده است! این اتفاق زیاد پیش میآید و اصلاً شگفتی رمانها و آثار هنری بزرگ در همین است؛ تأویلپذیری. در «جستارها» هم از این تعابیر زیاد پیدا میشود. نویسنده در بخشهای مختلف کتاب، از لابهلای داستان به جملات و اشخاص زیادی گریز میزند، نمودار میکشد، حکایت میگوید و مثال میآورد. در بین این بخشها «در فراسوی نیک و بد» به عقاید و فلسفهی فردریش نیچه گریز میزند؛ جایی که بحث خیانت پیش میآید و اخلاقگرایی نسبی نیچه، دریچههای جدیدی را به روی شخصیتها باز میکند؛ و درپی آن راهکارهایی جدید.
در طول داستان، نویسنده ابزارهای مختلفی را برای تحلیل و مقایسهی مفاهیم بهکار میگیرد؛ ابزارهایی مثل محاسبات احتمالات ریاضی، تحلیل ساختار جملهها و زبان، تعریف مفهوم زیبایی، نقد ذهنیت فردی طرف مقابل و… که در تمام اینها، گریزهایی به افکار و نظریات لودویگ ویتگنشتاین میزند. عقاید ژان پل سارتر دربارهی هستیگرایی و مفهوم آزادی را در بخشی میخوانیم که بحث تضاد عشق و لیبرالیسم بین این زوج درمیگیرد و یک بحث ساده به یک فاجعهی هستهای تبدیل میشود! افکار ارسطو دربارهی چیستی فلسفه و اینکه چطور باید به جهان اطراف نگاه کنیم، سنگبنای تمام تحلیلهای فلسفی از اتفاقات و افکار شخصیتهاست. در بخش «مارکسیسم» دو باتن دغدغههای درونیتر و مخفیتری را که معمولاً حتی با خودمان هم تکرار نمیکنیم بیرون میریزد. در این مرحله هم مثل مراحل دیگر ترتیببندیهای روانشناختی رعایت شده است؛ یعنی دو باتن بهطور دقیق مراحلی را که در هر رابطه میگذرانیم بررسی کرده و نسبت به وضعیت روحی و فاز روانی شخصیتها، کنش و واکنشهایی را بین آنها خلق کرده است. در این بخش این ایده که انسان از معشوق یک ذهنیت افسانهای در ذهن خود میسازد، به افکار شخصیت چیره میشود.
اگر او تا این حد فوقالعاده است، چگونه میتواند عاشق کسی مثل من شود؟!
من یک تخم مرغم!
در انتها باید دوباره به بحثی برگردیم که از همان اول دغدغهی اصلی این کتاب، نویسندهاش و ما خوانندگانش بود؛ آیا عاشق شدن ما به دست تقدیر است؟ انگیزهی دو باتن از تمام تعاریف و مثالها و تحلیلهایی که در کتابش میآورد، به یک پاسخ برای این سوال ختم میشود؛ دقیقاً نمیدانیم! او در مقام فیلسوفی که در قرن ۲۱ام زندگی میکند و مکاتبی مثل اگزیستانسیالیسم، ابزوردیسم و پستمدرنیسم را به چشم دیده، نباید هم به این سوال پاسخ بدهد! او میخواهد این فرهنگ را به خوانندگان منتقل کند که شاید برای رسیدن به هدف، باید از همان بیت مولانا بهره گرفت. اینکه ما میرویم و احتمالاً هرگز نخواهیم دانست به کجا. اما جمع تمام اضدادی که در لحظه تجربه میکنیم، ما را به قطعیّت محضی دربارهی هیچکدام نمیرساند. ما میخواهیم بدانیم که عشق بهدست نیرویی برتر و از ماورای جهان ما بر لوح سرنوشتمان حک شده، یا اینکه داریم زیادی شلوغش میکنیم و تمام اینها توهّمی بیش نیست!
در این مورد بهنظرم اصل پاسخ در یک مثال ساده نهفته است که دو باتن در بخشی از ماجرا به آن اشاره میکند. او مثال کسی را میزند که دچار نوعی توهّم شده بود و فکر میکرد که تخم مرغ نیمروست، نه انسان! این تخم مرغ بودن او را اذیت میکرد. او نمیتوانست جایی بنشیند چون ممکن بود زردهاش بترکد! بنابراین یک نفر به او پیشنهاد داد تا همیشه یک نان تست بزرگ همراه خودش داشته باشد، که وقت نشستن، آن را زیر خودش بگذارد! فرد متوهّم از این ایده استقبال میکند و مشکل حل میشود! دو باتن این ماجرا را به احساسی که ما انسانها داریم تشبیه میکند؛ آنهم نه فقط در عشق، که در تمام احساسات غیرقابل بیانمان که توسط دیگران درک نمیشود. او میگوید مثل توهّم مرغ، افکار ما درمورد عشق بیشتر به درک شدن توسط شخصی دیگر نیازمند است؛ تا اینکه موجودیّت حقیقی و مطلق آن را محک بزنیم و به چشم ببینیم.